(خاطراتی از زنده گی شخصی تا رسمی مرحوم محمد امین سرباز- قبله گاه مرحومم- به شمول قرار گرفتن شان به حیث زندانی سیاسی در عقب میله های تنگ زندان قلعهء کرنیل دهمزنگ کابل به مدت دوازده سال حبس از طرف محکمه ای نظامی به امر محمد داؤد خان رییس جمهور در سنبله ی ۱۳۵۲ و بعد از سپری کردن بیش از پنج سال با رنج و عذاب در آنجا، در برج میزان ۱۳۵۶ هجری شمسی از حبس رهــا شدند البته به امر مقام عالی ستره محکمه ای وقت و مبتنی بر آن به اساس امر شخص وطنپرست شاه محمود والی ولایت کابل در سال ۱۳۵۶ که بعدا به حیث معین وزارت مالیه وظیفه دار شدند)

تصاویر دوران جوانی و پس از جوانی پدر زنده نامم محمد امین سرباز:

 

دو قطعه تصویر زیر از پدر مرحومم زمانیکه در قلعۀ کرنیل دهمزنگ زندانی بود:


 

تذکرات مختصر بالا و مختصر زیر که بین قوس گرفته شده از طرف این قلم بدست امین الله مفکر امینی پسر بزرگ شان صورت گرفته است:

(محترم مرحوم محمد امین سرباز قبله گاه عزیزم که تاریخ تولد شان برویت تذکرۀ دست داشتهء شان ۳۱ ساله سال ۱۳۴۳ تذکر رفته بعد از رهایی از زندان، نسبت تکلیف مریضی های حاصله از آنجا و بخصوص مبتلا به مریضی سنـگ گرده و شکر، که سنگ گرده های شان در زمان زندانی بودنش از طرف محترم پروفسور دکتر محمد هاشم کمال دکتر معروف و سرشناس اورولوژی وقت که ضمنا دوست گرامی قدیم پدرم هم بودند تحت عملیات جراحی در شفاخانهء علی آباد کابل قرار گرفتند که به ناکامی انجامید. و زمانیکه شخصا جریان ناکامی عملیات را در شفاخانه علی آباد، از نزد شان پرسیدم در پاسخ گفتند: "من بسا سنگ گرده های را که حتی تعدادی از آنها بزرگ هم بودند موفقانه عملیات کرده ام ولی از قبله گاه شما را، که همصنفی و دوست گرامی من نیز بوده است، به نسبت اینکه سنگ های موجود در گرده های شان نسج شده بود و بنام استک ستون نامیده میشود و عملیات خیلی دوامدار و باریک را ایجاب میکرد و دست زدن عمل جراحی خطر حیاتی برای قبله گاه شما داشت، لذا از ادامه ای عملیات صرف نظر شد." به همین خاطر، پدرم بعد از رهایی از زندان در اواخر سال ۱۳۵۶ عازم کویــــته مرکز بلوچستان شد. رفتن به کویته غرض عملیات مبتنی بر خبری بود که خویشاوندان مومندی شان برایش اطلاع داده بود که یــک پروفسور معروف اورولوژی از لندن برای مدتی غرض دیدن اقاربش به کویته آمـده است و اگر شده میتواند، آنجا نزد ایــن دکتر یعنی پروفسور شیخ گلزار احـــمد برود، امکان عمل جراحی گرده هایش حتمی به موفقیت صورت خواهد گرفت.

با دریافت این خبر مبنی بر رفتن شان در کویته غرض عمل جراحی گـــرده ها- کلیه ها- آنجا رفتند و برای من به حیث فرزند بزرگ خانواده تیلگرامی خبـــــر دادنــــد که غرض غمخواری اش آنجا بیایم و من با وجود مشکلات رسیده گـی فامیل و مشکلات پاسپورت، پاسپورت خدمت اخذ کرده و به آنجا رفتم و قبل از عملیات و بعد از عملیات خدمتش را چنانکه لازم بود انجام دادم یعنی مدت تقریبا یـــــک ماه. نرسهای موظف شفاخانه که غمخواری ام را نسبت به پدرم دیدند از پــــدرم پرسیدند که آیا در میهن شما در وقت ضرورت، اولاد های دیگر نیز چنین خدمت به والدین شان می کنند؟ پدرم در جواب در حضور خودم گفتند که بلی سایر اولاد های میهن ما چنین خدمات را به والدین شان فرض گفته و وجیبه فرزند گفته، انــــجام داده و انجام میدهند. بعد از بازگشت قبله گاه مرحومم از آنجا یعنی از کویتهء بلوچستان بــــــه کابــــل و عملیات موفقانه گرده هایش دوباره با فامیل پیوستند. ولی افسوس کــه شرایط جنگ و خونریزی و قتل و قتال و تنگ شدن عرصه ای زنده گی بـــــرای هموطنان عزیز و گرامی، از طرف دسته های چپاولگر و خونخوار و قــــرار گرفتن یک برادر با برادر هموطن دیگر بنابر تعلقات قومی، زبانی و مذهبی و سمتی و منطقه وی و سیاسی، بتاریخ ۲۲ برج اسد ۱۳۶۱ بــــــا تماما اعضای فامیل شان به استثنای من و یک همشیره ای کلانم بــــه پاکستان متوطن شدند و بعد از مدتی ماندن در آنجا به اثر تلاش برادرم دکتر حبیب الله امینی که قبلا در ایالت متحدهء امریکا بودنــــــد به تاریخ ۳۰ اپریل ۱۹۸۵ عازم آنجا شدند و بعد از طی یک سلسله مراتـــــب به ایالت منی سوتای آن ساکن و بالاخره دنیای فانی را به تاریخ نزدهم سپتامبر ۱۹۹۵ وداع و به تاریخ ۲۰ سپتامبر همان سال به آدرس زیر با اشتراک همه اعضای فامیل، اقارب و تعداد زیادی دوستان به خاک سپرده شدند:

Islamic Cemetery In Cross Section of Dale Street and County Road B

مرحوم محمد امین سرباز زمانیکه در آدرس زیر نسبت مریضی شکر و گرده بستر بودند:

City of Lake Transitional Care Center 110 east,18th St. Minneapolis, MN 55403

خاطرات زنده گی رسمی و شخصی شان را در قید ۱۱۰ ورق بـه خط و کتابت خود شان تا جائیکه عمر عزیز شان برایش مهلت داده بود به رشتهء تحریر درآورده بودند که متاسفانه از آن جمله صرفا ۷۹ ورق بدست آمده و متباقی آن نمیدانم به کدام علت فعلا مفقود الاثر شده و یا مفقود الاثر است و من تماما اوراق دستنویس شان را در ایام عیادت و غمخواری اش در آنجا دیده و خوانده بودم. به هر حال علت تاخیر این نوشتار که از زمان وفات شان تا این دم مدت تقریبا ۲۴ ســــال وقفه آمده است همانا عدم دریافت همه نوشتار مکمل شان بوده است. به هر ترتیب چون صحت من هم چندان خوب نیست لذا من به اساس همان خط و کتابت فــعلا موجود و بنا بر اصرار همه اعضای محترم فامیل، اینجا من قطع نظر از بعضــی موضــوعات مربوط زنده گی شخصی شان وقایع عمده را تا جائیکه در اسناد موجود خطی شـــان گنجانیده شده، از بخش های مختلف گرفته و با چشم دید های خودم از دوران زنــده گی ایشان، اینجا انعکاس میدهم و این را هم باید دقیقا خاطرنشان ساخت که پدر مرحوم ام به هیچ جریان سیاسی چپ و راست و چه افراطی و غیر افراطی منسوب نبود و صرفا به حیث یک شخصیت ملی و وطنپرست از ابتدای جوانی تا وقت وفات شان وظایف شان را انجام داده است.)

نقل از روی قسمت های مختلف خاطرات دستنویس مرحوم محمــد امین سرباز:

 (باب اول) از صفحه های دوم الی هفتم:

شروع دستنویس خود قبله گاه مرحوم ام:

درباره ای اصل و نصب آباء و اجداد:

در دامنهء کوهها و قله های سر به فلک کوتل خوگا خیل و کوههای سلاسه سه قریهء بزرگ اقوام عیسی خیل مومند سکونت داشته و دارند. این قریه ها بنام:

(pindiali) subdivision located in Mohmond District, Khybar Pakhtunkhwa. and. . . . .

نوت: متاسفانه دو قریه دیگر را من نسبت عدم وضاحت درست خط نتوانستم بــه تحریر بیاورم.

اسم: محمد امین تخلص سـرباز، ولد گل محمد، ولد حاجـی محمد جـــان ولد حاجــــی احمد جان، قوم عیسی خیل مومند، مربوط به خانوادهء ارباب سیف الله خــان مــومند، ارباب سیف الله خان پسری داشت بنام حاجی احمـد جان که شخص قوم دار و شـــجاع و جنگجو بود و در زمان حکومت هند بریتانوی و در وقت حکومت امیر دوســـت محــمد خان پادشاه افعانستان بار اول ۱۸۲۶-۱۸۳۹ و بار دوم ۱۸۴۳ -۱۸۶۳ و تا دریای (اتک) سلطنت میکرد، می زیست و از حاجی احمد جـان نسبت شجاعت و جنگجویی وی، دولت بریتانیا و حکومت افغانستان زیاد خوف می کردند و یک نوع شورش و بد امنــی را در سرحدّات خود احساس می کردند زیرا احمد جان در نزد شاه افغانستان و دولت بریتانیا اهمیت و موقـف خـــــاص داشت. هنگامیکه امیر دوست محمد خان میخواست به سرحدّات هــنـد بریتانوی ســفر کند به حاجی احمد جان مکتوبی تحریر کرد تا از او در عــرض راه بـین هنـــد و افغانســتان دیدن کند، از این جهت حاجی احمد جان مذکور به امیر دوست محمد خان دعـــــــوت داد تا در هنگام رفتن از راه قبائل که در آنزمان سرکهای پـــخته و قیر وجـود نـــــداشت و عموم مردم مجبور بودند از راه (تنگی ابریشمی) که فعلا بنام تنگ غــــارو شـــهرت دارد، عبور کند و از طریق پل درونته و دشـــت سـوزنده (نسبت عدم وضاحت خط دست نویس پدر مرحومم اسم دشت سوزنده درست خوانده نشد) عـــــــبور کرده از طـــریق اسلام آباد و کنر و غیره، جانـب قبایل مشرقی بروند.

حاجی احمد جان مذکور به امیر دوست محمد خان دعوت داد تــــــا سفر خـــــود را از طریق گندآب و راه های پر پیچ و تاب قبایل کوتل خوگاخیل ادامـه بدهد. چـــون امـــیر دوست محمد خان به دیری سکها رسید از طرف حاجی احمد جان با استقبال و گـرم جوشی مردم در موضع مذکور برای تناول نان شـب دعوت شـد و شـب را در آن موضـع سپری کرد.

چون پدرکلان پدرم یعنی حاجی احمد جان برای مذاکره و بحث نزد شــاه (امیر دوسـت محمد خان) رفت، شاه از مهمان نوازی او که به رسم و رواج و عنعنات افغانها با ترتیبات و شکوه بی سابقه مزین و مرتب بود تشکر کرد. امیر دوست محــمد خان پرسید کــه این موضع بنام چه یاد میشود، پدرکلان پدرم به جواب گفت: این موضع بنام (دیری سکهـا) نامیده میشود. امیر دوست محمد خان فرمود: چــون من در اینجا خیلی قــــدر و احترام شده ام باید نام اینجا (شبقدر) گذاشته شود، گــــویا از همان تاریــــخ تا امروز ایــــن موضع بنام ( شبقدر) یاد میشود.

برای فردای آن روز، امیر دوست محمد خان جانب پشاور رخت سفر بربست و حاجی احمد جان را با خود برد. چون در موضع (تحصیل پشاور) رســـــیدند، امیر موصوف طور انعام و اکرام و بخشش (وزیر باغ پشاور را با شاملات آن)

 Wazir Bagh behind Janaza Ga (Funeral Prayer) in the suburbs of Peshawar.

برای حاجی احمد جان فرمان داد که این فرمان تا امروز در تحصیل پشاور موجــــــود خواهد بود.

بعداً امیر دوست محمد خان، حاجی احمد جان را گفت: مبادا از طرف دولت بریتانیا به شما اذیتی عاید شود بهتر است شما به منزل و ماوای خود برگشت کنید و قرار هدایت امیــــر، حاجی موصوف جانب قبائل عودت کرد.

 

(مختصری از تذکرات و چشم دید این قلم بدست):

نوت: (موضعی که بنام وزیرباغ و شاملات آن یاد میشد در حدود پنج صد جریب زمین بود که به پاس خدمات، به آبا و اجــــــداد پدر مرحومم یعنی حاجی احمد جان مومند که در بالا از آن نام برده شده و توسط امیر دوست محمد خان پادشاه وقت مهر و امضا نیــز شده بود کاپی این اسناد توسط پسران کاکا و دیگر اقوام مومندی شان بیـن سالهای ۱۳۴۸-۱۳۴۹ به کاکای مرحوم ام عبدالسلام خان بیل مینه وال مومند و قبـله گاه ام در کابل تسلیم داده شده بود. که من شخصاً مهر و امضای امیر دوست محمد خان پادشاه وقت را در آن اسناد تخته ای کلان مشاهده کرده بودم. هدف تسلیمی این اسناد بــــخاطر ادعای ملک وارثی آبایی و اجدادی پدر مرحومم محمد امیـن سرباز و برادر کلان شــان مرحوم عبدالسلام بیل مینه وال مومند بوده است.

زمانیکه محترم موسی شفیق به حیث وزیر خارجه و بعداً به حیث صـــدراعظم وقت ایفای وظیفه میکرد، قبله گاه مرحومم- محمد امین سرباز- به خاطر حصول مٌلک موروثی شان از طریق وزارت خارجه و سفارت پاکستان، داخل اقدام شدند ولی آن همه دارایـــی های موروثــــی مورد ادعای پـدرم که برویت اسناد دست داشته باید مــــراحل قانونی را طی و اعاده میشد، بر اساس اینکه تابع مرور زمان شده بود، از طــرف دولت پاکستان به علت یادشده قابل اجرا دانسته نشد و ساحه ای بخشش شده وزیر باغ با شاملات آنــــرا با اینکه از صحت و سقم اسناد تذکر دادند ولی آنرا ملک خود دانسته و غصب کردنــد تعقیب قضیه چون وقت و زمان زیاد و مصارف زیاد هم کار داشت و متاسفانه پدرم هم بعد از دو ماه و یا سه ماه که از سلطهء محمد داؤد خان به حیث رییس جمهور افغانستان سپری شده بود و بنابر دسایس عبدالقدیر نورستانی قوماندان عمومی ژاندارم و پلیس و بعد ها وزیر داخله و حیدر رسولی وزیر دفاع و غیره که حریفان پدرم بودند به مدت دوازده سال محبوس سیاسی شد و دو نفر دیگر همکارانش هر یک به مدت ده- دهسال نیز محکوم به جزا شدند) از تعقیب دعوی ملک موروثی صرف نظر شد.)

ادامهء نسخهء خطی قبله گاه مرحومم:

بعد از وفات حاجی احمد جان، پـــدر کلانــــم حاجی محمد جان پدیدار شد، چون حاجی احمد جان در وقت وفاتش از قـــــریهء (کتیالی و پتیالی) قبائل به پشاور سکونت پذیر شده بود او را پسری بود بنام حاجی محــــمد جان. حاجی محمد جان نظر بنام و شهرت پدرش به افغانستان آمده به حضور امیر عبدالرحمن خان، که بین سالهای ۱۹۰۱- ۱۸۸۰ پادشاه افغانستان بود، مشرف شد و در شهر کابل مسکن گزین شد.

چون در آن وقت شخصی که طبیب و داکتر امیر عبدالرحمن خان بود ملا محـمد اعظم خان حکیم یا طبیب، پدرکلانم را به خانهء خود کـه در گذر (مرده شویی های) کابل سکونت داشت دعوت داد و بعد از چـند مرتبه رفـت و آمد، خواهر خانم خود را که بنام (مهرو) بود به نــکاح حاجی مـــحمد جان در آورد.

چون عبدالرحمن خان در ابتدا نسبت نام و شهرت پدرش (احمد جان) با او علاقه گرفته بود در گذر باغ علیمردان یک دربند حویلی را به وی اعطاء کرد. بعد از سپری شدن یــک یا دو سال، پدرم گل محمد خان در کابل تولد شد. پدرکلانم که یک شخص قوم دار بود، دایم از طرف شب و روز مردم قبائل قوم مومند در خانه اش رفت و آمد داشت، مخبرین به شاه اطلاع دادند که نزد حاجی محمد جـــــان قبائلی در باغ علیمـردان، مردم قبائل مسلح و غیره رفت و آمد زیاد دارند و تبصره های گوناگون راجع به مذکور مــی کردند، به این لحاظ روزی امیر عبدالرحمن، پدرکلانم را به حضور طلبید و به او اخطار داد که آینده نباید مردم مسلح قبائلی نزد شما آمد و رفت کنند. پدرکلانم به جواب گفت:

(من نمیتوانم قوم و اقارب خویش را مانع شوم. من که اولادهء ارباب سیف الله خــان و پسر حاجی احمد جان مومند می باشم هرگز نام اجداد و اصل و نصب خودم را فراموش نکرده و شان و شوکت آنها را داغدار نمیکنم).

امیر عبدالرحمن خان که فقرا و سادات و علما و اشخاص مشهور و معروف را نمــــی پسندید و اشخاصی که از امر و گفتار او سرکشی و نا فرمانی میکردند یا به قـــتل مــــــی رسانید و یا فراری میکرد، لذا بعد از سه یا چهار ماه (حاجی محمد جان) پـدرکلانم را با (خواجه مستان شاه ولی) مسکونهء مزارشریف و (آقا میر جانی) که زیارت شــان در پشاور می باشد از افغانستان اخراج کرد. که از جـــمله پدرکلانم حاجی مـــحمد جان و آقا میر جانی در پشاور و خواجه مستان شاه کابلی، در دهلی سکونت اختیار کردند.

بعد از وفات امیر عبدالرحمن و دوره سلطنــت امـیر حبـیب الله خان ۱۹۰۱ -۱۹۱۹ ملا محمد علم خان حکیم یا طبیب که معالج خانم عبدالرحمن خان بنام (ببوجان) و طبیب امیر حبیب الله خان نیز بود به حضور شاه عارض شد که پسـر خــــاله ام گـــل مـــــحمد که در پشاور زنده گی میکند او را عفو کنید تا دو باره به وطن عودت کند، این عریضه را ذریـعـه (ببو جان) به امیر حبیب الله تقدیم کرده و امر عفو آنرا حاصل و برای گل محمد خان پدرم به پشاور ارسال کرد. چنانچه در سنه ۱۹۱۹ که برادرم دهسال داشت و مـن که پنج ساله بودم از طریق تورخم و جلال آباد توسط گادی های دو اسپه در ظــرف شش روز به کابل وارد شدیم و در کابل سکونت پذیر شدیم که بدوا در خانه خواهر مادرکلانم یعنی در خانهء ملا محمد علم طبیب در گذر مرده شویی های کابل و بعدا در گذر علی رضا خان سکونـت اختیار کردیم.

چون پدرم (گل محمد خان) در پشاور به سن بلوغت رسیده بود و پـدر کلانم حاجـــــی محمد جان از دنیا رحلت کرد، لذا مادر کلانم برای گل محمد خان پدرم از ناحیهء گنج پشاور دختر کلانتر فتح محمد خان را خواستگار شد. مادرکلانم میگفت که چون مـایان از قبایل مومند و افغانستان بودیم، کلانتر فتح محمد خان دختر را برای ما نمیداد و می گفت که آیا اولاد ما را کجا خواهند برد. چون پدرکلانم یک دربند حویلی را در همیـــن گذر خریداری کرده بود لذا به کلانتر فتح محمد اطمینان داد که ما از پشاور بیرون نخواهیم رفت. بدین ترتیب آنها مطمئن شدند و پدرم در همین جاه ازدواج کرد.

ثمرهء ازدواج سه پسر به نامهای عبدالسلام برادر کلانم، خودم محمد امین سرباز و عــبدالله بود و دو خواهر به نامهای یاسین و زیتون که اسم های شان را طبق معمول از روی قرآن شریف به شکلی که طور فال صفحه ای از قرآن شریف را باز کردند و این دو اســــم همشیره های فوق الذکر ما را انتخاب کردند. باید گفت که عبدالله برادر خوردم زمانیکه مادرم این جهان را وداع کرد از دوستی نسبت به مادرم او نیز که توان دوری مادر را تحمل نتوانست، وفات کرد که قبر شان در پهلوی قبر مادرم در تپه ای مرنجان جایی کـــه نادر خان دفن می باشد، آنجا دفن شدند.

باب دوم:

نتیجه اینکه، من محمد امین سرباز، از طرف پدر نواسهء حاجــی مــحمد جان مومــند و کواسهء احمد جان مومند می باشم که تا امروز در تاریخ افغانستان اسم آنها ثبت اسـت و در مکاتب نیز برای طلاب تدریس میشود و از طرف مادرکلان پدری از کـــابل و از طرف مادر از پشتون های پشاور می باشم.

خلاصه زمانیکه ما به کابل وارد شدیم، در آنوقت کابل دارای شش مکتب بود:

۱- مکتب حبیبیه

 ۲- مکتب امانیه

 ۳- مکتب امانی

 ۴- مکتب ترقی

 ۵- مکتب اطــاعت

 ۶- مکتب صداقت.

 فامیل های که می خواستند اولاد شان با سواد شوند در بعضی مواضــع در کوچه ها و بازارها و در مساجد، تعلیم و تدریس میشدند. یک مکتب دیگر در عــصـر امیـر امان الله خان بنام مکتب مستورات نیز افتتاح شد.

من ابتدا در گذر علی رضا خان، به یک دکان کوچک که در آن ۸ طفل تحت نگرانی یک آخوند یعنی (ملا) پیش برده میشد سه پاره عمه را که در آن الفبا نیز بود درس خواندم و بعد از یکسال در مکتب اطاعت در صنف اول یا مدخل داخل شدم. این مکتب دارای سه صنف بود، تمام مکتب شش اتاق داشت: صنف اول الف، صنف اول ب، صنف دوم الف، صنف دوم ب، صنف سوم الف، صنف سوم ب. من در این مکتب برای سه سال تدریس شدم، چون متعلمین بالای بوریا و گلیم ها نشسته درس میخواندند، چندان برایم خوش آیند نبود و همیشه به پدرم شکایت میکردم. در ایـن وقت که مکتب عالی امانیه مجددا تاسیس شده بود و متعلمین این مکتب برای شش روز توسط گادی های دو اسپه غرض تدریس به جبل السراج برده میشدند و شـب و روز در آنجا بودند و روز هفتم روز پنجشنبه به کابل عودت کرده و به خانه هـــــای خـــــــود نزد پدران و مادران می شتافتند. چون این رفت و آمد ها سبب مشکلات زیاد میشد و مکتـب عالی امانیهء آنوقت و استقلال امروز که متصل دروازهء غربی ارگ شاهی تحت تعمیر قرار داشت، به صورت عاجل تعمیر شد و متعلمینی که غـــــرض تدریس بــــــه جبل السراج میرفتند، آنهاییکه به ذوق و شوق تمام منتظر تکمیل تعمیر مکتب بودند بـعد از افتتاح آن از اکثر مکاتب شهر، اکثر اهالی، دختران و پسران شان را در مکاتب یا لیسه های عالی تبدیل کردند و رفته- رفته معارف به ترقی و پیشرفت نائل شد. چون لیسه امانیه نزدیک ارگ شاهی بود به این نسبت تمام پسران امیر حبیب الله خان در همین مکتب درس می آموختند. بدون یکنفر که عبدالشکور سراج نامیده میشد، این شهزاده در مکتب امانی یا لیسهء نجات بود. مکاتب فوق خصوصا لیسهء امانیه در بدل شش افغانی که ماهوار از هر متعلم گرفته می شد، برای متعلمین نان چاشت تهیه میکرد و آنهاییکه تـــوان پرداخت شش افغانی را نداشتند، نان شان را از خانه های شان می آوردند ولی باز هم از جانب مکتب برای خوردن غذا دعوت میشدند.

پروگرام نام چاشت در یک هفته چنین بود:

هفته ی سه روز قورمهء کچالو، سبزی، و دال و کدو و غیره با گوشت.

هفتهء یک روز کشمش پلو.

هفته یک روز کچری قروت.

هفتهء یک روز قابلی.

در مکاتب همه کتابهای درسی مجانی داده میشد و درس و تعلیم آنوقت نسبت به امروز خیلی عالی بود، میشناسم و به یاد دارم متعلمین فارغان صنف شش تا رتبهء وزیر و معین رسیده و در این اواخر متقاعد شده اند. در آنوقت فاکولته های در افغانستان وجود نداشت و فارغان صنوف ۱۲ مکاتب و لیسه های عالی غرض تعلیمات عالی در رشته های مختلف از طرف دولت به فرانسه، آ لمـــان و ترکیه اعزام می شدند. من در عصر امیر امان الله خان به مکتب امانیه شامل شدم در آنوقت علاقه و محبت زیاد به آموختن درس و تعلیم داشتم وقتی که در صنف چهار رسیدم از اثر تشویق و نوازش شخص اعلیحضرت امان الله خان آن قدر ذوق و شوق تعلیم در دل و دماغم جاه گزین شد که شـب و روز مشغول آموختن درس بودم که اینک علت و سبب کوشش درسی و تعلیم را می نویسم:

پدرم، گل محمد خان، در سرای زرداد مقابل مسجد پل خشتی تجارت میکرد؛ او عادت داشت نزدیک نماز شام، تجارتخانهء خود را مسدود کرده و دست مرا و برادر کلانم را گرفته در چوک کابل شیریخ فروشی که در آنوقت شهرت زیاد داشت، برده و شیــریخ میداد. و اگر موسم زمستان میبود، میوه ای سر صندلی یعنی توت و چار مغز و جلغوزه و نخود و کشمش خریداری کرده به خانه و منزل خود می آمدیم. او خو گرفته بود چون خانهء ما در دروازهء لاهوری بود، لذا از طریق پل یک پیسه گی باغ علیمردان و یــــا پل محمود خان و سرک چمن حضوری با هم یکجا به خانه می آمدیم. در آنوقت و زمان امان الله خان عادت داشت بعد از هر ماه یا کم و بیش جانب ۴۰ پته زینهء چمن حضوری که متصل مسجد عید گاه بود، به وقت عصر به عنوان هوا خوری گشت و گذار کند. امان الله خان دو عراده موتر رولیس داشت که روز های رسمی و غیر رسمی در آن از ارگ خارج و یک تعداد اسپ سواران بنام رسالهء شاهی که با دریشی های سـرخ و سیاه، کلاه های بزرگ سیاه زنجیر دار پوش، مزین و آراسته بودند عقب موتر امان الله خان روان می شدند، این گونه دریشی فعلا در روزهای رسمی انگلستان، عقـب مــوکب شاهان و ملکه های انگلیس نیز دیده می شود. در بین دریشی های رساله شاهی افغانستان و رسالهء شاهی انگلستان کدام فرق و تفاوتی وجود نداشت.

روزی از روز ها وقتی که من در صنف سه مکتب امانیه بودم و دهسال عـمر داشتم و با پدرم طبق معمول از رده های زینه های چمن حضوری جانب خانه میآمدیم در عرض راه چمن حضوری متصل مسجد عید گاه امان الله خان از حصهء پل محمود خان، پدیدار شد و چون نزدیک ما رسید، من با یک آواز خیلی بلند و پُر جوش در حالیکه امان الله خان نزدیک ما رسیده بود، برای پدر و برادرم قومانده دادم: (دقت، تیارسۍ، سلام کۍ) امان الله خان از دیدن این صحنه و شنیدن آواز بلند طفلانه ام موتر خود را متوقف کرده و با اشاره برای من گفت که نزدیک بیا. من به عجله نزدیک سواری شاه رسیدم با انتهای آوازِ پـر از محبت و چشم های مهربان، به جانبم نظر انداز شده گفت: نام تو چیست و آن نفر ها کی هستند، من به بسیار ترس و لرز معصومانه برایش پاسخ دادم که یکی آن پدرم و دیگری برادرم می باشد. برایم گفت در مکتب درس میخوانی، گفتم بلی. در ایــــــن وقت یک کتابچهء یادداشت را کشیده اسم مرا یادداشت کرده و گفت پدر و برادرت را صدا کن. من پـــدر و برادرم را آواز دادم، آنها که تحت تاثیر و دبدبه و رغبت شاه آمده بودند، قریب شدند و سلام و احترام بجا آوردند. در سیت عقب موتر امان الله خان، دو نفر نشسته بودند یکی آن غلام دستگیر خان قلعه بیگی و دیگر شاه غاصی بود و به آنها مخاطب شده و یک صندوقچهء سیاه که خط کشی شدهء آب طلا بود گرفت و سر آنرا باز کرده و سه مشت طلا که در آن طلای هفت و نیم روپیه گی امانی و امانیه ۲۱ روپیه گی بود بــــه پدرم عنایت کرد. پدرم از ترس و لرز و یا از خوشی می لرزید و طلا ها چیزی به زمین افتاد. در این وقت افراد رسالهء شاهی دور ما جمع و ما را احاطه کرده بودند. امان الله خان به آهستگی گفت که طلا ها را بچینید، پدرم تمام آنها را چیده و به جیب انداخت. امان الله خان غازی به پدرم گفت، هر وقتی که پول ها تمام میشود دو باره نزد من توسط قلعه بیگی بیا. خلاصه چون به خانه آمدیم، تمام جریان را به مادرم حکایت کردیم او سر و روی مـا را بوسید و بسیار نوازش داد. از آن روز به بعد مرا بچه خواندهء امان الله خان می گفتند. من از این نوازش و شفقت و مهربانی شاه خیلی بخود می بالیدم و آنقدر در درس و تعلیم می کوشیدم که انتها نداشت، با وجود تمام زحمت و کوشش ها بچه های لایقی در صنف موجود بودند که من نمیتوانستم اول نمره شوم از نمره سه و چهار بالا نرفتم. خیر به هر صورت، امان الله خان در ظرف دو یا سه سال، سه مرتبه با لباس خواب از راه دروازهء شمالی ارگ و از راه وزارت امور خارجه به صورت یکه و تنها به مکتب آمده و مرا به تخته میخواست و سوالاتی به عمل می آوردند و در وقت بازگشت دو یا سه عـدد طلا به دستم میداد و میگفت اگر پول خلاص باشد به پدرت بگو که نزد من بیاید. مــــــن پیغام شاه را به پدرم میگفتم ولی پدرم که روزگار خوب داشت البته ضرورت ایجاب نمیکرد که دو باره مراجعه میکردم.

هنگامیکه من در صنف پنجم بودم، امان الله به سفر دورهء اروپا رهسپار شد. در وقت سفر تمام وزیران، روسا و دیگر مامورین عالی رتبه و پایین رتبه در قصر دلکشاه غـرض خدا حافظی آمده بودند. متعلمین تماماً از هر مکتب علیحده و جدا تنظیم شده بودند. امان الله خان از بین صفوف متعلمین هر مکتب عبور میکرد و خدا حافظی میکرد. من هم در قطار متوقف بودم در اینجا نیز سر و روی مرا بوسید و خدا حافظی کرد. هنگامی که امان الله خان مشغول دورهء اروپا بود فیلمها و استقبالیهء او در سفر اروپا، در سینمای کابل نمایش داده میشد. مردم افغانستان و به خصوص باشنده گان کابل از این فلم هــــا دیدن میکردند و در استیج سینمای کابل استاد محمد حسین خان ترانه های رنگارنگ می سرائید و ساز های گوناگون می نواخت که باعث دلچسبی حضار میشد.

در روز آمدن امان الله خان از اروپا به ترتیب فوق الذکر وزیران هر وزارت، رئیس ها و اهالی و تمام متعلمین مکاتب به استقبال شاه جمع بودند و در قصر دلکشاه دعوت هــا ترتیب داده می شد. بعد از گذشتن چند روز دو اعلان از طرف امان الله خان در سر تا سر افغانستان مخصوصا در کابل نشر شد.

۱- مکتب مستورات از چادری ها و دلاقها استفاده نکنند و به عـوض آن چادری های نیمه سیاه که رو بند آن جالی نازک داشته باشد مانند نقاب آنرا بر رو ببندند و چشم های شان برهنه باشد. اگر طور معمول با چادری و دلاق به مکتب داخل شدند البته قرار هدایت با آنها رفتار خواهد شد.

۲- همچنان اعلان دیگری شد که باید تمام اهالی کابل به عوض دستار، کلاه شپو یا بیری و یا (. . .) بپوشند و اگر خلاف رفتاری کنند از طرف پلیس های موظف به جریمه یک شاهی یعنی (پنج پیسه) جریمه خواهند شد.

مردم اطراف که از دریشی پوشیدن و کلاه بد بین بودند هنگامیکه برای سود و ســودا به بازار های کابل داخل میشدند (پنج پیسه) جریمه به پلیس داده و رسید می گرفتند و بعد از خرید اشیای مورد ضرورت به خانه های خود عودت میکردند. البته این رویه سبب اذیت و نا رضایتی مردم میشد که سبب شد وقتی که بچه ای سقاء وارد کابل شـــد همه آن اشخاصی که از این ناحیه نا راضی بودند خیلی ها مسرور شدند و الفاظ لاتی را بزبان می آوردند و آزادانه گشت و گذار میکردند.

 گویا این دو احکام یا اعلان فوق موقف و محبت امان الله خان را از دلهای آن اشخاصی که نماز خوان و پابند مستور بودن عیال و اطفال خود بودند خیلی ها مضر واقع شد البته از طرف روحانیون در مساجد و محافل پروپاگند های پر شور و هیجان آور صورت می گرفت و در مدت کوتاهی بچه ای سقاء از این پروپاگند ها و نا راحتی های مـردم استفاده کرده به کمک روحانیون کابل از طریق باغ شهر آراء و قلعهء بلند با یک تعداد قلیـــل سارقین مشهور سمت شمال داخل مرکز کابل شده و ارگ شاهی را محاصره کرد تمام دکان های کابل تا چند روز مسدود بود ولی دکان های مواد ارتزاقی را به زور و تشدد باز میکردند تا اهالی کابل از بی نانی و مواد ضرورت حیات بی بهره نشوند.

زمانیکه من یازده سال داشتم و در صنف ششم بودم و در چمن مکتب فتبال میکردم در سمت شمال مکتب یعنی از جانب کوه و تپهء قلعه بلند و کلوله پشته صدای فیر تفنگ ها و ماشیندار بگوش می رسید. ما در این وقت هم مشغول فتبال بودیم و چون آواز فیر ها زیاد شد از چمن عقب مکتب به داخل صحن حویلی مکتب آمدم دیدم بعضی مردم در مکتب دست به چور و چپاول زده بودند. من از این حرکت مردم که به هیجان و عجله و ترس و خوف سراسیمه به اینطرف و آنطرف روان بودند خیلی تحت تاثیر آمده و از طریـــق بازار ارگ میخواستم به خانه بروم. چون از مکتب خارج و به دهن دروازهء ارگ و نزدیک سینمای کابل رسیدم دیدم که امان الله خان یک لباس افغانی به تن دارد و یک میل تفنگ نیز بدست او بود توقف دارد من به عجله خود را قریب شاه رساندم در حالیکه قلعـــــه بیگی و چند نفر صاحب منصبان عالی رتبه نیز وجود داشتند و مانع پیشرفت من مـــی شدند امان الله خان صدا زد که بگذارید او را که نزد من می آید و چون نزدیک شــــاه آمدم کتابهای درسی در بغلم بود مرا در آغوش کشید و برایم گفت: فرزند کجا بودی و از چشمان مبارکش دو قطره اشک ریخت. من برایش گفتم که در مکتب فوتبال میکردم. برایم جواب داد حالا چطور به خانه خود خواهی رفت. در ایــــن اثنا غــــلام دستگیر خان قلعه بیگی که نزدیک من و شاه توقف داشته برای او امر کرد که قلعــــه بیگی صاحب این طفل را بالای اسپ خود بنشان و از بازار ارگ و بازار شاهی عبـور بده. همین بود که از امان الله خان خدا حافظی کردم و ذریعه اسپ قلعه بیگی تا پایان چوک کابل برده شدم و بعدا بسیار به عجله و دوش به خانه رسیدم. چون به خانه رسیــدم پدر و برادرم و تمام همسایه های ما به عقب دروازه های شان سنگ انداخته بودند. چون پدرم صدای مرا شنید سنگ ها را پایین کرده و مرا به خانه داخل کردند و همینکه به دروازه داخل شدم از طرف برادر بزرگم عبدالسلام خان مومند لت و کوب شدم و من معذرت خواستم و توبه کردم که آینده تا نا وقت ها بیرون نمی باشم. این دیدار من، دیدار آخرین با امان الله خان بود و بس.

آمدیم در خصوص ایام سقاوی!

زمانیکه سقاو به قدرت رسید برای چند روزی مردم از خانه های خود بیرون نمیشدند خصوصا خانمها و پسران نو جوان و مخصوصا آنهایی که سرو صورت زیبا داشتند.

بعد از یکی دو ماه اگر خانمها غرض کدام ضرورت عاجل از خانه بدر میشدند بــــا چادری و دلاق خارج می شدند و بچه های قشنگ و مقبول با سر و روی چرکین و لباس فرسوده به بسیار ترس و لرز غرض سود و سودای مورد ضرورت به بازار رفتــــه و فورا بخانه های شان عودت میکردند و علت آن این بود که جرنیل ها و کرنیل هـا و فرقه مشرها و سپاهیان سقاوی که با پیراهن و تنبان هـای فراخ کلان و قطار وزنـه و پیزار های زری و چپلی های پشاوری آراسته بودند در هر گوشه و کنار کسی بــــه تلاشی دختر های جوان و کسی به پالیدن بچه های برهنه صورت سراسیمه بودند و بعضی دست اندازی های بیجا نیز میکردند. در این وقت ملک محسن نام والی ولایت کابل بود این شخص یک آدم جابر و ظالمی بود که از ترس او بسا اخلال گرها و مجرمین بطور علنی و بی باکانه اقدامی نمیکردند.

والی ملک محسن غرض ادای نماز به مسجد میرفت و از نرخ و نوای شهر و گـــران فروشان و ذخیره اندوزان آگاهی میداشت و هر اهل کسبه و یا دکانداری کــــه گران فروشی میکرد (گوش آن شخص را به دروازه دکانش میخ میزد). تا مردم از دیدن آن عبرت حاصل کنند. من بیاد دارم هر وقتی که از چوک کابل جانب خانه میرفتم یکی دو قصاب را که گوش شان بدهن دکانش میخ میشد میدیدم. همچنان بعضی اشخاص که مجرم سیاسی یا اخلاقی و یا جنایی دانسته میشدند به دار می آویختند در چوک کابل دار زده اعدام میکردند.

نرخ و نوای خوراکه باب در آنزمان به این ترتیب بود:  

۱- گوشت اعلی گوسفند فی پاو کابل (۲) افغانی.

۲- آرد اعلی فی سیر کابل دو نیم افغانی.

۳- بوره یا شکر فی سیر کابل که معادل ۷ کیلو میشود (۶) افغانی.

۴- تکۀ سانِ سفید اعلی سه فیله و ده لمبر هر متر (۱) افغانی.

۵- تکه های سندی یا سلکی جاپانی و هندی هر متر یک و نیم افغانی.

۶- تخم مرغ ۱۶ عدد - یک افغانی.

این مواد بالا را خودم خریداری کرده ام. در شهر کابل و اطراف هر شخصی که بنام ( لاتی) شهرت داشت چور و چپاول و تاراج می شدند. بسا اشخاصی که با هم مخالفت و عداوت شخصی داشتند یکی دیگر را به دام سقاوی ها می انداختند. مکاتب کاملا مسدود بود.

بچه ای سقاو مسکوکات را بنام خود سکه میزد و در آن تحریر می بود (حبیب الله خادم دین رسول الله) هنگامیکه بچه ای سقاو داخل ارگ شاهی شد تمام ثروت و دارایی دولت را چور و چپاول کردند. طلا های هفت و نیم روپیه گی نیم مثقاله، طلای یـک مثقاله امانی و امانیه (۲۱) روپیه به فروش می رسید. آنهاییکه قلب پاک داشتند متاثـر بودند و از خریداری این اجناس و اشیاء پرهیز میکردند. ولی آنهاییکه استفاده جو بودند و جاهل بودند میلیونها روپیه مفاد کردند.

 در تمام حصص افعانستان جائیکه سارقین خورد و بزرگ بودند هر کدام در قسمت خــود چور و چپاول و راه گیری میکردند. بعد از شش ماه کمی آرامش حکمفرما شد و مردم در کار و بار خود آزادانه مشغول شدند. در شهر کابل، آن کابلی های که با مردم شمال قومی و خویشی داشتند خود ها را معتبر می دانستند در دوایر پلیس و محاکم عدلــــی و غیره شعبات از سفارش و زور خود کار می گرفتند.

در این زمان من دوازده ساله بودم چون سپورت میکردم قدری فربه و تنومند بودم.

من که از درس و تعلیم و نوازش شاه امان الله خان بهره مند بودم از دیدن صحنه های دلخراش از همه چیز محروم شده بودم خیلی تحت تاثیر قرار داشتم و دل شکسته گی های برایم پدید آمد که خودم را بیکس و بیکاره و نا چیز احساس میکردم. تمــــام آرزو ها و امید هایم نیست و نا بود و احساساتم خفه شده بود. من در چنین حالات به نماز و قرآن خواندن و همچنان خواندن اشعار منجمله حضرت حافظ رجوع کــــرد ه و از آن بهره مند بودم. البته غیابتم در بیرون از خانه مثال رفتن به مسجد و زیارتخانه ها باعث نـــگرانی قبله گاه ام شد و او برادر کلانم را موظف کرد تا ببیند من کجا میروم. برادر بزرگـــم که مرا چندی مخفیانه تعقیب میکرد برای پدرم اطلاع داد که جاه های بدی نمیرود چون دانسته بود که من به زیارت خواجه روشنایی در دامنه ای کوه خواجه صفا میروم تا اینکه پدرم مرا به نوازش و نصیحت تمام از رفتن به زیارت ها مانع شد. چون پدرم متمول بود برایم گفت چه میخواهی، من در پاسخ گفتم پدر جان، دلم شکسته و هیــچ چیزی نمیخواهم.

در این وقت دور سقاوی بود یعنی منجمله (نه) ماه که آوازه ای آمدن نادر خان در هند و جمع آوری اعانه از مردم و گشت و گذار در سرحدّات جاجی، منگل و ځدران سمت جنوب افغانستان روزبه روز شدت اختیار کرد و یک زد و خورد بین طرفین بعمل آمد. سقاوی ها نتوانسته بودند در حصص جنوب افغانستان اقوام را مطیع خود کنند. به این ترتیب بعد از یک مقاومت خورد و بزرگ نادر خــــــان توانست حصص جنوب افغانستان را تحت تاثیر و تبلیغات خود در آورد و میگفتند که نادر خـان امان الله خان را دو باره به افغانستان می آورد و به تخت می نشاند. خلاصه مردم جاجی و منگل و ځدران و غیره اقوام که جنگ جو و سلحشور بودند از طریق لوگر جانب کابل پیشقدم شدند.

شخص نادر خان در آنوقت در هند بود در قسمت جنوب شاه ولی خان با عبدالله خــان (شاه جی) هندی بعد از شکست سقاوی ها کوه شیردروازه را که دارای قلعه بلنــــد و مستحکم بود اشغال کرد. خود بچه ای سقاو از برج سمت غربی ارگ ذریعه تـــوپها قلعه کوه شیر دروازه را کمی تخریب کرد ولی وابسته گان و همراهان شاه ولی خان به کابل داخل شده و تا تانک تیل شاه شهید رسیدند و بعد از رسیدن قوای قبایلی هـــا ارگ شاهی را محاصره کردند تا هفت روز ارگ محاصره بود.

 بچه سقاو و متعلیقنش در ارگ قلعه بند بودند. بچه ای سقاو توانست خانواده خود را از طرف شب در پا های اسپ ها (نمد) بسته کرده و فامیل خود را از راه دروازه ای شمالی ارگ خارج کند. بعدا خود بچه ای سقاو از برج غربی ارگ شاهی ذریعه توپ و ماشیندار ها به این طرف و آنطرف مقابله و مجادله میکرد ولی دیری نگذشت کـــــــه سردار علی برادرش و خودش در داخل ارگ کشته شدند و برای فردای آن در چمـــن حضوری که صد ها جسد مرده در آنجا دیده میشد بدار آویخته شدند. مـن خودم چنـدین بار به دیدن بالا حصار و چمن حضوری که جسد مرده ها که به این طرف و آن طرف پراکنده و پاشان بودند رفتم و بچشم سر این ماجرا های دلخراش را دیدم.

بعد از آن نوبت چور و چپاول ارگ شاهی از طرف اقوام جنوبی بعمل آمد که تمــــام مفروشات مانند قالین های بزرگ پنجاه متره و صد متره و خورد و بزرگ موری و دولــت آبادی و آقچه یی که یک نفر و دو نفر حمل و نقل داده نمی توانستند توسط شمشیر هـــــا و تلوار ها بریده و پارچه پارچه کرده در بازار های کابل بفروش رساندند. و تـــمام اثاث البیت و فرنیچر و غیره ظروف قیمت بها که ا ز دوران شاهان مثل امان الله خان امیر حبیب الله خان و امیر عبدالرحمن خان و امیر دوست محمد خان بود از طرف مـردم جنوبی چور و چپاول شده و به بازار های کابل بفروش رسانده شدند.

بعد از چندی در مرکز کابل آرامش حکمفرما شد ولی در اطراف و اکناف در بین قبایلی ها و سقاوی ها جنگ جریان داشت. بعد از یکی یا دو ماه که از حکومت نادر خـــان سپری شد دوباره مکاتب افتتاح و متعلمین شروع به درس و تدریس کردند. بعد از یکی دو سال سلطنت نادر خان معارف رو به ترقی و تعالی گذاشت. در این وقت در حصهء علی آباد از دوران (محمود طلایی) زمین های زیادی در دامنه عقب تپه و کوه آسمایی موجود بود که به نادر خان و فامیل محمود طلایی به ارث میرسید در این زمین هــــــا نادرخان میخواست شفا خانه تاسیس کند که توسط سه نفر دکتر ترکی (رفقی حکمت بیگ دکتر) و (دکتر بی بیگ) و (دکتر فواد بیگ) از طرف دولـت ترکیه بـــه افغانستان اعزام شدند و تحت نگرانی و نظریات دکتر رفقی حکمت بیگ شفا خـــانه رفقی سناتوریم تعمیر شد و رفته رفته چندین شفاخانه دیگر در همین جا متصل همدیگر تعمیر شدند و همچنین یک شفاخانه دیگر در قلعه باقر خان بود نیز وسعت داده شــد و شفاخانه عسکری پل محمود خان نیز وسعت پیدا کرد.

در این وقت من که دو باره مکتب حاضر شدم از صنف شش تا صنف نهم رسیده بودم که در مقابل قصر سلام خانه ارگ شاهی مسابقه فوتبال بین تیم مکتب نجات و استقلال یعنی مکتب امانی و امانیه صورت گرفت در بین این دو تیم یکنفر عبدالخالق نام کـــــه پدرش و خودش که ملازم سپه سالار غلام نبی خان چرخی بودند چون غلام نبی خـان چرخی را نادر خان به قتل رسانیده بود به این علت عبدالخالق نام و سه نفر رفقایش بــــه خاطر انتقام تصمیم گرفته بودند که هنگامیکه نادرخان و برادرانش غرض دیدن مسابقه حاضر شوند همهء آنها دسته جمعی به قتل برسند لیکن وقتیکه عبدالخالق با اسلحه دسـت داشته اش بالای نادر خان فیر کرد و او را بقتل رسانید سه نفر رفقایش نتوانستند وظیفه خود ها را انجام دهند و همه ای آنها دستگیر شدند.

در این عصر نیز دوباره معارف افغانستان یک صدمه بزرگی دید و یک گیر و گرفت فوق العاده در دو مکتب متذکره صورت پذیر شد. من در این وقت صنف دهم بــــودم چون حالات و دسپلین متعلمین و معلمین نا بود شده بود و توجه دولت نیز تقلیل یافته بود و اکثر طلاب تحت تعقیب قرار داشتند من هم که صنف ده را امتحان داده و بـــــه صنف یازده رفتم ولی روز به روز دلسردی ام بیشتر شد.

در این ایام برادر بزرگم- مرحوم عبدالسلام مومند- غرض تجارت با اموال زیاد به مزار شریف رفته بود و متاسفانه آنجا مریض شد به این سبب پدرم تجارتخانهء خــود را در کابل مسدود کرد و متباقی سرمایهء خود را با خود برداشته و سامان و اشیای تجارتی را یکجا کرده غرض دیدن برادرم به مزار شریف رهسپار شد و چون در آنوقت وسایل حمل و نقل بدون اسپ و خر و شتر وجود نداشت سفر در ظرف (۲۲) روز از کابــل تا مزار شریف را در بر میگرفت از این سبب در عرض راه به (خان آباد) رسیـــــده و شب در یکی از کاروان سرای ها سپری میکند. هنگام یک بجهء شب تار با سیلاب بی سابقه که چه در گذشته و چه تا حال نظیر آن دیده نشده بود مواجه شدند و تمام هستــــی و دارایی و سرمایه متباقی در این سیلاب تلف شد ولی خودش نجات یافت و برای فردا که نصف یا سوم حصهء خان آباد را سیلاب برده بود فقط و فقط نزد پدرم (۴۰) رو پیه افغانی مانده بود و توسط همین چهل افغانی خو را به مزار شریف رسانید. چون وضــع صحت برادرم خیلی خراب بود و من که در کابل با مادر و دو همشیره ام و یک نفــر خانم برادرم تنها ماندیم، پدرم به برادرم هدایت داد که هر قدر پولی که مصرف میشود به صحت و سلامت خود صرف کن. برادرم که در آن وقت بدون یکنفر دکتر هندی که عبدالمجید نام داشت دیگر کدام وسیله و معالجهء نبود لذا غرض معالجه بـــه (ترمز) شوروی برای یکماه رفت و بعد از یک معالجهء ناتمام واپس به کابل عودت کرد. در این وقت پدرم غرض جمع آوری و تصفیه حسابات تجارتی خود به هند رفته بود.

من بعد از اینکه تحصیل خود را که در ابتدای سلطنت ظاهر شاه خاتمه داده بودم به فعالیت های گوناگون پرداختم. من به عمر ۱۷ سالگی به پای خود متکی شدم و در بازار شاهی کابل کارخانهء ســـودا واتر افتتاح کردم ولی در تجسس بودم که باید به کدام وسیله درس و تعلیم را ادامه دهم. در این وقت از طرف سه داکتر ترکی که در بالا تذکر رفته و به توجه حکومت مکتبی بنـــام مکتب طبی تاسیس شد و شاگردان صنوف نه، ده و یازده و دوازده را می پذیرفتند. من به وزارت معارف عارض شدم و سردار محمد نعیم که وزیر معارف بود و با من از دوران مکتب استقلال خیلی صمیمیت داشت امر فوق العاده عنایت کرد و در مکتب طبــــی موصوف شامل شدم.

من از طرف صبح به کارخانهء سودا واتر می آمدم و مقدار هفــت تا هشتصد بوتـل سودا واتر را تهیه میکردم و ساعت ۸ بجه به مکتب میرفتم. مدت یکسال در مـکتب طبی مذکور یک جلد کتاب بنام تشریح را تحریر کردم و متعلمین دیگری که تقریبا ۲۲  نفر بودیـــم از این تحریر، روزانه که از طرف دکتر بی بیگ و دکتر فواد بیگ درس داده میشـــد خیلی خسته شده بودیم. من که در بین صنف کمی شوخ چشم و تا اندازهء به گفتـــــار و کردارم سبقت داشتم، روزی به وکالت از طرف هم صنفی های خود به داکتر وفقـــی حکمت بیگ گفتم: (مدت یکسال شد که ما کتاب بنام تشریح را تحریر می کنیم ولی کدام مطلبی و یا تاثیری در دل و دماغ ما پدید نیامده یا شما نمی خواهید که ما متعلمیـــن امروزه داکتر فردا شویم و یا کدام نظریهء دیگری نزد تان خواهد بود). این گفتـــار من که کمی لهجهء تند و تلخ داشت به دل و دماغ سه داکتر ترکی تاثیر بد کرد و ســــه روز بعد مکتوب از وزارت معارف رسید و مرا از مکتب طبی اخراج کردند. این بار دوباره من بیکار شدم. در این وقت یک مکتب دیگر بنام مکتب میخانیکی تاسیس شد که شاگرد می پذیرفت و من به آنجا مراجعه کردم و فورا داخل شدم. مدت یکسال دوره تعلیم او بود من در ظرف شش ماه درس تحریری و عملی آنرا آموختم. چون خودم یک جوان شیک پوش و خوش لباس و تا اندازهء قشنگی هم داشتم نمی پسندیدم که دستهــا و لباسم چرکین و آلوده باشد. به این علت از این کار نیز کناره گیری کرده و به متصـــل کارخانهء آب سودا یک هوتل طعام را نیز افتتاح کردم. عوایدم زیاد بود ولی در دل و دماغم درس و تعلیم و نویسنده گی را ترجیح میدادم. متصل این دکان، دکان دیگری وجود داشت که برادرم آن را به کرایه گرفت و یک نفر از مردم اهل هــــــنود ســـکهه را در آن شریک کرده و یک دکان بزرگ سیمساری هم افتتاح کرد.

من در این وقت ۱۸ ساله هستم یک جوان زحمتکش، روشنفکر و دلیر. به هـر طرف دست و پا میزدم. حالا میخواستم شغل و ماموریتی داشته باشم و به همین خاطر نـــزد شوهر همشیره ام آخند زاده محمد رسول که سناتور بود رفتم و گفتم میخواهم به جایی مامور شوم. ایشان چون با موسی خان قندهاری رییس شرکت پشتون شناخت و روابط هم داشتند مرا نزد او بردند و رییس مذکور مرا در همان روز به حیث یک تن از مامورین خودش در کابل مقرر کرد و معاش من مبلغ (۷۰) افغانی بود در سنه (۱۳۱۵) مطـابق به (۱۹۳۹) من مدت سه ماه در کابل به آن شرکت - شرکت میوهء پشتون- کــــار کردم. چون رییس شرکت کار و صداقت مرا دیدند مرا به نماینده گی شرکت در پشاور یعنی هندوستان وقت مقرر کرده و معاش من (۸۰) کلدار هندی بود که در آن عصر و زمان مبلغ خیلی زیاد بود که ما چند نفر از کارکنان شرکت در آنجا ماهانه شش -شش کلدار انداز میکردیم و غذا با هم یکجا میخوردیم.

باب سوم: از عمر ۱۸ سالگی تا ۲۶ سالگی:

طوری که قبلا تذکر دادم، مــــــن در شرکت پـشتون- شرکت صـــادرات میوهء خشک- کار میکردم لذا در اثر کار و فعالیت دو باره ترفیع کرده و به حیث نماینده ی شرکت میوه در پشاور و بعدا در راولپندی نیز موظف بودم.

تصویر زیر قبله گاه مرحومم در زمان وظیفه داری شان به حیث نماینده با صلاحیت شرکت پشتون در راولپندی:

 

کار و فعالیت من و پیشبرد امور تجارتی آن شرکت طوری مرا نزد رییس شرکت -موسی خان- نزدیک ساخت که صلاحیت و مسئولیت های عــــام و تام و مهـم دیگــــــری نیز به من اعطاء شد و من فروشات میوه جات خشک افغانی را در سراسر هند وسعـت دادم؛ در این سفرها بعضی دیدارهای با محترم صلاح الدین خان سلـــجوقی جــنرال قنـــــسل افغانی در دهلی نیز داشتم و با ایشان معرفت حاصل کردم و ایشان مرا نسبت کـــــار و فعالیتم دوست داشت که رییس شرکت پشتون- موســــی خان قندهاری- نیز از من و کار و صداقتم به ایشان توصیف کرده بودند.

بعد از سه سال کار در شرکت پشتون، شرکت پشتون لغو شد بعد از لغو شرکت، من در آنجا مدتی سپری کردم تا اینکه توسط یکی از دوستان پدرم، که دست مرا گرفته و گفت باید که کابل بر گردم زیرا فامیل و پدرم به نسبت دقیت شان میخواهند مرا ببینند و من با احترام به حرف دوست و احترام به پدرم به کابل برگشتم.

چون به کابل آمدم در این وقت ۲۴ سال دارم ولی در تذکره ۱۹ ساله قلمداد شده ام. لــذا با تلاش کار به ریاست مستقل مطبوعات مراجعه کردم در این وقت جنرال قونسل افغانی در دهلی، به حیث رییس مستقل مطبوعات وظیفه دار شده بود. به ایشان عـــارض شدم مرا با بسیار عزت و احترام به حیث عضو نشرات خارجی مقرر کرد ولی گفت که من پیشنهاد ترا به سردار محمد نعیم خان میبرم. من برایش گفتم ضرورت به پیشنهاد نیست من تا فردا احکام خود را خودم می آورم و همان بود که نزد معاون صدارت و وزیر معارف (سردار نعیم خان) رفتم و توسط تلفن به صلاح الدین خان سلجوقــی موافقهء خود را ابراز کرد. من در نشرات خارجی به حیث نطاق اردو و فارسی و ترجمان اردو و تایپیست مقرر شدم. در آن وقت معاش من (۱۷۰) روپیه افغانی بود. در اواخر سال ۱۳۱۸ و اوایل سال ۱۳۱۹ رادیوی افغانستان افتتاح شد و من مدت دو و نیم سال در مطبوعات خدمت کردم.

این تصویر مربوط دوران کار شان در مطبوعات و همچنان که به حیث گویندۀ سرویس خبری اردو و دری وظیفه اجرا میکرد: 

 بعد از دو و نیم سال خدمت چون سن و سالم در تذکره به خدمت عسکری تطبیق میشد از اینرو در ۱۳۲۰ اسمم در قرعه عسکری ظاهر شد. اگرچه ریاست مستقل مطبوعات غرض اخذ عوضی مبلغ یکهزار افغانی برایم عنایت کرد ولی خودم نخواستم عوضـی بگیرم. پس خدمت عسکری را مقدس دانسته و در مسلک پلیس شامل خدمت شدم. در این وقت من در تذکرهء نفوس (۲۲) ساله می باشم ولی عمرم (۲۷) سال است.

باب چهارم- از سن ۲۶ سالگی تا ازدواج و چگونگی آن:

من که در مطبوعات شامل وظیفه شدم چون از هند فوراً وارد کابل شده بودم نسـبــت به جوانان و بعضی اشخاص خوش لباس، شیک تر و یک کشش و رفتار خوبی داشتــم. خلاصه، با یک دختری که نزدیکی با قوم و خویش خانم برادرم داشت و دختر نهایت خوش اخلاق و ضمناً قشنگ هم بود به تاریخ ۲۲ عقرب سال ۱۳۲۲ هجری شمسی با ترتیب مختصر ولی با شکوه ازدواج کردم. البته بعد از ترخیص از خدمت مقدس سر بازی باید گفت قبل از تاریخ ازدواج به سردار محمد نعیم خان و صلاح الدین سلجوقی رییس مستقل مطبوعات موضوع عروسی را اطلاع دادم که اگر آنها تشریف بیاورند باعث سر فرازی من خواهد بود. رییس مطبوعات دعوت مرا پذیرفت ولی وزیر معـــــارف سردار محمد نعیم خان برایم گفت که آمدن در محفل ازدواج تو مصرف ترا هم ازدیــاد میبخشد ولی تو چون از اعضای مطبوعات هستی برای رییس مطبوعات میگویم کـــه برای یک شب (ارکسترای رادیو کابل) را که جدیدا تاسیس و تنظیم شده تـحت هدایــت فرخ افندی که تا امروز به کسی اعزام نشده است برای تو می فرستم و این را یک تحفـــــه از طرف من برای ازدواجت قبول کن.

باب پنجم: علت و سبب شهرت من نزد وزرا و روءسا:

چون من در مسلک پلیس و خدمات استخباراتی مهارت مسلکی حاصل کرده بودم لذا میخواستم خائنین ملی و بین المللی را دستگیر کنم. لذا به مسلک پلیس رو آوردم. چون بخاطر خدمات استخباراتی آرزو داشتم قضایای جنایی، سیاسی و اخلاقی را کشف کنم چون در این هنگام جنگ عمومی دوم جهانی بود و افغانستان مرکز فعالیت های سیاسی متحدین به حیث محور قرار گرفته بود و در اروپا نسبت لبریز شدن قدرت آلمان تحــت قیادت هیتلر تشویش ها و بحرانهای سیاسی روزافزون بود لذا به اساس امریهء سردار محمد نعیم خان به من اختیارات فوق العاده داده شد و من به خاطر میهنم و آزادی میهنم دست بکار شده و فعالیت های ذیل را انجام دادم.

من طبق گفتهء فوق بسا خدمات وطنپرستانه را در جریان جنگ دوم جهانی از قبیـــل کشف مخبرین فرانسه، انگلیس و امریکا و ایتالیا و جاپان و غیره را به عهده داشتم بـه اینرو نزد مقامات ذیصلاح و بخصوص نزد سردار محمد نعیم خان و داود خان اعتبار زیاد داشته و در هنگامیکه دعوت ها در قصر دلکشاه و قصر صدارت بخاطر روزهای عیـد برپا می شد من آنجا دعوت می شدم. به این خاطر رفت و آمد من نزد سردار محمد نعیم خان و داود خان هر وقتی که میخواستم مانعی موجود نبود.

چون من از شهرت و عزت مقامات ذیصلاح برخوردار بودم لذا در جا های که اعمال خلاف قانون و رشوت و خیانت موجود بود حضور من در آنجا ها باعث خوف و ایجاد ناراحتی آنان می شد. من علاوه از کشف مخبرینی خارجی که مختصرا در بالا از آنها تذکر بعمل آمــد در فعالیت های ذیل دیگر نیز سهم بارز داشته ام:

- دستگیری انسانهای استفاده جو منجمله آنهاییکه در چاپ بانکنوت های جعلی بـــه فعالیت های تخریب کارانه حصه داشتند. مثلا دستگیری و کشف بانکنوت های جعلی یکهزار افغانیگی. این عملکرد من مرا نزد مقامات مسئول منجمله ریاست ضبط احوالات و مقامات پلیس با اعتبار ساخــت و نوع دیگری از خدمات وطنپرستانه ای من بود.

- کشف طلا های جعلی.

- کشف و اخراج جواسیس خارجی منجمله یک نفر به اسم برکت علـــی نام داکتر سفارت بریتانیه در ظرف ۴۸ ساعت از کابل.

- کشف جواسیس هند بریتانوی که بنام قبایلی و یا سلیمان خیل وارد کابل شده بود.

نوت: (من فرزند ارشد مرحوم محمد امین سرباز که خود را موظف گزارش های زنده گی شخصی و رسمی نظر به هدایت زمان حیات شان دانسته ام در بسا موارد فوق از تــحریر اسم های اشخاص و مراجع و طرز رسیده گی بر قضایای اخلاقی و جنایی و خیانت هـای شان به شمول جواسیس که باعث دراز شدن این بحث مختصر می شد خودداری کرده و صــــرفاً از اجراات مرحوم پدرم به شکل یک کل بسیار موجز و مختصر پرداخته ام والا اگر به تفصیل که کدام اشخاص و در کدام مواقع و مراجع اجراات صورت گرفته، سخن به درازا می کشید. گزارشات من به حیث فرزند بزرگ مرحوم محمد امین سرباز، متکی به همــــــان دست نوشته های شان می باشد که جناب مرحوم شان عملا انجام داده بودند و همه بــــه اساس چشم دید های شان و عملکرد های شان می باشد هیچ اقتباس صورت نــــگرفته مگر اینکه بعضا در یادداشت های قلمی شان، از طرف من ایدیت صورت گرفته اسـت که ضروری بوده و سهولت برای خواننده گان بار میآورد.

به هر حال، می پردازم از جریان بعدی زنده گی رسمی و شخصی قبله گاه ام به رویت چشم دید های خودم:

(زمانیکه سردار محمد داود از مقام صدارت در اواخر سال ۱۳۴۲ کنار رفت قبله گاه مرحوم ام نیز دست از فعالیت های رسمی شان کشیدند یعنی از شروع سال ۱۳۴۳ تا اوایل سال ۱۳۵۲ یعنی سرطان ۱۳۵۲. عدم ارتباط قبله گاه مرحوم ام با داود خان و سردار محمد نعیم خان و ریاست عمومی استخبارات خاصتا در زمان عبدالرسول خان رییس آن ریاست قطع شده و طـوری که سابق وجود داشت در آن انقطاع به عمل آمد و پدرم مصروف کار و بار شخصی و بعضا تجارت شد. بعد از مدتها من شاهد بوده ام که قبل از سرطان ۱۳۵۲ ســردار محمد نعیم خان و داود خان با تماس با کاکای مرحومم عبدالسلام خان، از پدرم جست و جو میکردند و پدرم به هر دلیلی که بود نمیخواست با آنها تماس حاصل کند و ایــــن تماس ها خاصتا در اخیر سالهای ۱۳۵۱ زیاد صورت میگرفت. تا اینکه به اساس گفته ای برادر مرحوم شان (عبدالسلام خان) که پدرم باید حتما سردار نعیم خان و داود خان را یک بار ببیند، قبول کردند. به این اساس رفت و آمد حیدر خان رسولی کـــــــه از دوستان کاکای مرحومم و قبله گاه مرحومم بودند به منزل ما آن زمان ها در قلعــه فتح الله خان که مقابل منزل مرحوم محترم علی احمد بایانی زنده گی داشتیم ادامه داشت تـــا اینکه کودتای سرطان ۱۳۵۲ توسط داود خان و شرکاء و رفقای شان صورت گرفت. من از اصرار داود خان و سردار نعیم خان برادر شان که خواستار ملاقات با پدر مرحومم بودند به این نتیجه رسیدم که علت پلان کودتا بود که می خواستند با پدرم به حیث یک تـن از نزدیکان و همراز شان در میان بگذارند. خیر همان بود که با پیروزی کودتـــــای سرطان ۱۳۵۲ ملاقات پدرم همرای حیدر خان رسولی با رییـــس جـــــمهور داود خان صورت گرفــت. و شاید این دیدار شان خالی از بعضی گلایه ها نسبت به پدرم از طرف داود خان، نبوده است. بعد از دیدار پدرم با داود خان و اعضای کودتاچی منجمله حیدر خان رسولی با وجودی که پدرم رسما در پلان کودتا شامل نبود، داود خان دو پست عمده را به پدرم در نــظر گرفت یکی پست ریاست مصونیت ملی و دیگری ریاست عمومی هتل ها کـــه قرار بود در محلی مشخص ایجاد و به فعالیت ها شروع کند و به این منظـــور یک عراده موتر والگای سیاه رنگ جدید روسی با دریور و بعضی ضروریات دیـگر از طرف وزارت داخله به اختیار شان قرار گرفت و همان بود که پدرم با اختیاراتی که از طرف داود خان و سردار نعیم خان برای شان بنابر شناخت وظیفوی شان در گذشته و صداقت شان، گــذاشته شد پدرم هر وقتی که میخواست میتوانست با داود خان ببیند البته به ارتباط وظایف شان. و البته زمانیکه موتر حامل پدرم به بعضی جا های مهم مثلا وزارت داخله و یــــــا دفاع نزد حیدر رسولی میرفت کسی آنرا تلاشی نمیکرد این اعتماد داود خـان و سردار نعیم خان نسبت به پدرم حس حسادت و بخیلی خاصتا عبدالقدیر نورستانی را بر انگیخت و همچنان از حیدر خان رسولی دوست صمیمی پدرم را نیز. قدیر نورستانی به اساس گفته ای قبله گاه ام زمانی که به حیث یک عضو عادی ترافیک ایفای وظیفه میکرد به علت عدم بر خورد نادرستش نسبت به برادرزاده ای کــلان شان یعنی عبدالسمیع، قبله گاه ام که در جوش قدرت و صلاحیت بود به روی قدیر نورستانی یک سیلی زده بود. همان سیلی زدن سالها و سالها در دل و دماغ قدیــــر نورستانی بود. زمانیکه پدرم در کودتای سرطان ۱۳۵۲ با وجودی که از جـــملهء کودتاچیان نبود ولی صلاحیت زیاد برایش داده شده بود، آتش به جان دشمنان پدرم و خاصتا عبدالقدیر نورستانی برانگیخت و از همان آوان نزدیکی دو بــاره پدر مرحومم در صدد شدند که به هر طوری که شده قبله گاه ام را از قدرت برکنار کند. بالاخره دسایس کارگر شد و پدرم بنابر تحریکات چند نفر بنام شخص ضد کودتا به داود خان راپور دادند تا اینکه در یکی از روز ها همایون نام که فکر میکنم بادیگارد و یــــــــا سکرتر عبدالقدیر نورستانی بود و ضمنا هم مکتی و دوست من هم بود، همــــرای عده ای از افراد دیگر به منزل ما که در قلعه ای فتح الله خان بود آمده و همایون بــه دروازه حویلی ما دق الباب کرد. و من که در را باز کردم همایون را با موتر جیــب و چند نفر داخل موتر که مسلح بودند دیدم و همایون البته با احترام اسم پــــدرم را گرفته و خواست تا پدرم با ایشان برود. چون پدرم در منزل نبود و روز عید بود ایشان به منزل برادر شان عبدالسلام خان واقع در مقابل لیلیله ای دارالمعلمین کابــــل رفته بود آدرس را من به همایون دادم و همان بود که از آنجا پدرم را با خود بردنــد مدتی گذشت از پدرم خبری نشد، همه فامیل و خصوصا من به تشویش شدم که پــدرم کجا شد و کجا است،. در اثر تلاشها و به کمک رفیق ارجمندم و رهنمایم محترم عبدالکریم شادان دریافتم که پدرم در یکی از گاراژ های وزارت داخله در قید است و به کســــــی اجازه ای ملاقات نمیدادند. در آنوقت ها محترم شادان رییس عمومی څارنوالی پلیـــــس بود. البته به کمک ایشان توانستم که پدرم را در حالیکه همشیره ای بزرگم را نیــــز با خود داشته بودم ببینم. همان بود زمانیکه پدرم را دیدم تماما زیر پیراهنی شان بــــا خون آلوده بود. حال شما محترم خواننده گان این سطور اعم از دوستان، رفقا و خویش فکر کنید که حالت من چطور بوده باشد. من بی اختیار شده و در صحن حویلـــــــی وزارت داخله با الفاظی که در زنده گی ام اولین بار بود بر دهنم آمد نام گرفته بــــــــه قدیر نورستانی تاختم و آوازم که خیلی قهر آمیز و بلند بود، نفر های خاص وزیر داخله آمد و مرا در یک گاراژ دیگر انداختند و به گفته ای یکی از نفر های وزیر داخلـــــه که گفته بود آنجا مرا یعنی این قلم بدست را نگهداری کنند تا عقل در سرم بیاید. باز هم بدوستان و رفقای همرزم و صدیق درود ها. من پرزه خطی عنوانی مـحترم شادان نوشتم و گفتم که من توسط قدیر نورستانی در یکی از گاراژ های وزارت داخله بندی می باشم. همان بود که رفیق عزیزم و دوست و رهنمایم، به وزیر داخله تلفن کرده و بایشان یعنی قدیر نورستانی گفتند که من در قضیه ای پدر شان حالا نمیتوانم چیـزی بگویم ولی اگر به تن مفکر فرزند شان خراشی به وجود آید بر جان شادان آمده است. همان بود که من رها شدم. بعد ها در اثر تلاش که چرا پدرم به چنین حالت افتاده است، دریافتم که از طریق محکمهء نظامی تحت مضبطه ای نمبر (   ) به اعدام محکوم شده است. واه واه بر این انصاف و حق گویی! پدرم که سالها و سال ها در دفع و طرد دشمنان مردم و میهن در داخل و خارج از لحاظ اخلاقی و جنایی و استخباراتی خدمات فراموش نا شدنی کرده بود به اعدام محکوم شده است. حالا فکر کنید که تمام اعضای فامیل من و خصوصا من و مادرم در چه حالت قرار داشتیم. همان بود که با شنیدن این موضوع من و برادرم دکتر حبیب جان که فعلا در ایالت منی سوتای امریکا است و در آن زمان محصل فاکولتهء اقتصاد بود، راهی منزل سردار محمد نعیم شدیم و جریان را توسط رانندۀ شان به اطلاع شان رساندیم. رانندۀ سردار محمد نعیم بعد از معطلی ما، جواب آورد که بــــرای فرزندان محمد امین خان بگویید که کسی او را اعدام نمیکند. و ضمنا پدرم کـه در آن زمان به حیث محبوس سیاسی در قلعه کرنیل دهمزنگ بود در یکی از بازدید هــای من قطعه خطی به امضای شان در یک پاکت سربسته به من داد و گفت که حتما ایـن خط را بدست شخص داود خان بدهم نه برای کسی دیگر. همان بود که من با مرحومــه والده ای گرامی ام عازم دفتر مخصوص رییس جمهور شدم و از او خواستم که مـــن نامه ای از پدرم دارم که جز به شخص داود خان به کسی دیگر ندهم. آن شخص هر قدر اصرار کرد که جناب رییس جمهور گفته است که نامه را از پسرش بگیر و به من بیاور قبول نکردم تا اینکه با اجازه ای شان فقط یکبار در مقام ریاست جمهوری بعد از تلاشی زیاد رییس جمهور را دیدم در حالیکه چشم شان به پایین افتاده بود نامه را دید و چــون با پدرم دقیقا شناخت داشت گفت که من نامه را گرفتم و به شما بعداً اطلاع داده می شود. من به طور واضح محتویات نامه را ندانستم که چه بود و باید هم نمیدانستم. بــه هر حال بعد از چندی اطلاع یافتم که امر اعدام پدرم را رفع و ایشان را به دوازده سال حبس محکوم کردند و دو نفر دیگر که با پدرم همکار بودند هر کدام را به مدت ده- دهسال حبس نیز محکوم کردند. اینکه چطور رها شدند قبل از تکمیل دوره ای حبس، من در ابتدا شروع این گزارش از آن تذکر داده ام ولی باز هم می نویسم:

پدرم که وضع صحی شان وخیم و به مرض شکر و خصوصا تکلیف گرده ها مبتلا شده بودند عرایضی زیادی به مقام های مربوط به خط و کتابت شان نوشته بود تــا اینکه آخرین عریضه ای شان را من شخصا به مقام ستره محکمه جائیکه من در آنجا قبلا وظیفه نیز داشتم بردم و بازهم می گویم که در یک رژیم هر قدر فاسد هم باشد عناصر وطنپرست و صدیق و حق بین وجود دارند اگرچه تعداد شان انگشت شمار هم باشـــد همان بود که با ملاحظه ای وضع صحی پدرم امر رهایی شان را متکی به احکام قانون فورا بالای ولایت کابل یعنی والی کابل نوشتند. من و برادرم حبیب الله جان کـــــــه فکر میکنم سال اخیر شان در فاکولته اقتصاد بود، نزد والی وقت یعنی محترم شــــاه محمود رفتم و عریضه ای حاوی امر ستره محکمه را به او دادم. در حالیکه من و برادرم به دفترش بودیم بالای شعبه مربوط امر کرد که سوابق قبله گاه ام را بیاورند. و وقتـی سوابق را دیدند چنین گفتند (این عجیب است پدر شما را شورای انقلابی نظامی داود خان زندانی کرده و بر اساس قانون باید محکمه ای نظامی امر رهایی ایشان را بدهد. ولی ادامه داده گفت که قبله گاه شما مریض است و به مریض باید از نگاه یک مریض دیده شــود نه جرمش. ادامه داده به من و برادرم گفت پناه بخدا! من امر رهایی پدر شما را میدهم بگذار که قدیر نورستانی هرچه به من بکند. البته زیادتر نمیتواند منتها مرا از چوکــــی ولایت بر کنار خواهد کرد) همان بود که فورا امر رهایی پدرم را دادند ولــی وقتی که امریه را به شعبات مربوط که زیر دستان قدیر نورستانی بودند بردم آنها در این صدد شدند تا جریان را به قدیر نورستانی بگویند. من دوباره نزد والی محترم شاه محمود آمدم و جریان را گفتم که کسی حاضر نیست پدرم را رها کند. ایشان یعنـــی این والی و شخص وطنپرست سکرترش را نزد آمر جنایی روان کردند که او را به نزد شان بیاورد. در حضور من و برادرم از آن آمر جنایی چنین پرسان کردند:

 (من کی هستم؟ آمر جنایی به بسیار لرز و ترس گفت شما صاحب، والی هستید. پـــــس والی دوباره امرش را به او گفت که فورا خودت محمد امین محبوس را بیاور بـه نزدم، همان بود که آمر جنایی پدرم را به دفتر والی صاحب آورد و والی گرانقدر پـــدرم را به من و برادرم تسلیم کرد و من و برادرم و شوهر همشیره ام فوراً و بدون تاخیر تاکسی را گرفتیم و پدرم را عاجل به خانه ای برادر کلان شان - عبدالسلام خان- بردیم و آنجا او را مخفی کردیم. البته بعد از چند ماه حکومت داود خان سرنگـــون شد و متباقی زندانیان با پیروزی انقلاب ثور ۱۳۵۷ از حبس آزاد شدند). این بود شمه ای از گزارش های زنده گی نامه رسمی و شخصی پدرم که با کمی اصلاح صرفا تا و بالا کردن برخی جملات و ایدیت، نوشتم که یک ذره اضافی نبوده و البته شامل همان ضروریاتی بود که باید نوشته می شد. لزوما می نویسم که قبله گاه من در زمان حیات شان با دوستان زیر که بعضا با ما رفت و آمد فامیلی هم داشتند آشنــا بوده اند یا به اساس نزدیکی و شناخت وظیفوی و یا به اساس همصنفی بودن و یا بــــــه اساس پیوند خویشاوندی و یا قومی. در زیر من صرف نام بعضی از این شخصیت های محترمین را قطع نظر از وظایف شان می نویسم و شاید عده ای این محترمین تا حال زنده و یا شاید هم به ابدیت پیوسته باشند. به هرحال برای آنانی که درگذشته اند بهشت بـرین برای ایشان از خداوند متعال استدعا میدارم و کسانیکه هنوز هم زنده هستند خیر و سعادت و کام گاری برای آنها میخواهم. و باید اضافه کرد که من با بعضی از آن محترمیــــن همرای پدرم بعضی نشست ها در صحبت های شان حتی از ایام خیلی جوانی اشتراک داشتـــه بودم. والسلام.

امین الله مفکر امینی ۱۰ اپریل ۲۰۱۹

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

توجه:

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

 

www.esalat.org