قطعات

 

 

 

امین الله مفکر امینی

Mon, January 29, 2007 10:56 pm

آنکه مقابل نتوان گفت عدوست

دوست نماید چون آهینه روبرو

آن دشمن و حریف که گوید مقابل

به ز دوستی که ریزد بقفا آبرو

*****

عمر گران سر نکنم بخورد و نوش

پیشه نکنم این ره ورسم دواب

اولاد آدمم جوهرم خدمت است

مصداق کلام را عمل است جواب

*****

بستم بدامنی بتی امیدی

برعقل و خردم زدم لگام

امید پخته ز خامه اینست

چشم ترو خون دل وتلخی کام

*****

ابلهی است دست طمع دراز بر ناکسان

گرضرورت در رمق باشد بآبی در دهان

بسر بوریای خویش قناعت خوشتر است

ز آ ن زرو سیمی که جوهر رباید زنهان

*****

خوش بود رنگ سرخ پرچم آزادگان

چو رنگ سرخ لاله دل می برد هر آن

چو رنگ سرخ مثل گشته بر سرفرازی

رخ آزاده دایم باد بر این نشان

*****

به اشک دیده گفتم چه است ترا اثر

گاه بدیده یی و گهی برخ و گه دامن

بگفت طفل یتیمم از آنم در بدر

شام و سحر زدری بدری چو گدای زمن

*****

این دل بجفای دیده نشسته بر غم

و این دیده بحفای دل است به خون

خوش رهروان منزل وفا بین که چون

هر یک از غمی دیگری برگشته چون

*****

نتوان کرد نسبت این دل داغدار

بکباب یا چو لاله بخون اندرون

نیابم مصرع وصفی چون دلی پرغم

دامنی دیده ازین غم گشته بخون

*****

ببوریای خویش قناعت خوشتر است

از فرش حریری که ز خون بی پناهست

کهنه قبایی حاصل از رنج روز و شب

به ز حله ایکه آلوده با گناهست

*****

قیامت بر خیزد چو شود بی نقاب

سیم تنی, سروقدی پر ناز و ادا

این چه حسن و جمال است مرحبا

کوه نور است ویا جلوه گر خدا

*****

او سرد و خموش بکنجی و من کنحی دگر

او کرده زدل رازو من ز گوشه ای چشم

هر یک بطریقی گویای حال دلی خویش

او رسوا ز دل ومن هم از دیده ای خویشم

*****

تهنیت گویم این روز مادر بر تو

سراسرعمرخوش خواهمت باین روز

نمیبرم ز خاطر خدمت و خلق نیکویت

عمر پر سعادت خواهمت جاوید وپیروز

*****

آن قاش دو ابرو شمشیر برانند

آن تیرمژگان تیزتر ز سنان است

آن زلف سیاهت هم دام بلا باشد

آفت ز بلا ها قیامت بجهان است

*****

قطره باران نماید بزلفت در ابلق

باین دری ابلق چشم , نمایی قیامت

باین قیمت دو بالا پیدا نشوی گل

آتش افروز دلی با این قدو قامت

*****

زبان خموش ما گواه بر بیخبری نیست

طبل ز تهی مغزیست که بر شور و صداست

تنبور نییم که آیم بصدا زخمه یی

در بزم نکته دان جرهت گفتار نیست

*****

مقیم کوی توام بدادم همه ز دست

بگوشه چشمی تو خریدم همه عالم

شهره بدیوانه ام و رفته از خود

بیخودی ام به ز خودی پر درد و الم

*****

گویند همه ز حال دل و دیده خویش

گه چو کباب و گهی چون لاله نهان

من چه کنم با این همه سوزو غم دل

شرح نه برنوک قلم آید نه زبان

 *****