آرزوهاي برباد رفته

نویسنده : حقیقت

 

جيمز مديسون، چهارمين رئيس جمهور آمريكا و موسس قانون اساسي اين كشور عقيده دارد، استقرار دموكراسي همواره با اغتشاش و جنگ همراه بوده و هميشه با حقوق و امنيت فردي مغايرت داشته است. به عقيده وي عمر دموكراسي كوتاه و نابودي آن با خشونت همراه است. سياستمداران و رسانه‌ها سعي دارند چنين القا كنند كه مردم تحت سلطه و سركوب شده در آرزوي دستيابي به دموكراسي هستند و تنها در صورت استقرار دموكراسي در جهان، دنيا روي آزادي و صلح را به خود خواهد ديد. براساس همين اظهارات اشتباه است كه بوش ادعا مي‌كند قصد دارد آزادي و دموكراسي را در جهان مستقر كند.
اما بايد پرسيد آيا آزادي و دموكراسي هم معنا هستند؟ آيا دموكراسي كه با توسل به زور ايجاد شده باشد، قادر است استمرار صلح را در جهان تضمين كند؟
دموكراسي، جمع‌گرايي و فردگرايي، سه مفهوم مهم سياسي هستند كه مي‌توان آنها را به شرح زير تعريف كرد.
 دموكراسي: به نوعي از دولت يا حكومت گفته مي‌شود كه قدرت حاكم آن را به طور كلي در اختيار مردم قرار مي‌دهد. دموكراسي يا به طور مستقيم از سوي مردم و يا از سوي نمايندگان منتخب آنها به اجرا درمي‌آيد.
 جمع‌گرايي: به نظام سياسي و اقتصادي گفته مي‌شود كه در آن روش‌هاي توليد و بخش كالاها و خدمات از سوي جمع، جامعه يا كشور، كنترول مي‌شوند.
 فردگرايي: به نظريه‌اي در علم جامعه‌شناسي گفته مي‌شود كه تنها به آزادي و عملكرد فردي معتقد است و با روش‌هاي جمع‌گرايي و دخالت دولت در امور مخالف مي‌باشد.
با توجه به تعاريف بالا مي‌توان گفت، در واقع دموكراسي بيش از فردگرايي به جمع‌گرايي شباهت دارد. دموكراسي، همانند جمع‌گرايي، قدرت سياسي را در اختيار جمع و گروه قرار مي‌دهد و فرد در اين جامعه از اهميت چنداني برخوردار نيست. به عبارت ديگر تمايلات و آزادي‌هاي فردي فداي خواسته‌هاي جمع يا قدرت حاكم مي‌شود. بنابراين مي‌توان گفت دموكراسي با آزادي در تغاير است.
دموكراسي چيست؟
در سراسر جهان از دموكراسي به جاي حفظ آزادي، بيشتر به عنوان عاملي براي پنهان كردن ظلم و ستم استفاده مي‌شود. اكثر كشورهايي كه ادعاي پيروي از دموكراسي را دارند و انتخابات قانوني اجرا مي‌كنند، در واقع به تضييع حقوق ملت و سركوب آنها مشغولند.   
در آفريقا، آسيا و آمريكاي لاتين هم اكنون كشورهاي فراواني وجود دارند كه مدعي برقراري دموكراسي هستند، اما در اين كشورها آزادي فردي ديده نمي‌شود. تقلب در راي‌گيري، قتل مخالفان حزب حاكم به دست عوامل دولتي و به دست گرفتن قدرت از سوي تعداد اندكي از نخبگان سياسي بيانگر عدم وجود آزادي در اين كشورهاي به اصطلاح دموكرات است. مردم اين كشورها از آزادي‌هاي فردي برخوردار نيتسند و در عوض از فقر شديد رنج مي‌برند.
 اين وضع كشورهاي غربي نيز ديده مي‌شود. در كشورهاي دموكرات غرب نيز فساد، تقلب و دستكاري در انتخابات به وفور يافت مي‌شود.  در آمريكا نيز بارها و بارها مردم از تقلب در انتخابات شكايت كرده‌اند. اجراي انتخابات به روش الكترونيكي تقلب را آسان و پيگيري قانوني را غير ممكن ساخته است. در اين كشور به جز احزاب دموكرات و جمهوريخواه، ديگر احزاب، همانند ليبرال‌ها و گروه‌هاي سبز با موانع دشواري از جمله عدم دستيابي به برگه‌هاي راي‌گيري و كمبود بودجه براي تبليغات انتخاباتي مواجه هستند. تنها نامزدي‌هاي احزاب دموكرات و جمهوريخواه مي‌توانند در ميزگردهاي تلويزيوني شركت كنند. رسانه‌ها حتا نتايج آراء احزاب سوم را نيز منعكس نمي‌كنند.  با توجه به حقايق فوق مي‌توان گفت، دموكراسي با آزادي در تغاير است. همانگونه كه آلكيسس دو توكويل، فيلسوف قرن 19 فرانسه عقيده دارد، گاهي اوقات دموكراسي مي‌توانند همانند ديكتاتوري به اشاعه ظلم و ستم بپردازد، چرا كه دموكراسي بر مبناي انتخاباتي پايه‌ريزي مي‌شود كه به ميزان قدرت مالي و سياسي احزاب بستگي دارد.
دموكراسي تعيين مي‌كند چه كسي مي‌تواند بر مردم حكومت كند و تعيين كننده اصول اخلاقي قدرت حاكم نيست. به عبارت بهتر مي‌توان گفت: دموكراسي به معناي آن است كه دولت از حمايت عموم برخوردار مي‌باشد. اما حمايت عموم از دولت به معناي حمايت دولت از آزادي‌هاي فردي نيست.
در دموكراسي اگر اكثر شركت كنندگان در انتخابات رسمي دولت از آزادي بيان، نشريات، مذهب، مشاركت و تجارت حمايت كنند، دولت منتخب نيز ممكن است به چنين آزادي‌هايي احترام بگذارد. اما اگر مردم و رأي دهندگان از رفاه تحميلي دولت، ماليات‌هاي كلان، سانسور، توقيف منتقدان، كنترل دارايي، شكنجه زندانيان و استخدام جوانان ارتش و اعزام آنها به جنگ حمايت كنند، دولت دموكرات و منتخب نيز چنين خواسته‌هايي را برآورده مي‌سازد.
بنيانگزاران قانون اساسي آمريكا به خوبي از خطرات دموكراسي محض آگاه بودند و قانون اساسي را به گونه‌اي بنا نهادند تا از حقوق فردي مردم به طور كامل حمايت شود.
در قانون اساسي آمريكا نه بر دموكراسي بلكه بر جمهوريت تأكيد شده است. فرق بين جمهوري مشروطه با دموكراسي همانند فرق بين آزادي و اسارت است. همانگونه كه ايرا گلاسر، رهبر سابق اتحاديه آزادي‌هاي فردي آمريكا عقيده دارد، حتّا در دموكراسي نيز اكثريت مردم بايد براي تضمين حقوق و استقلال فردي محدوديت‌هايي را تحميل كنند.
اگر سياه‌پوستان از حق رأي كمتري برخوردارند، اما بايد حقوق قانوني آنها رعايت شود. اگر قدرت سياسي زنان از قدرت سياسي مردان بيشتر است، نمي‌توان حقوق فردي زنان را ناديده انگاشت. پيروزي در انتخابات نبايد باعث اين شود كه قدرت حاكم از قدرت خود براي نقض حقوق و آزادي‌هاي احزاب شكست خورده استفاده كنند. براي فهم بهتر اين حقيقت كه دموكراسي آزادي را تضمين نمي‌كند، شناخت فرق بين حقوق انتخاباتي و حقوق ذاتي و واقعي راه گشاي است. حقوق انتخاباتي به معناي توانايي مردم در انتخاب برخي مقامات دولتي است و اين حقوق به مردم تا حدي اجازه مي‌دهد در انتخاب قدرت حاكم دخالت داشته باشند. اما اين حقوق به هيچ عنوان تضمين كننده اين نيست كه مقامات منتخب مردم، به آزادي‌هاي آنها احترام بگذارند. اما حقوق ذاتي و اصلي انسان‌ها شامل موارد زير است:
1. حق زندگي، داشتن آزادي و دارايي
2. آزادي بيان و مطبوعات
3. حق محاكمه توسط هيئت منصفه
4. آزادي سفر
5. آزادي مذهب
6. آزادي فراهم كردن امكانات تحصيلي براي فرزندان طبق صلاحديد والدين
7. آزادي داشتن شغل
8. آزادي دفاع از خود
9. عدم جاسوسي و دخالت دولت در زندگي خصوصي
در اعلاميه استقلال آمده است:
ما اين حقايق را به عنوان حقايقي مسلم قلمداد مي‌كنيم؛ تمام زنان و مردان برابر آفريده شده‌اند و خالق انسان‌ها به آنها حقوقي عطا كرده كه هيچكس نمي‌تواند اين حقوق را سلب كند، آزادي و شادي از جمله‌ي اين حقوق مسلم هستند...
همانگونه كه دموكراسي ضامن حفظ آزادي نيست، ضامن حفظ صلح هم نمي‌باشد.
هر چند كشورهاي دموكرات كمتر با يكديگر جنگ مي‌كنند، اما همين كشورها به كشورهاي ضعيف و غيردموكرات حمله مي‌كنند و آنها را مورد تهاجم قرار مي‌دهند.
همانگونه كه ايوان ايلاند در مقاله خود تحت عنوان امپرياليسم لباسي ندارد، اظهار مي‌دارد هر سه قدرت امپرياليستي جهان در قرن‌هاي 19 و 20 (فرانسه، انگليس و آمريكا) دموكرات بودند.
در قرن 20، آمريكا بيش از هر كشور ديگري به كشورهاي جهان حمله كرد و ديگر كشورها را مورد تهاجم قرار داد. آمريكا از اواخر جنگ جهاني دوم تاكنون در بيش از 200 جنگ مسلحانه شركت داشته و باعث مرگ صدها هزار انسان بيگناه شده است.
آمريكا با كشورهايي چون كوريا، ويتنام، پانامه، گرانادا، كلمبيا، هائيتي، عراق، افغانستان، صربستان و بوسني كه كوچكترين تهديد و خطري براي اين كشور نداشته‌اند، وارد جنگ شده و مردم بيگناه اين كشورها را به خاك و خون كشيده است.
بنابراين از تاريخ كشورهايي چون انگليس، فرانسه، آلمان و آمريكا به وضوح مي‌توان فهميد كه دموكراسي ضامن برقراري و حفظ صلح نيست.
در تاريخ بشر، جوامع متعددي وجود داشته‌اند كه به رغم عدم اجراي انتخابات و عدم وجود مجلس و نمايندگان قانوني در اين جوامع، از حقوق مردم به شدت محافظت مي‌شده است.
به عنوان مثال مي‌توان به كشورهاي آندورا، موناكو و كانتون‌هاي سوئيس اشاره كرد.
در واقع كشورهاي جهان در گذشته، ساليان سال بدون اجراي انتخابات قانوني و انتخاب نمايندگان مجلس، نظم و قانون را در جوامع خود پياده مي‌كردند.
در واقع قانون در اين جوامع از سوي قضاتي كه به شهرهاي مختلف سفر مي‌كردند و كلانترهاي محلي اجرا مي‌شد. اين نظام قانوني غير انتخاباتي سر منشأ پيدايش نظام قانوني كنوني در سراسر جهان است. پس مي‌توان گفت براي حفظ آزادي و حقوق جامعه به دموكراسي نيازي نيست. در سراسر جهان قدرتمندان ظالم و زورگو كه گاهي از طريق انتخابات قانوني به قدرت رسيده‌اند و گاهي بدون چنين انتخاباتي، همواره از دموكراسي و آزادي دم زده‌اند. در حالي كه نه تنها براي حفظ و برقراري آزادي و دموكراسي اقدامي نكرده‌اند، بلكه از قدرت خود فقط و فقط براي از بين بردن آنها استفاده كرده‌اند.
براي داشتن جهاني مملو از آزادي و صلح بايد به فكر ايجاد جوامعي باشيم كه در آنها از حقوق مسلم و فردي انسان‌ها دفاع و قدرت مقامات دولتي تا حد ممكن محدود شود.
براي داشتن چنين جهاني بايد مسايلي چون مصادره غيرقانوني اموال، دستگيري‌هاي پنهاني، زنداني كردن افراد بيگناه، و شكنجه زندانيان منسوخ شود. اين بدان معناست كه قانون در مورد عوامل دولتي نيز به اجرا در آيد و آنها را در صورت ارتكاب به آدم‌ربايي، دزدي، شكنجه و قتل تحت پيگرد قرار دهد. به عبارت ديگر بايد مصونيت قانوني دولت‌ها و حكومت‌ها از بين برود.
بوش بايد بداند اين مسأله بدان معناست كه هيئت‌هاي منصفه واقعي تشكيل و مقامات فاسد و تبهكار دولتي را تحت پيگرد قانوني قرار دهند.
باز هم بوش بايد بداند اين بدان معناست كه دولت‌ها از جاسوسي عليه مردم كشور خود دست بردارند و همچنين سعي نكنند با دخالت در امور داخلي ديگران، دموكراسي را با توسل به زور در ديگر كشورها اجرا كنند.
دموكراسي به معناي آزادي نيست. در واقع دموكراسي به عنوان توجيهي براي نابودي آزادي به كار گرفته مي‌شود. براي داشتن دنيايي سرشار از صلح و آزادي بايد به حفظ آزادي‌هاي فردي پرداخت نه استقرار دموكراسي و اين مسأله‌اي است كه بوش نبايد آن را فراموش كند.

به جنايت چگونه پوشش داده ميشود؟

حالا که ديگر بسياری از امريکائی ها جنگ را باور ندارند ، حالا که ديگر هيچ اعتمادی به دولت بوش ندارند ، حالا که ديگر شواهد فريب کاری و حيله گری دولت امريکا سراسر جامعه را پوشانده ( و چنان افشا شده که حتی رسانه های بزرگ ، البته اغلب با تاخير ، شروع کرده اند به انتشار اين رياکاری ها ) ، ما بايد از خود بپرسيم : چگونه اين همه انسان ، به آن آسانی فريب خورده اند ؟

اين پرسش از خويش ، به اين جهت حائز اهميت است که به ما کمک می کند تا بفهميم چرا امريکائی ها – يعنی کارگزاران رسانه های خبری هم ، درست مثل شهروندان عادی - ، يک باره به هيجان در آمدند و از تصميم رئيس جمهوری شان برای فرستادن سربازان امريکائی به آن سوی دنيا پشتيبانی کردند . نمونه کوچکی از خوش باوری( يا بهتر بگويم چاپلوسی)، مطبوعات، شيوه ی انتشار ادعانامه ی کولين پاول در ۲۰۰۳ در شورای امنيت سازمان ملل بود که يک ماه پيش از تجاوز نظامی به عراق صورت پذيرفت . منظورم آن سخنرانی کولين پاول در شورای امنيت است که مشتی سند و مدرک جعلی را روی ميز گذاشت . در آن سخنرانی ، کولين پاول با اطمينان « مدارکی را از عکس های هوائی ، نوارهای صوتی ، گزارش های ماموران اطلاعاتی را عرضه کرد که با ارزيابی دقيق آماری ، می گفت که حتی چند گيلن مواد شيميائی در عراق وجود دارد . نفس نيويارک تايمز،  از شدت هيجان ستايش آميز ، بند آمد .

 سرمقاله واشنگتن پست  با عنوان « انکار ناپذير » اعلام کرد که پس از سخنان کولين پاول « ديگر نمی شود باور کرد که کسی در اين واقعيت شک کند که عراق سلاح های تخريب جمعی دارد . » به نظر من دو دليل اساسی وجود دارد که عميقا بر می گردد به فرهنگ ما. اين دو علت اصلی ، آسيب پذير بودن مطبوعات و شهروندان ما را چنان تنظيم می کند تا دروغ هائی را باور کنند که منجر به کشته شدن ده ها هزار انسان می شود . اگر اين دو دليل اساسی را درک کنيم ، آنگاه بهتر خواهيم توانست از خود در مقابل فريبکاری ها و دروغ ها محافظت کنيم . يکی از اين علت های فرهنگی ، مربوط می شود به ابعاد و اهميت زمان که در چشم انداز تاريخ ما غايب است . دليل ديگر ، بر می گردد به ابعاد و اهميت فضا و فرصت ؛ يعنی ناتوانی ما در فکر کردن خارج ازچهارچوب های ناسيوناليسمی که برای ما ساخته اند . ما را در حصاری از عقايد متکبرانه و پر از نخوت و خودخواهی گذاشته اند که به ما می گويد اين کشور ( ايالات متحده) مرکز جهان است ، فضيلتی استثنائی دارد ، ستودنی است و عالی ترين فرهنگ است .

 اگر ما تاريخ خود را نشناسيم ، آنگاه گوشت آماده ای هستيم که سياستمداران ، روشنفکران و روزنامه نگاران ، می توانند با چاقوهای خود ، قيمه قيمه اش کنند . من از تاريخی که در مکتب به ما ياد داده اند ، يا تاريخی وارونه که رهبران سياسی و پدران قابل ستايش بنيانگذار و روسای جمهوری اخير به خوردما داده اند ، حرف نمی زنم . من از تاريخی سخن می گويم که صادقانه به گذشته نگاه می کند . اگر ما تاريخ خود را ندانيم ، هر رئيس جمهوری می تواند پای ميکروفون بايستد و اعلام کند که بايد به جنگ برويم . و ما هيچ اساس و مايه ای برای مخالفت با آن نداريم . او به ما می گويد که ملت ما درخطر است ، دموکراسی و آزادی را به تيرک بسته اند تا بسوزانند شان ، پس ما بايد کشتی ها و هواپيماهای خود را گسيل داريم تا دشمن جديد ما را نابود کنند . و ما ( که تاريخ خود را نمی شناسيم ) ، دليلی نداريم که باورش نکنيم . اما اگر تاريخ خود را ، اندکی هم که شده ، بشناسيم ، اگر بدانيم تا کنون چندين بار روسای جمهوری ما بيانيه های مشابهی صادر کرده اند ، و چندين بار معلوم شده که همه ی حرف شان دروغ است ، گول نمی خوريم . اگر چه بعضی از ما ممکن است به خود بباليم  که هرگز گول نخورده ايم ، حقوق مدنی و شهروندی ما اين مسئوليت را به دوش ما می گذارد تا برای حفظ شهروندی خود ، دروغ های شاخدار رهبران سياسی ما را افشا کنيم . ما می توانيم به هرکسی که می شناسيم ياد آوری کنيم که چگونه « پولک » در باره ی دليل جنگ عليه مکزيک در سال ۱۸۴۶ به ملت دروغ گفت . دليل جنگ اين نبود که مکزيک «خون امريکائی ها را در خاک امريکا می ريزد ، » علتش اين بود که اريستوکراسی برده دار ، به نيمی از خاک مکزيک چشم طمع داشت . ما بايد به مردم امريکا بگوئيم که « مک کينلی » در سال ۱۸۹۸ به ملت دروغ گفت که تجاوزش به کوبا به خاطر آزاد کردن کوبا از سلطه اسپانيائی ها بود .

علت آن بود که می خواستيم اسپانيائی ها را از کوبا بيرون برانيم تا اين جزيره به روی شرکت ميوه و ساير شرکت های امريکائی گشوده شود . اين رئيس جمهوری ، حتی در مورد جنگ ما با فيليپين هم دروغ گفت که ما می خواستيم فيليپينی ها را  « متمدن » کنيم . دليل واقعی اين بود که ما در قلمرو با ارزشی از اقيانوس آرام ، صاحب املاک و پايگاه واقعی شويم ، حتی اگر اين عمل ، به قيمت کشته شدن صدها هزار فيليپينی تمام می شد . « وودرو ويلسون » - که اغلب در کتاب های تاريخی او را ايدآليست معرفی می کنند- در باره ورود ما به جنگ جهانی اول دروغ گفت . دروغش اين بود که ادعا می کرد « ما برای امنيت جهان و دموکراسی » وارد اين جنگ شده ايم . در حالی که هدف جنگ جهانی اول ، امن کردن جهان برای قدرت های امپرياليستی جهان بود .  هری ترومن دروغ گفت که بمب اتمی را به اين جهت به هيروشيما انداخته که « هدف نظامی » بوده است .  همه ی روسای جمهوری در مورد ويتنام دروغ گفتند :

کندی در مورد توسعه ی تعهد ما در آن منطقه ، جانسون در باره ی خليج « تونکين » ، نيکسون در مورد بمباران سری کامبوج ، و جملگی شان در اين ادعا که می خواهند ويتنام جنوبی را از کمونيسم خلاص کنند

 ، واقعيت اين بود که می خواستند ويتنام جنوبی را در دهنه ی قاره آسيا مال خود کنيم . رونالد ريگن دروغ می گفت که تجاوز به گرنادا به اين جهت بود که ايالات متحده را تهديد می کرد . بوش پدر ، در مورد تجاوز به پانامه که به کشته شدن هزاران شهروند عادی آن انجاميد ، دروغ می گفت . بوش پدر ، دوباره در سال ۱۹۹۱ در باره دليل حمله به عراق دروغ گفت که می خواهد از حق حاکميت کويت دفاع کند . ( هيچ ساده دلی می تواند باور کند که قلب بوش به خاطر اشغال کويت از طرف عراق زده باشد ؟ ) دليل واقعی اين بود که امريکا می خواست از دارائی های نفتی غنی ی خود در خاورميانه دفاع کند .

  با نگاهی گذرا به سياهه ی اين دروغ هائی که برای توجيه جنگ ها ساخته می شدند ، کسی می تواند دروغ های بوش جوان تر را در مورد دلايل تجاوز به عراق باور کند ؟ ما نبايد عليه قربانی کردن مردم به خاطر نفت سربه شورش برداريم ؟  مطالعه ی دقيق و درست تاريخ ، می تواند عليه دروغ ها و توطئه های فريبنده ، سپرديگری برای ما بسازد . اين مطالعه ، و سپری که در نتيجه ی آن برای ما ساخته می شود ، روشن خواهد کرد که همواره ، و هم امروز ، اختلاف عميقی ميان علايق مردم و دولت ايالات متحده وجود داشته است . اين درک و دريافت ، بسياری از مردم را تکان می دهد ، زيرا در جهت مخالف آموخته های آنان قرار می گيرد .  ما را چنين پروراندند که از همان آغاز باور کنيم همان گونه که پدران بنيانگذارمان مقدمه قانون اساسی را نوشته اند « اين ما مردم بوديم » که دولتی جديد را پس از انقلاب تاسيس کرديم . زمانی که مورخ برجسته ما « چارلز برد » ، صد سال پيش نوشت که اين قانون اساسی ، برای برده داران، بازرگانان و سهامداران نوشته شده است ، نه برای کارگران و بردگان ، سخت مورد خشم و غضب مديرنيويارک تايمز قرار گرفت .  فرهنگ ما ، به زبان های گوناگون مدعی است که ما وجه مشترک علايق توده های مردم را که آنان را به يکديگر مرتبط می کند ، قبول داريم . ما نبايد در مورد طبقات چيزی بگوئيم . اين حرف ها را مارکسيست ها می زنند ، گيرم که « جيمز مديسون » « پدرقانون اساسی » ، سی سال پيش از تولد مارکس گفته است که تضاد اجتناب ناپذيری در جامعه ميان آنهائی که ملک و املاک داشتند و آنهائی که نداشتند ، وجود داشته است .  رهبران سياسی ما منصف نيستند . آن ها مدام ما را با عباراتی چون « منافع ملی » ، « امنيت ملی » و « دفاع ملی » بمباران می کنند . تو گوئی که همه ی اين مفاهيم ، به طور مساوی به همه ما، از رنگين پوست بگيريد تا سفيد پوست ، فقير يا ثروتمند ، مربوط می شود .

يعنی که جنرال موتورز و هاليبر تون ، همان علايقی را دارند که بقيه ما . يعنی که جرج بوش همان علايقی را دارد که آن جوان زن ، يا مردی که او آنان را به جنگ می فرستد . به يقين ، در تاريخ دروغينی که به خورد مردم داده اند ، اين يکی بزرگترين است . در تاريخ مخفی کاری ها – تاريخ سری – اين يکی بزرگترين بخش محرمانه و سری است که : طبقات مختلف، علايق مشترکی دارند . برای پوشاندن اين حقيقت از مردم که تاريخ کشورما تاريخ برداران عليه بردگان است ، تاريخ مالکان عليه مستاجران است ، تاريخ شرکت ها عليه کارگران است ، تاريخ ثروتمندان عليه فقيران است ، مساله ی مشترک بودن علايق طبقات مختلف ، بيش از هر دروغ ديگری از جانب صاحبان قدرت ، حساسيت ما را در مقابل خود بی دفاع کرده است . اگر ما شهروندان به اين درک و دريافت نائل شويم که آن بالائی ها ؛ از رئيس جمهوری گرفته ، تا کنگره و دادگاه عالی و همه ی موسسات و نهادهائی که تظاهر می کنند مردمی هستند ، علايق و انتظارهای ما مردم را در قلب شان ندارند . ما ، به سمت درک حقيقت پيش می رويم ، به سمتی که در مقابل سرنوشت هائی دروغينی که برای ما رقم می زنند ، بره ای بی دفاع باقی نمانيم.باوری که عميقا در ما نهادينه شده است – ، نه فکر کنيد از زمان تولد و به صورت فطری ، بلکه از طريق نظام آموزشی و ابعاد عمومی فرهنگ ما – ، اين است که ايالات متحده ملتی ممتاز دارد ، که باعث شده است دولتش مدام در معرض خطر باشد .

 اين باوری که اکنون به صورت جبلی در آمده است ، خيلی پيش از اين ها شروع شد ؛ از زمانی که ما ، در مراحل نخستين ، ادعا کرديم که « ملتی واحد » هستيم ( البته بدون آن که پيش از صدور اين بيانيه ، بدانيم که اصلا وحدت ملی به چه معنی است ) ، و مجبور شديم ادعا کنيم ، ملتی هستيم واحد که « جزبه آزادی و عدالت ، آن هم به طور عام » نمی انديشيم .  پس از آن بود که جشن ها و مراسم و ضيافت های ويژه آغاز شدند . در همه ی مراسم و جشن و سرور و تشريفات رسمی ، از ما انتظار رفت که خبردار بايستيم ، يا سرمان را خم کنيم و در مقابل «پرچمی پر از ستاره » آواز بخوانيم و اعلام کنيم که « ما ، سرزمين آزادی و مرکز شجاعت و دلاوری و مقاومتيم . » و يادمان داده اند سرود دسته جمعی بخوانيم و بگوئيم « خداوند امريکا را حفظ کند» . و شما متحير می مانديد ( و می مانيد ) و به شک می افتاديد که اين چگونه خدائی است که ما ازش انتظار داريم فقط اين ملت را حفظ کند که فقط پنج در صد جمعيت جهان است .  اگر شما به ارزيابی جهان پيرامون خود بپردازيد و بعد به اين نکته فکر کنيد که فقط اين « ملت واحد » دارای کيفيتی عالی و استعدادی بی همتا واخلاقی برتر در روی زمين است ( همين ادعا را البته آدولف هيتلر هم در مورد ملت و نژاد آلمانی داشت که بانی آن توحش تاريخی شد ) ، احتمالا اين سئوال برای تان پيش نخواهد آمد که به چه دليلی رئيس جمهوری سربازانش را به اين سو و آن سوی جهان گسيل می دارد، يا ، به چه علتی رئيس جمهوری کشورها را بمباران می کند تا ارزش های امريکائی ، آزادی ، و دموکراسی را پخش کند . و فراموش نکنيم که خداوند ( لفظی هم که شده) حافظ و نگهبان اين نقطه ( امريکا ) در روی زمين است .

بعد، اين ضرورت مطرح می شود که ما بايد خود و شهروندان مان را در مقابل اين سياست هائی که نه تنها برای ساير ملت ها ، بلکه برای خود امريکائی ها تبديل به فاجعه ای بزرگ شده اند ، حفاظت کنيم . زيرا ما با حقايقی روبه رو هستيم که « بی همتا» بودن و « يکتا بودن » چنين ملتی را مختل کرده است .  اين حقايق ، ما را بر آشفته می کند ، اما بايد واقع بينانه با آن ها برخورد کرد . ما بايد به تاريخ تاسيس امريکا برگرديم که ميليون ها سرخ پوست را به زور وادار به ترک سرزمين هاشان کرد . و بايد واقع بينانه به تاريخی ، که چندان هم از زمان ما دور نظر نيست ، نظر بيندازيم ، تاريخ برداری، تجزيه طلبی و نژاد پرستی ( راسيسم ) ، بخشی از اين سابقه است . ما بايد توسعه طلبی ها جهانی مان را مرور کنيم . در کارائيب و اقيانوس آرام ، جنگ های شرم آور ما عليه کشورهای کوچکی که کمتر از يک  دهم ما بودند، در « بی همتا » بودن و « يکتا » بودن و «اخلاق عالی » امريکائی ثبت شده است : ويتنام ، گرنادا ، پانامه، افغانستان ، عراق و خاطره ی هيروشيما و ناگازاکی که هرگز از خاطره ی جهان پاک نخواهد شد ، بخشی از تاريخی است که باعث مباهات  ما است . رهبران ما ، اين اعمال را به عنوان مزيت و امتياز وارد ذهن مردم ما کرده اند ، و در مغز بسياری از ايشان چنين کاشته اند که ما برتريم ، چون دارای اخلاقی عالی هستيم و بر جهان تسلط داريم . « هنری ليوس » با نخوت و تکبر به صاحبان « تايم » و « لايف » و « فورچون »  اعلام کرد که اکنون « قرن امريکا » است . و گفت که پيروزی در جنگ اين حق را به امريکا می دهد تا « در سراسر جهان نفوذ خود را گسترش دهيم . ما استحقاق اين موقعيت را داريم . » هر دو حزب دموکرات و جمهوری خواه ، در اين نظر وبرنامه وجه مشترک دارند . جرج بوش در پيام مراسم آغاز رياست جمهوری خود در بيستم ژانويه ۲۰۰۵، گفت « گسترش آزادی در سراسر جهان ، ضرورت و مطالبه ی زمان ما است .»

 سال ها پيش از آن ، در ۱۹۹۳،  بيل کلينتون که در دانشگاه نظامی وست پوينت سخن می گفت، اعلام کرد که : « ارزش هائی را که شما اين جا می آموزيد ... قادر خواهد بود آن ها را نه تنها در سراسر کشور، بلکه در سراسر جهان گسترش دهد و اين فرصت و امکان را برای ساير ملل به وجود آورد تا آن گونه زندگی کنند که شما کرده ايد و از امکاناتی که خداوند به شما داده است ، برخوردار شوند.»  عالی بودن اخلاقی ما ، برچه اساسی بنا شده است ؟ مسلما بر اساس رفتار ما با مردم ساير نقاط جهان بنا نشده است . اين « اخلاق برتر » بر پايه ی نوع زندگی ای که ما در امريکا داريم بنا شده است ؟ گزارش سازمان بهداشت جهانی در سال ۲۰۰۰، امريکا را از لحاظ مجموعه ی برنامه های بهداشتی ، در رده ی سی و هفتم قرارا داده است ، در حالی که بيش از هر ملتی برای بهداشت بودجه تعيين می کند . در اين ثروتمندترين کشورجهان ، از پنج کودک ، يکی در فقر زاده می شود . بيش از چهل کشور را می شناسيم که در مورد کودکان ، کيفيتی بهتر از ما دارند . بخصوص کوبا ، نسبت به ما کارنامه ی بهتری دارد .

ما بيش از دو ميليون زندانی داريم که اين بيماری اجتماعی ، در جهان بی نظير است . ( هارولد پينتر نمايش نامه نويس بزرگ قرن بيستم نيز ، در سخنرانی دهم سپتامبر ۲۰۰۱ خود در دانشگاه فلورانس که در شماره ۷۳   the spokesmanآمده و خشم وزارت امور خارجه و پنتاگون را برانگيخته ، به همين واقعيت اشاره می کند که کشوری با داشتن دو ميليون زندانی ، اجازه ندارد از دمکراسی و عدالت و صدور آن به جهان حرف بزند . )  برآوردها و شرايط موجود ، گويای آنند که ما برای صدور هرچه بيشتر اين « اخلاق عالی » و « بی همتا » بودن فرهنگ و زندگی امريکائی ، نقشه های ديگری هم برای تحميل قدرت خود به ساير نقاط جهان در سر داريم . ما ، می توانيم با دوری جستن از دروغ و ريا کارانی که کشور را اداره می کنند ، تاريخ ديگری برای خود بسازيم . می توانيم از نخوت و تکبر ملی که به ما خورانده اند ، فاصله بگيريم تا بتوانيم برای زندگی بهتر ، صلح و عدالت ، به ساير نژاد انسانی بپيونديم . اقتباس ازمقاله هوارد زين - منبع ديدگاه.

برنده جنگ کيست؟

امروز در عراق از يك فتنه، از يك طرف سود جو يا از يك جوخه‌ي مرگ سخن به ميان نيست؛ امروز عراق غرق در فتنه‌هاست، امروز عراق با چندين طرف منفعت طلب و سودجو كه منافع اين كشور را به سود منافع خود تعريف مي‌كنند، مواجه است، امروز عراق با صدها جوخه‌ي مرگ روبرو است. بايد حقيقت را قبول كنيم، بايد اعتراف كنيم كه وضعيت جاري در عراق آن طوري كه برخي‌ها مي‌گويند ناشي از هرج و مرج‌هاي امنيتي نيست. عراق با يك بحران واقعي مرگبار روبرو است، بحراني كه ملت اين كشور را در قعر اقيانوس دهشتناك فتنه و مرگ فرو برده است . روزنامه‌ي الوطن -چاپ قطر- در ارزيابي اوضاع جاري عراق با ارايه‌ي مقاله‌اي تحت عنوان "عراق در باتلاق اشتباهات سياسي آمريكا غرق شده است"، نوشت: عراق امروز با جرياني روبروست كه سال‌ها پيش براي آن در انجمن‌ها و سازمان‌هاي صهيونيستي آمريكايي برنامه‌ريزي شده است. اوضاع جاري در عراق ناشي از يك هرج و مرج امنيتي ساده نيست بلكه آنچه در عراق مي‌گذرد ناشي از يك استراتژي دقيق وبرنامه‌ريزي سازمان يافته است كه از پيش توسط گروه‌ها‌ي صهيونيستي آمريكايي با كاخ سفيد و پنتاگون براي آن برنامه‌ريزي شده است. امروز ما با بحراني در عراق روبه‌رو هستيم كه ريشه‌ها و عوامل اين بحران بيش از آن كه داخلي باشند خارجي هستند. بحران فتنه‌هاي طوائفي در عراق بحران ساده‌اي نيست كه بتوان آن را معلول نبود يك حكومت مركزي دراين كشور دانست

ريشه‌هاي اين بحران بسيار عميق تر از آن چيزي است كه آمريكا آن را براي جامعه‌ي جهاني تبيين مي‌كند. به راستي چه كسي پشت جوخه‌هاي مرگ عراق ايستاده است و چه كسي اين جوخه‌هاي مرگ را در اين كشور هدايت مي‌كند. امروز 200 نفر در بغداد مي‌ميرند، فردا 200 نفر در كاظمين مي‌ميرند و روز ديگر 200 نفر در شهرك صدر به قتل مي‌رسند. كدام يك از طوائف عراق از اين همه قتل و كشتار نفع مي‌برد؟ آيا پست‌هاي حكومتي در حكومتي كه بيش از آن كه منتخب مردم عراق باشد، منتخب شرايط سياسي موجود در آن كشور است، ارزش اين همه ستيز، قتل و كشتارهاي دهشتناك را دارد؟ چرا عمليات انتحاري بيش از آنكه عوامل و نيروهاي خارجي در عراق را هدف قرار دهد مردم غير نظامي بي‌گناه دراين كشور راهدف قرار مي‌دهد؟ چرا هيچ كس به روند جاري در عراق مشكوك نيست؟

متاسفانه عمق فاجعه در اين كشور به ميزاني است كه همه به دنبال راه خروجي براي خارج كردن اين كشور از اين منجلاب فتنه و بحران هستند و كسي به نوع عمليات انجام گرفته در عراق و نوع كشتارهايي كه در اين كشور انجام مي‌گيرد مشكوك نمي‌شود. در سفر اخير بوش پدر به امارات متحده، در يك كنفرانس خبري، دانشجويي با انتقاد شديد‌ از سياست‌هاي بوش پسر اظهار داشت : "سياست‌هاي دولت فعلي آمريكا به رهبري بوش در منطقه چيزي جز دوگانگي و تعارض نيست و اين سياست‌ها روز به روز منجر به گسترش دامنه‌ي بحران در عراق و ديگر کشورهاي منطقه شده است"، بوش پدر در پاسخ به اين دانشجو در نهايت عوام فريبي گفت: "من از تمامي سياست‌هاي پسرم مطمئنم و مي‌دانم كه تمامي گزينه‌هاي سياسي او در منطقه چيزي جز صواب نبوده است   ."  امروز ما در منطقه نيازمند آن هستيم كه مانند اين دانشجوي شجاع منتقد در برابر ايالت متحده‌ي آمريكا بايستيم و فرياد اعتراض و مخالفت با سياست‌هاي مستبدانه‌ي كاخ سفيد را برآوريم. همه‌ي منطقه‌ و حتي جهان به خوبي مي‌داند كه مصيبت‌هاي امروز عراق تنها و تنها ناشي از سياست‌هاي غلط و احمقانه‌ي دولت بوش است؛ سياست‌هايي كه امروز كودكان، جوانان، زنان و پيران عراق بهاي آن را مي‌پردازند. بر هيچ كس پوشيده نيست كه اوضاع جاري در عراق تنها و تنها به سود منافع اسراييل است.

اين رژيم ناخلف آمريكايي هنوز هم از خون مردم بي‌گناه عراق سيراب نشده است و قربانيان بيشتري را از آمريكا مي‌طلبد. هر روز در گوشه و كنار و مناطق مختلف عراقي آثار و بقاياي فعاليت گروهك‌هاي اسراييلي كشف و ضبط مي‌شود، هر روز كنيسه‌اي در عراق ساخته مي‌شود، كنيسه‌اي كه از آن سياست‌هاي فتنه و قتل در عراق اداره مي‌شود . چه كسي به اين واقعيت‌ها تن مي‌دهد؟ بايد قبول كنيم كه بحران‌هاي فعلي عراق تنها و تنها ناشي از سياست‌هاي دولت فعلي آمريكاست. سياست‌هاي اين دولت بيش از آنكه سياست باشد، يك مصيبت بزرگ براي منطقه است، مصيبتي كه نه تنها عراق بهاي آن را مي‌دهد بلكه تمام منطقه خواسته يا ناخواسته بهاي آن را مي‌دهند. بايد تن به واقعيت‌ها دهيم و پيش از آنكه زمان را از دست دهيم در برابر سياست‌هاي قتل و كشتار آمريكا در منطقه بايستيم . وينستون چرچيل، مشهورترين نخست وزير انگليس و بزرگترين سياست مدار انگليسي گفته‌ي بسيار مشهوري دارد تحت عنوان "در سياست صداقت دايمي وجود ندارد اما منافع دايمي هميشه موجود است"، اين گفته درباره‌ي ‌آمريكا و سياست‌هايش در منطقه صدق مي‌كند.

اين كشور بنا بر منافع دايمي خود در منطقه اقدام مي‌كند و هرگز نمي‌تواند در سياست‌هايش حتي صداقت جزيي را نيز پيشه كند اگر بخواهيم سخن چرچيل را از منظر ديگري تعريف كنيم، مي‌بينيم كه اين سخن سياسي مهم تعابير مهم‌تري از صداقت غير دايمي و منافع دايمي در بر مي‌گيرد كه مي‌توان يكي از اين تعابير مهم برداشته شده از اين سخن را اين گونه تعريف كرد: منافع‌آمريكا در خليج فارس از كشورهاي عربي گرفته تا ايران، مصر، مراكش و ديگرمناطق خاورميانه نمي‌تواند با منطق گلوله و آتش تامين شود. به عبارتي ديگر منافع اين كشور در هاله‌اي از آتش و بحران تامين نخواهد شد و بحران عراق اين امر را ثابت كرده است. بنابراين با توجه به اين منطق درست بايد اين واقعيت براي آمريكايي ها ثابت شود كه دنبال كردن سياست هرج و مرج عام در عراق يك سياست احمقانه و نادرست است كه هيچ نتايج مثمر ثمري براي آمريكا به دنبال نخواهد داشت و نمي‌تواند منافع طولاني مدت ايالت متحده‌ي آمريكا در منطقه را تامين كند . درپايان اين تحليل آمده است: با تبديل شدن منطقه به گلوله‌اي از آتش و بحران آمريكا نمي‌تواند براي تامين منافع خود در آينده‌ي طولاني برنامه‌ريزي كند. به رغم آن كه اين يك واقعيت مبرهن است اما آمريكا تا به امروز تن به آن نداده است و به گونه‌اي با ملت‌هاي منطقه برخورد مي‌كند كه گويا قصد خلاصي از آن‌ها را دارد.

عملكرد آمريكا در عراق و كل منطقه به گونه‌اي است كه ما را به ياد داستان ساختگي يا غير ساختگي هولوكاست مي‌اندازد واين تصور از سياست‌هاي كاخ سفيد ايجاد مي شود كه سرتا سر منطقه را يهوديان ضد بشريت اشغال كرده‌اند و ‌آمريكا هيتلر زمانه است كه مي‌خواهد منطقه را در هولوكاست ديگري بسوزاند. بهتر است آمريكا از تجربه‌هاي گذشته درس بياموزد و اين حقيقت تلخ را بپذيرد كه هيچ يك از سياست‌هاي اين كشور در منطقه خريداري ندارد و هيچ كس به آمريكا و قدرت‌هاي نظامي و سياسي‌اش ايمان ندارد و در نهايت هيچ يك از اقدامات اين كشور به سود منافع‌اش در منطقه نمي‌باشد و به قول ضرب‌المثلي معروف بازي كردن با آتش خطرناك است، يا چاه كن ته چاه است. بالاخره پيامدهاي سياست‌هاي احمقانه واشتباه آمريكا در عراق و كل منطقه گريبان گير اين كشور خواهد شد واين كشور را در باتلاقي غرق خواهد كرد كه خروج از آن امكان پذير نيست.

اختلافات آمريکا و انگليس

یک روزنامه آمریکایی با اشاره به آشکارتر شدن اختلافات میان آمریکا و انگلیس نوشت که دفتر وزارت امور خارجه انگلیس در اقدامی به نشانه اختلاف بین واشنگتن و لندن به وزرای کابینه خود گفته است که اصطلاح " جنگ علیه تروریسم" را حذف کنند.  روزنامه کریستین ساینس مانیتور نوشت : دفتر وزارت امور خارجه انگلیس به وزرای کابینه این کشور گفته است تا از این عبارت و یا واژه هایی از این قبیل استفاده نکنند، چرا که این امر ممکن است مسلمانان انگلیسی را خشمگین کند و تنشها را در جهان اسلام افزایش دهد.
روزنامه گاردین گزارش داد که این تغییر نشان دهنده نقطه عطفی در تفکر سیاسی انگلیس در مورد استراتژی علیه افراطی گری است.
"گری هیندل" کارشناس تروریسم درانستیتوت سرویسهای متحد رویال در لندن در این باره گفت :"زمان فرا رسیده است. واژه های نظامی کاملا زیانبخش هستند و صرفا برای منزوی کردن جوامع به کار می روند. این یک اقدام بسیارمثبت است." سیاستمداران ارشد انگلیس و کارشناسان ضد تروریستی زمانی بر این باور بوده اند که این اصطلاح به شبه نظامیان اجازه داده تا از معنی جنگ و بحران و "جنگ تمدنها" برای گرفتن نیروهای تازه و حمایت کنندگان جوانتر استفاده کنند. آنها کلماتی همچون " جنگ" و " جنگ علیه تروریسم" را در نهایت زیانبار می دانند.گاردین در این باره می نویسد:

جرج بوش رئیس جمهوری آمریکا و دولت این کشور به استفاده مکرر از این اصطلاح ادامه می دهند که این امر نشان دهنده افزایش اختلافات بین انگلیس و آمریکا در برخورد با این مسئله است. اما این اختلافات با اظهارات روز شنبه " ژف هون" به عنوان وزیر دفاع انگلیس در زمان حمله سال 2003 به عراق برجسته تر شد.  هون در گفتگو با روزنامه دیلی تلگراف خاطر نشان کرد که انگلیس در بحث درباره انحلال ارتش صدام حسین شکست خورده است. وی تصریح کرد:" ما در مراحل نهایی جنگ بسیار نگران بودیم که ارتش عراق نیرویی برای برقراری ثبات در عراق بود و من فکر می کنم که بهتر آن بود که ارتش این کشور همچنان سالم باقی می ماند. "  مینسوتا دیلی هم نوشت: رابطه ویژه بین انگلیس و آمریکا طی سال گذشته تیره شده است. نویسندگان این مقاله خاطرنشان می کنند که زمان آن فرا رسیده است که انگلیس تصمیمی بگیرد که:"در جهت اتحادیه اروپا باشد و یا ریسک کرده و با ادامه تمرکزبر رابطه رو به پایین خود با آمریکا بدون جهت باشد."
روزنامه تایمز هم به نقل از"کندال مایرز" تحلیلگر ارشد وزارت امورخارجه انگلیس در واشنگتن نوشت که رابطه خاص بین آمریکا و انگلیس واقعا یک " افسانه" است.
مایرز تصریح کرد:" زمان بدی است. ما نه تنها درباره آنچه که می خواستیم در عراق انجام دهیم، شکست خورده ایم، بلکه رابطه خود را با یکدیگر تیره کرده ایم."
در نهایت هم آسوشیتدپرس نوشت: مشاجرات در حال جریان بین انگلیس و آمریکا درباره مشارکت فناوری پنهانی ممکن است بر پروژه مشترک جنگنده 256 میلیارد دالری تاثیر بگذارد. کمیته دفاعی پارلمان انگلیس پیشنهاد داده است که این کشور در مشارکت خود در این پروژه بازنگری کند زیرا هنوز مشخص نیست که آیا آمریکا این فناوری حساس را در اختیار آن قرار خواهد داد یا خیر.
 از سوی دیگر، روزنامه انگلیسی ایندیپندنت اخیرآ نوشت: یک ارزیابی بسیار محرمانه نشان می دهد که بین ائتلاف آمریکا و انگلیس تنشهای جدی وجود دارد و احتمالا شکاف دو سوی آتلانتیک افزایش خواهد یافت.

 

 تهيه ازمنابع خبري وتحليلي .