تهيه کننده و گردآورنده : اسکاري

 }ازهرخرمن خوشه اي ، ازهربوستان گلي ، ازبحرقطره ا ي ، ازهرنيستان نايي ، ازبهارشکوفه اي و... جمع آوري ومنظورم ازتهيه وتنظيم اين مطالب خد متي است به نسل جوان کشورومخصوصآ آنانيکه درآغوش غربت ودرديارهجرت بافرهنگ بيگانه زندگي دارند ، تا باشد سطرهاي ازميراث گرانبهاي نياکان وفرهنگ پرباربزرگان خويش را به خوانش گرفته به تاريخ ، فرهنگ وادبيات زاد گاهش افتخارنموده وجملا ت را بخاطربسپارند . {

»بخش شانزدهم»

شر تعرّف

 

 

 

 

 

 

 

 

كتاب شرح تعرف كهن ترين متن فارسي درباره تصوف است كه بوسيله ابوابراهيم مسملي بخاري در شرح كتاب موجز التعريف لمذهب التصوف نوشته كلابادي به تحرير درآمده است.
مسملي بخاري را از همعصران خواجه عبدالله انصاري و ابوسعيد ابي الخير دانسته اند چونكه سال وفات وي را 434 هجري نوشته اند.

درباره صبر
و چون زهد، ترك مُراد است و ترك مراد نباشد مگر به صبر، صبر را به زهد مقرون كرد يعني چون ترك آوردي هم به فعل و هم به اعتقاد صبر بايد ترك بر ترك مراد كه صبر صفتي است مقرون به بلا و بلا نيست مگر سلب مراد .چون مراد از بنده جدا گردد در فوات مراد، صحبت حق يابد، و چون بر فوات مراد صبر نكند، از حق رجوع آرد .و صبر مقامي بزرگ است و خدا، مصطفي را ـ عليه السلام ـ صبر فرمود و گفت: «و اصبر و ما صبرك الا بالله....» و نيز گفت: «يا ايهاالذين امنوا اصبروا و رابطوا....» در بلا صبر كنيد و يا صبر مصابرت كنيد، يعني بر صبر، صبر كنيد و «رابطوا... » خويشتن را بر بلا بنديد
پس صابران را ثواب بزرگ وعده داد و گفت:«انما يوفي الصابرون اجرهم بغير حساب»
همه ثوابها معدود و متناهي نهاد، و ثواب صبر بي نهايت نهاد كه هرچه را حساب نباشد نهايت نباشد .و پيغمبر ـ عليه السلام ـ گفته است: «الصبر عندالصدمةالاولي» و «صدمت» و پيشاني باز زدن باشد يعني چون بلا به روي تو باز آيد، صابري آن باشد كه به اول دفعت نتالي و خويشتن را چنان با بلا قرين كرده باشي كه از آمدن بلا باك نداري. چون اين بدانستيم باز كرديم به كتاب . قال سهل: «الصبر انتظار الفرج من الله تعالي» گفت: صبر گوش داشتن فرج است از خداي ـ تعالي ـ يعني بلا چون به تو رسد در كونين مفرج نداني مگر خدا را، و به كس ننالي جز به او. و آن كس كه فرج به حكم او است داني كه او وقت فرج بهتر از تو داند بر او اعتراض نياري و به خلق ننالي از بهر عجز خلق را و به خلق نالي تسليم بندگي را. لكن منظر باشي فرج را، اگر فرج فرستد، داني كه صلاح در فرج دانسته است، و اگر فرج نفرستد بداني كه آنچه از تو منع كرد بهتر از آن مكافات  تو را مي ساخت. او را متهم نداني.
و هو الفضل الخدمة و اعلاها گفت: فاضل ترين و برترين خدمتي، آن است كه صابر باشي در بلاي او، فرج را جز از او انتظار نكني از بهر آنكه در اينجا معني است: يكي غير دوست ناديدن كه اگر غير دوست ديدي، فرج آنجا جستي، و ديگر به كرد دوست، بسندكار بودن، كه اگر بسندكار نبودي بناليدي و برترين همه خدمتها آن است كه بنده به آنچه حق ـ تعالي ـ كند راضي باشد . و قال غيره الصبر ان يصبر في الصبر گفت: صبر، آن است كه در صبر صبر كني و در صبر صبر كردن آن باشد كه صبر خويش نبيني و در بلا صابر باشي و صبر ناديدن و معني اين، آن باشد كه آن صبر كه در بلا به جاي آري، از خويشتن نبيني كه اگر بنده به قوت خويش [پيش] باز رود ذره اي بلا، او را هلاك كند. لكن آن صبر از حق داني كه او تو را بداشت تا صبر توانستي كردن. و از اين معنا است كه خدا گفت: «وما صبرك الا بالله» چون او را امر كرد كه: «و اصبر» با وي نمود تا صابري خويش نبينند، لكن او را از بربود و گفت: «و ما صبرك الا بالله» بدان كه آن صبر نتواني كردن مگر به قوت ما . و جماعتي از علما در قصه ايوب ـ عليه السلام ـ گفته اند كه چون حق ـ تعالي ـ او را صابر خواند و از او ناله حكايت كرد و گفت: اني مسني الضر.
چنين گفته اند: كه روزي بر خاطر ايوب بگذشت كه صبوري كردم در بلاي دوست.
خداي ـ تعالي ـ كرمي را بفرمود تا او را بگزيد باز صبر گزيدن آن كرم از او برداشت ندا كرد كه «اني مسني الضر» تا بدانند كه آن صابري نه به او بود.
و گروهي چنين گفته اند كه بر خاطر او بگذشت كه در بلا چگونه صبوري كردم از بر سر او ابري ايستاده بود از‌آن ابر ندا آمد كه انت صبرت ام نحن صبرناك.
باز شيخ ـ رحمةالله ـ اين تفسير مي كند و مي گويد:
معناهُ ان لا يطالع فيه الفرج در صبر صبر كردن معناش آن باشد كه در صبر فرج نبيند از بلا صبر كند به آن معهني كه ننالد و در صبر، صبر كند به آن معني كه فرج نجويد، و اين به دو معني توان يافتن . يكي به ديدن دهنده بلا كه چون بينند كه دهنده بلا دوست است، آن بلا در مشاهدت دوست نعمت گردد ديگر بداند كه بلا، مرا به دوست رساند و نعمت از دوست ببراند. از چيزي كه به دوست رساند، ناليدن محال است.

امير مسعود در شكار شير

 

 

 

 

 

 

 

تاريخ بيهقي از نوادر كتب تاريخ و ادب فارسي اثر خواجه ابوالفضل بيهقي ( بيهق 385 ق- 470 ق) دبير فاضل و مشهور دربار غزنويان است. اصل اين كتاب تاريخ آل سبكتكين نام داشته و سي مجلد بوده است ولي اكنون تنها قسمتي از آن در دست است. تاريخ بيهقي مستند به مدارك صحيح است و از موثق ترين مدارك تاريخي دورﮤ غزنويان به شمار مي رود. سبك انشاي بيهقي بسيار لطيف و نمونه اي عالي از روش انشاي دربار غزنوي است.

و هم بدان روزگار جواني و كودكي، خويشتن را رياضت ها كردي چون زور آزمون و سنگِ گران برداشتن و كُشتي گرفتن و آن چه بدين مانَد. و او فرموده بود تا اَوارها ساخته بودنداز بِهرحواصل گرفتن و ديگر مرغان را. و چند بار ديدم كه بر نشست، روزهاي سخت صعب سرد، و برف نيك قوي، و آن جا رفت و شكار كرد و پياده شد، چنان كه تا ميان دو نماز چندان رنج ديد كه جز سنگ خاره به مثل آن طاقت ندارد. و پاي در موزه كردي برهنه در چنان سرما و شدت، و گفتي:‹‹ بر چنين چيزها خوي بايد كرد تا اگر وقتي شدّتي و كاري سخت پيدا آيد مردم عاجز نماند...›› و پيِش شير تنها رفتي، و نگذاشتي كه كسي از غلامان و حاشيه او را ياري دادندي. و او از آن چنين كردي كه چندان زور و قوّتِ دل داشت كه اگر سِلاح بر شير زدي و كارگر نيامدي به مَردي و مكابره شير را بگرفتي و پس به زودي بكشتي.
و بدان روزگار كه به مولتان مي رفت تا آن جا مُقام كند، كه پدرش از وي بيازرده بود از صورتها كه بكرده بودند- و آن قصه دراز است- در حدودِ كيكانان پيش شير شد، و تبِ چهارم مي داشت. و عادت چنان داشت كه چون شير پيش آمدي خِشتي كوتاه دستـﮥ قوي به دست گرفتي و نيزه يي سِتبر كوتاه، تا اگر خِشت بينداختي و كاري نيامدي آن نيزه بگزاردي به زودي و شير را بر جاي بداشتي، آن به زور و قوتِ خويش كردي، تا شير مي پيچيدي بر نيزه تا آن گاه كه سست شدي و بيفتادي. و بودي كه شير ستيزه كارتر بود، غلامان را فرمودي تا در آمدندي و به شمشير و ناچخ پاره پاره كردندي. اين روز چنان افتاد كه خِشت بينداخت، شير خويشتن را در دزديد تا خِشت با وي نيامد و زبِر سرش بگذشت. امير نيزه بگزارد و بر سينـﮥ وي زد زخمي استوار، اما امير از آن ضعيفي چنانكه بايست او را بر جاي نتوانست داشت. و شير سخت بزرگ و سبك و قوي بود، چنان كه به نيزه در آمد و قوَت كرد تا نيزه بشكست و آهنگ امير كرد. پادشاهِ با دل و جگردار به دو دست بر سر و روي شير زد چنان كه شير شكسته شد و بيفتاد، و امير او را فرود افشرد و غلامان را آواز داد. غلامي كه او را ‹‹ قماش›› گفتندي و شمشيردار بود، و در ديوان او را جاندار گفتندي، در آمد و بر شير زخمي استوار كرد چنان كه بدان تمام شد و بيفتاد، و همـﮥ حاضران به تعجب بماندند، و مقرّر شد كه آن چه كتاب نوشته اند از حديثِ بهرام گور راست بوَد. و پس از آن امير چنان كلان شد كه همه شكار بر پشت پيل كردي. و ديدم وقتي در حدود هندوستان كه از پشتِ پيل شكار مي كردي، و رويِ پيل را از آهن بپوشيده بودند چنان كه رسم است، شيري سخت از بيشه بيرون آمد و روي به پيل نهاد. امير خِشتي بينداخت و بر سينـﮥ شير زد چنان كه جراحتي قوي كرد. شير از درد و خشم يك جَست كرد چنان كه به قفايِ پيل آمد. و پيل مي تپيد، امير به زانو در آمد و يك شمشير زد چنان كه هر دو دستِ شير قلم كرد. شير به زانو افتاد و جان بداد، و همگان كه حاضر بودند اقرار كردند كه در عمر خويش از كسي اين ياد ندارد.

جبران خلیل جبران

 

 

 

 

 

 

 

 

 

از من می‌پرسید که چگونه دیوانه شدم. چنین روی داد: یک روز، بسیار پیش از آن که خدایان بسیار به دنیا بیایند، از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همه نقاب‌هایم را دزدیده‌اند. پس بی‌نقاب در کوچه‌های پر از مردم دویدم و فریاد زدم "دزد، دزد، دزدان نابکار". مردان و زنان بر من خندیدند و پاره‌ای از آنها از ترس من به خانه‌هایشان پناه بردند. هنگامی که به بازار رسیدم، جوانی که بر سر بامی ایستاده بود فریاد برآورد "این مرد دیوانه است". من سر برداشتم که او را ببینم؛ خورشید نخستین بار چهره برهنه‌ام را بوسید. نخستین بار خورشید چهره برهنه مرا بوسید و من از عشق خورشید مشتعل شدم و دیگر به نقاب‌هایم نیازی نداشتم.  جبران خلیل جبران عارفی است که در ایران به هیچوجه نمی‌توان از محبوبیت‌اش چشم‌پوشی کرد؛ نویسنده‌ای که آثارش بارها و بارها به فارسی ترجمه شده است. آنقدر حائز اهمیت که حتی نجف دریابندری مترجم صاحب نام ایرانی هم تصمیم گرفت اثر معروف این نویسنده یعنی "پیامبر" را به فارسی ترجمه کند. جبران خلیل جبران سال 1931 دار فانی را وداع گفت اما او همچنان محبوب است و هر سال به مناسبت بزرگداشت او در لبنان جشن به پا می‌کنند.
این نویسنده، شاعر، نقاش و فیلسوف لبنانی سال 1883 متولد شد. 8 ساله بود که پدرش
"
این نویسنده بزرگ، سال 1931 در آمریکا از دنیا رفت او را به لبنان آوردند تا در دهکده مادری‏ا‌ش به خاک بسپارند ... " به اتهام تقلب در پرداخت مالیات به زندان افتاد و آنها بی‌خانمان شدند. برای مدتی در خانه اقوام و دوستان خود زندگی می‌کردند، تا این که مادرش تصمیم گرفت با فرزندان به آمریکا مهاجرت کند. سال 1894 پدر بدخلق جبران از زندان آزاد شد. او مخالف سفر به آمریکا بود، در نتیجه همان جا در لبنان ماند و به خانواده خود ملحق نشد . جبران در آمریکا به مدرسه رفت و هوش و ذکاوت بالایی را از خود نشان داد و در12 سالگی شروع به یادگیری زبان انگلیسی کرد . اواخر سال 1896 بود که "دینسون هاوس" تاسیس کننده مرکز هنری بستون از طریق یکی از دوستانش با جبران آشنا شد و از او خواست که وارد مرکز خلاقیت‌های هنری او شود.
اما جبران یک سال بعد به زادگاهش در لبنان بازگشت، تا تحصیلات خود را به زبان عربی در کشورش ادامه دهد، آنجا به دبیرستان رفت و شروع به خواندن علم اخلاق و مذهب کرد . در 19 سالگی دوباره راهی بوستون شد و پیوند عاطفی شدیدی با یک دختر شاعر پیدا کرد، اما همان زمان بود که مادر، خواهر و برادر ناتنی‌اش براثر بیماری سل از دنیا رفتند . ماری هاسکل رئیس مدارس بوستون بود که مسئولیت ساپورت کردن جبران را برعهده گرفت و او را دوباره راهی مدرسه کرد.   سال 1905 جبران مختصری از مقالات خود را در مورد موسیقی در روزنامه "ال مهاجیر" چاپ کرد. پس از آن مجموعه‌ای از اشعار خود را در کتابی عربی زبان با عنوان "گریه، خنده و توفان ها" منتشر کرد، که اخیرا این کتاب تحت عنوان "رویا (منظره)، توفان و محبوب" به زبان انگلیسی ترجمه شده است . سال 1906 جبران کتاب "spirit Brides" خود را که شامل داستان‌های کوتاهش بود، نوشت و چاپ کرد. یک سال بعد دومین سری از همین مجموعه با عنوان "spirits Rebellious" در اختیار مخاطبانش قرار داد . او در این هنگام در پاریس مشغول یادگیری نقاشی بود. پس از چند سال آموزش در فرانسه، دوباره به بوستون سفر کرد. در این زمان بود که او علاقه عجیبی به ماری هاسکل
"
در 35 سالگی، جبران اولین کتاب انگلیسی زبان خود را به پایان رساند و با نام "مرد دیوانه" در اختیار طرفداران خود قرار داد... " پیدا کرده و ماری برای این که به موقعیت اجتماعی‏اش لطمه‌ای وارد نشود، از این عشق دوری می‌کرد. سال 1910 جبران به گروه "Golden Links Soeiety" که متعلق به نویسنده‌های عربی آمریکایی بود، پیوست و مجموعه آن سوی خیال را منتشر کرد. بال‌های شکسته" تنها داستان بلند او در مورد عشق، سال 1912 در نیویورک به زبان عربی چاپ شد. در 35 سالگی، جبران اولین کتاب انگلیسی زبان خود را به پایان رساند و با نام "مرد دیوانه" در اختیار طرفداران خود قرار داد.  با وجود تمام این نوشته ها و فعالیت‌های هنری هنوز موقعیت جبران به عنوان یک نویسنده در جامعه تثبیت نشده بود، تا این که سال 1923 با منتشر شدن کتاب "پیامبر" و استقبال فراوانی که در سراسر دنیا از این اثر شد، او موقعیت هنری خود را به ثبات رساند.
در همین سال بود که مری هاسکل – زنی که جبران رابطه عاطفی عمیقی با او داشت – به جوجیای آمریکا سفر کرد تا کاملا خود را از زندگی جبران خارج کند. دیگر نام جبران خلیل جبران برای تمام مردم دنیا شناخته شده بود و او همچنان به نویسندگی خود ادامه می‌داد.  کتاب‌های "Sand and Foam" (1926)، "خداوند زمین"، "باغ پیامبر"، "مرگ پیامبر"، فرشتگان مرغزار"، ((Nymph of The Valley (1948)، نام دیگر آثار او هستند، که تعدادی از آنها نیز پس از فوت جبران چاپ شدند.  کتاب‌های جبران خلیل جبران هیچ مشابهتی به هم ندارند، اما همدیگر را هم نقض نمی‌کنند، در واقع مکمل هم هستند و هر کس اجازه دارد برداشت خاص خود را از کتاب داشته باشد. این نویسنده بزرگ، سال 1931 در آمریکا از دنیا رفت او را به لبنان آوردند تا در دهکده مادری‏ا‌ش به خاک بسپارند.  مقاله‌ها، کتاب‌ها و شعرهای جبران به وضوح از روحیات و اعتقادات او سخن می‌گویند و دیگر لازم نیست که ما به توصیف شخصیتش بپردازیم، تنها می‌توان گفت که اندیشه و تفکر فلسفی جبران در عمق وجودش نهفته است، او در آثارش با کلمات و عبارات خاص خود بازی می‌کند تا نگرشی جدید از عرفان، فلسفه، طبیعت و ماوراءطبیعت را در ذهن مخاطبش ترسیم کند.وي ميگويد:

من چهره‌ها را می‌شناسم، زیرا از ورای پرده‌ای که چشمانم می‌بافند، نگاه می‌کنم، و واقعیت پشت آن‌را می‌بینم.
هفت بار روح خویش را تحقیر کردم:
نخستین بار هنگامی بود که برای رسیدن به بلندمرتبگی، خود را فروتن نشان می‌داد.
دومین بار آن هنگام که در مقابل فلجها می‌لنگید.
سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت، آسان را برگزید.
چهارمین بار وقتی که مرتکب گناهی شد و به خویشتن تسلی داد که دیگران هم گناه می‌کنند.
پنجمین بار آنگاه که به علت ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زدو صبر را حمل بر قدرت و توانایی‌اش دانست.
ششمین باز زمانی که چهره‌ای زشت را تحقیر کرد در حالی که نمی‌دانست آن چهره یکی از نقابهای خویش است .  و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشود و انگاشت که فضیلت است.
شاید کسی را که با او خندیده‌ای فراموش کنی، اما هرگز کسی را که با او گریسته‌ای از یاد نخواهی برد.

چه حقير است و کوچک: زندگي انکه دستانش را ميان ديده و دنيا قرار داده و هيچ نمي بيندجز خطوط باريک دستانش . من و دوستم در سايه معبدي نابينايي را ديديم . دوستم گفت : اين داناترين مرد جهان است .
نزديک شديم و پرسيدم : از کي نابيناييد ؟
-
از وقتي زاده شدم .
گفتم : من يک ستاره شناسم .
نابينا پاسخ داد : من نيز .
آنگاه دستش را روي سينه اش گذاشت و گفت : از درون اين جا ، همه خورشيدها و ستارگان را رصد مي کنم
چشم يک روز گفت :
"
من در آن سوي اين دره ها کوهي مي بينم که از مه پوشيده شده است اين زيبا نيست؟"
گوش لحظه اي خوب گوش داد و سپس گفت:
"
پس کوه کجاست ؟ من کوهي نميشنوم"
آنگاه دست در آمد و گفت :
"
من بيهوده مي کوشم آن کوه را لمس کنم ، من کوهي نمي يابم"
بيني گفت :
کوهي در کار نيست. من آو را نمي بويم.
آنگاه چشم به سوي ديگر چرخيد و همه درباره وهم شگفت چشم صحبت کردند و گفتند :
"
اين چشم يک جاي کارش خراب است."

هفت بار روح خويش را تحقير كردم :
اولين بار زماني بود که براي رسيدن به بلندمرتبگي
خود را فروتن نشان مي داد
دومين بار آن هنگام بود که در مقابل فلج ها مي لنگيد
سومين بار آن زمان که
در انتخاب خويش بين آسان و سخت
آسان را برگزيد
چهارمين بار وقتي مرتکب گناهي شد
به خويش تسلي داد که ديگران هم گناه مي کنند
پنجمين بارآنگاه که به دليل ضعف و ناتواني از کاري سر باز زد
و صبر را حمل بر قدرت و توانايي اش دانست
ششمين بار که چهره اي زشت را تحقير کرد
درحاليکه ندانست آن چهره يکي از نقاب هاي خودش است
و هفتمين بار وقتي که
زبان به مدح و ستايش گشود و انگاشت که فضيلت است.
-
بوي تو نفس من خواهد شد و ما با هم در همه فصلهاي زندگي شاد و مسرور خواهيم بود.
-
عشقي که هر روز تازه تر نشود، اندک اندک به عادت تبديل مي گردد و رنگ بردگي به خود مي گيرد.
-
عاشقان چنان يکديگر را در آغوش مي گيرند که بينشان چيزي فراتر از رابه بين دو جسم مطرح است.
-
چه دشوار است زندگي براي آنکه عشق را مي جويد اما به شهوت مي رسد.
-
عشق اگر در سايه عنايت عقل نباشد، شعله اي است که خود را خاکستر خواهد کرد.
-
عزيزم بدان که اگر تو از من بخواهي تنهايي خويش را رها سازم تا تو احساس تنهايي نکني، جادوي عشقمان ناپديد مي شود.
-
عشق محدود تنها به تصاحب معشوق مي انديشد و عشق بي انتها در جستجوي خويشتن است.
-
خموش باش قلب من تا رسيدن صبح، هر که صبورانه بامدادان را انتظار کشد، سپيده دم او را عاشقانه در آغوش خواهد کشيد.
-
قلبي را که عشق مي ورزد اما هرگز تسليم نمي شود پذيرا باش.
-
اولين بوسه، نخستين گل بر سر شاخه درخت زندگي است.
-
با خود پيمان بنديد که با زيباترين، باارزش ترين و هيجان انگيز ترين فرد دنيا رابطه سرشار از عشق و محبت برقرار کنيد.
-
آيا روزي فرا خواهد رسيد که طبيعت آموزگار آدمي باشد، انسانيت کتابش و زندگي آموزه ي او؟
-
خداوند مشعلي از زيبايي و دانايي در قلب تان به وديعت نهاده است. گناه است اگر بگذاريد خانوش شود و به خاکستر بدل گردد.
-
اگر انسان ارزش واقعي خود را بشناسد، هرگز نابود نخواهد شد.
-
گناهي بزرگتر از اين نيست که از گناهان انساني ديگر پرده برداريم.
-
از ديدن بزدلي مردم آموخته ام که با شهامت باشم.
-
اگر خودت را بشناسي، همه انسانها را شناخته اي.
-
دوزخ شکنجه و عذاب نيست، دوزخ در قلب خالي است.
-
آنها که معني خوبي را درک مي کنند از برهنه به طعنه نمي پرسند: جامه ات کجاست؟ با بي خانمان به مسخره نمي گويند : بر سر خانه ات چه آمده است؟.

 

 

خورجين عطار