08.06.2007

 )بخش دهم)

نامۀ تاریخی چارلی چاپلین به دخترش

 

 

 چارلی چاپلین یکی از نوابغ مسلم سینماست. او در زمانی که در اوج موفقیت بود با اونااونیل ازدواج کرد و از او صاحب 7 یا 8 فرزند شد ولی فقط یکی از این ها که جرالدین نام دارد استعدادبازیگری را از پدرش به ارث برده و چند سالی است که در دنیای سینما مشغول فعالیت است و اتفاقا او هم مثل پدرش به شهرت و افتخار زیادی رسیده و در محافل هنری روی او حساب می کنند. چند سال پیش وقتی جرالدین تازه می خواست وارد عالم هنر شود، چارلی برای او نامه ای نوشت که در شمار زیبا ترین و شور انگیزترین نامه های دنیا قرار دارد و بدون شک هر خواننده یا شنونده ای را به تفکر وادار می کند.

ژرالدين دخترم:

اينجا شب است٬ يک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهيان بی سلاح خفته اند.

نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت، بزحمت توانستم بی اينکه اين پرندگان خفته را بيدار کنم، خودم را به اين اتاق کوچک نيمه روشن٬ به اين اتاق انتظار پيش از مرگ برسانم. من از توليسدورم، خيلی دور .  . . اما چشمانم کور باد، اگر يک لحظه تصوير تو را از چشمان من دور کنند.

تصوير تو آنجا روی ميز هست. تصوير تو اينجا روی قلب من نيز هست. اما تو کجايی؟ آنجا در پاريس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه "شانزليزه" ميرقصی. اين را ميدانم و چنانست که گويی در اين سکوت شبانگاهی ٬ آهنگ قدمهايت را می شنوم و در اين ظلمات زمستانی٬ برق ستارگان چشمانت را می بينم.

شنيده ام نقش تو در نمايش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ايرانی است که اسير خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش. اما اگر قهقهه تحسين آميز تماشاگران و عطر مستی گلهايی که برايت فرستاده اند تو را فرصت هشياری داد٬ در گوشه ای بنشين ٬ نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار. من پدر تو هستم٬ ژرالدين من چارلی چاپلين هستم. وقتی بچه بودی٬ شبهای دراز به بالينت نشستم و برايت قصه ها گفتم. قصه زيبای خفته در جنگل ٬قصه اژدهای بيدار در صحرا٬ خواب که به چشمان پيرم می آمد٬ طعنه اش می زدم و می گفتمش برو.

من در رويای دختر خفته ام. رويا می ديدم ژرالدين٬ رويا . . .

رويای فردای تو، رويای امروز تو، دختری می ديدم به روی صحنه٬ فرشته ای می ديدم به روی آسمان٬ که می رقصيد و می شنيدم تماشاگران را که می گفتند: " دختره را می بينی؟ اين دختر همان دلقک پيره.

اسمش يادته؟ چارلی ". آره من چارلی هستم. من دلقک پيری بيش نيستم. امروز نوبت تو است. برقص من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم ٬ و تو در جامه حریر شاهزادگان می رقصی. این رقص ها ٬ و بیشتر از آن ٬ صدای کف زدنهای تماشاگران ٬ گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو. آنجا برو اما گاهی نیز بروی زمین بیا ٬ و زندگی مردمان را تماشا کن.

زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را ٬ که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد. من یکی ازاینان بودم ژرالدین ٬ و در آن شبها ٬ در آن شبهای افسانه ای کودکی های تو، که تو با لالایی قصه های من ٬ به خواب میرفتی٬ و من باز بیدار می ماندم در چهره تو می نگریستم، ضربانقلبت را می شمردم، و از خود می پرسیدم: چارلی آیا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟

. . . تو مرا نمی شناسی ژرالدين. در آن شبهای دور٬ بس قصه ها با تو گفتم ٬ اما قصه خود را هرگز نگفتم. اين داستانی شنيدنی است: داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترين محلات لندن آواز می خواند و می رقصيد و صدقه جمع می کرد. اين داستان من است. من طعم گرسنگی را چشيده ام. من درد بی خانمانی را چشيده ام. و از اينها بيشتر ٬ من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقيانوسی از غرور در دلش موج می زند ٬ اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند ٬ احساس کرده ام.

با اينهمه من زنده ام و از زندگان پيش از آنکه بميرند نبايد حرفی زد. داستان من به کار تو نمی آيد ٬ از تو حرف بزنيم. به دنبال تو نام من است: چاپلين. با همين نام چهل سال بيشتر مردم روی زمين را خنداندم و بيشتر از آنچه آنان خنديدند ٬ خود گريستم.

ژرالدين در دنيايی که تو زندگی می کنی ٬ تنها رقص و موسيقی نيست.

نيمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بيرون ميايی ٬ آنتحسين کنندگان ثروتمند را يکسره فراموش کن ٬ اما حال آن راننده تاکسی را که ترا به منزل می رساند ٬ بپرس ٬ حال زنش را هم بپرس. . . . و اگر آبستن بود و پولی برای خريدن لباس بچه اش نداشت ٬ چک بکش و پنهانی توی جيب شوهرش بگذار. به نماينده خودم در بانک پاريس دستور داده ام ٬ فقط اين نوع خرجهای تو را٬ بی چون و چرا قبول کند. اما برای خرجهای ديگرت بايد صورتحساب بفرستی. گاه به گاه ٬ با اتوبوس ٬ با مترو شهر را بگرد. مردم را نگاه کن٬ و دست کم روزی يکبار با خود بگو: " من هم یکی از آنانهستم. " تو یکی از آنها هستی - دخترم، نه بیشتر ، هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد، اغلب دو پای او را نیز می شکند.

و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه، خود را بر تر از تماشاگرانرقص خویش بدانی، همان لحظه صحنه را ترک کن، و با اولین تکسی خود را به حومه پاریس برسان. من آنجا را خوب می شناسم، از قرنها پیش آنجا، گهواره بهاری کولیان بوده است. در آنجا، رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید. زیبا تر از تو، چالاک تر از تو و مغرور تر از تو. آنجا از نور کور کننده ی نورافکن های تآتر " شانزلیزه " خبری نیست.

نور افکن رقاصگان کولی، تنها نور ماه است نگاه کن، خوب نگاه کن. آیا بهتر از تو نمی رقصند؟

اعتراف کن دخترم. همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد.

همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند. و این را بدان که درخانواده چارلی، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن، ناسزایی بدهد.

من خواهم مرد و تو خواهی زیست. امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم. هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر. اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی، با خود بگو:  " دومین سکه مالمن نیست. این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد. "

جستجويی لازم نيست. اين نيازمندان گمنام را ٬ اگر بخواهی ٬ همه جا خواهی يافت.

اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم ٬ برای آن است که ازنیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم٬ من زمانی دراز در سیرک زیسته ام٬ و همیشه و هر لحظه٬ بخاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند٬ نگران بوده ام٬ اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم:  مردمان بر روی زمین استوار٬ بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار ٬ سقوط می کنند. شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد. آن شب٬ این الماس ٬ ریسمان نا استوار تو خواهد بود ٬ و سقوط تو حتمی است.

شاید روزی ٬ چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند٬ آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی ٬ همیشه سقوطمی کنند. دل به زر و زیور نبند٬ زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه ٬ این الماس بر گردن همه می درخشد. . . . . . . اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی، با او یکدل باش، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد. او عشق را بهتر از من می شناسد. و او برای تعریف یکدلی، شایسته تر از من است. کار تو بس دشوار است، این را می دانم.

به روی صحنه، جز تکه ای حریر نازک، چیزی بدن ترا نمی پوشاند. به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت. اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند.

برهنگی، بیماری عصر ماست، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم.

اما به گمان من، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری.

بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد. مال دوران پوشیدگی. نترس، این ده سال ترا پیر تر نخواهد کرد. . . . .

زندگی چارلی چاپلين

 

سر چارلز اسپنسر چاپلین، جونیور (۱۶ آوریل ۱۸۸۹ - ۲۵ دسامبر ۱۹۷۷) بازیگر صاحب جایزه اسکار و یکی از مشهورترین بازیگران و کارگردانان هالیوود بوده است. فیلمهای چاپلین کمدی و اکثر آنها صامت و در سبک انجام شیرینکاری می‌‌باشند. بسیاری چارلی چاپلین را تنها یک کمدین موفق می دانند حال آنکه او در طول زندگانی خود در زمینه موسیقی نیز استعداد فراوانی از خود نشان داد. ساخت موسیقی فیلم کار عادی وی بود و توانست در مجموع موسیقی ۲۳ فیلم را به پایان برساند. در توانایی ساخت موسیقی چاپلین همین بس که موسیقی فیلم لایم لایت ساخته چالین در سال ۱۹۷۲ برنده جایزه اسکار شد، بخشی از تم موسیقی لایم لایت. به قسمت اول مطلبی که یکی از دوستان برای سایت گفتگوی هارمونی ارسال داشته است توجه کنید. چارلی اسپنسر چاپلین مهمترین و تأثیرگذارترین شاگرد مک سنت و فرزند یک نمایشگر تالارهای محلی موسیقی انگلیسی به نام جرالدین چاپلین (بازیگر)، کودکی خود را در صحنههای سرگرم کننده تفریحی گذرانده بود. تصویر او از جهان، همچون چارلز دیکنز و د. و. گریفیث، که شباهت زیادی به هر دو داشت، با هر فقیر و تنگدستی دوران خردسالی و جوانی رنگ آمیزی شده بود و در طول عمر همدردی عمیق خود را نسبت به تنگدستان حفظ کرد. در ۱۹۱۳، هنگامی که با دستمزد صد و پنجاه دلار در هفته در کمپانی کی استون استخدام شد، یک بازیگر سیار نمایشهای وودویل امریکایی بود. در نخستین فیلمی که به نام در تلاش معاش (۱۹۱۴) برای مک سنت بازی کرد، نقش یک شیک پوش تیپیک انگلیسی به او محول شد، اما با فیلم دومش، مخمصهٔ غریب مبیل (۱۹۱۴) کارکتر و هیات ظاهری یک ولگرد کوچولو را معرفی کرد؛ کارکتری که بعدها اورا شهرهٔ آفاق ساخت و به یک نماد جهانی سینمایی از یک فرد عامی در دوران ما بدل کرد. چاپلین در کمپانی کی استون در سی و چهار فیلم کوتاه و شش حلقه یی داستانی با عنوان رمانس ناکام تیلی (۱۹۱۴) به کارگردانی مک سنت بازی کرد و کاراکتر این دلقک ریزنقش محزون را به تدریج پرورش داد؛ شخصی با کفشهایی که برایش بزرگ بودند، شلواری گشاد و کتی تنگ که کلاه لبه دار دربی بر سر می گذاشت. اما قریحهٔ چاپلین برای سبک ظریفتری ساخته شده بود و نه کمدی هایی با ضرباهنگ دیوانه وار کی استون، بنابرین در ۱۹۱۵ قراردادی برای ساختن چهارده فیلم کوتاه دو حلقه یی با کمپانی اسانی، با دستمزد هفته یی ۱۲۵۰ دلار، که در آن زمان دستمزد کلانی بود، بست او این فیلمها و فیلمهای بعدی خود را، جلای بیشتری داد. شخصیت پردازی درخشان او، همراه با حرکات پانتومیم که چارلی تبحر بی مانندی در آن داشت، از ولگرد کوچولو انسانی ساخت که با جهان پیرامون خود بکلی بیگانه است بهترین فیلمهایی که چاپلین در کمپانی اسانی ساخت: ولگرد ، شغل، بانک، شبی در نمایش. این فیلمها را در سال ۱۹۱۵ ساخت. این فیلمها چندان مورد استقبال قرار گرفتند که سال بعد در خواست هفتهای ده هزار دالر به اضافه پیش پرداختی معادل ۱۵۰۰۰۰ دالری پس از امضای قرارداد برای ساختن ۱۲ فیلم برای کمپانی میو چوال را کرد. بهترین فیلمهای او در کمپانی میوچوال عبارتانداز: بازرس فرودگاه ۱۹۱۶، مامور آتش نشانی ۱۹۱۶، ساعت یک صبح ۱۹۱۶، سر سره بازی ۱۹۱۶، سمساری ۱۹۱۶، خیابان اوباش ۱۹۱۷، مهاجر ۱۹۱۷، ماجراجو ۱۹۱۷، چارلی از این فیلمها آثاری به یاد ماندنی به وجود آورد. همچنین اورا به شهرت جهانی رساند و برای اولین بار استعداد درخشانش را آشکار کردند. هجویه یی از مردم بسیار فقیر در مقابل مردم بسیار غنی؛ ضعف در مقابل قوی، که چاپلین را نزد مردم نزد مردم فقیر عزیز کرد و بلعکس. به طور مثال در فیلم مهاجر؛ دورویی آمریکایها نسبت به مهاجران و بی رحمی مسولان ادارهای مهاجرت رانشان می دهد. به محض رسیدن کشتی (چارلی چاپلین) به آیلند او با غرور و امید به مجسمهٔ آزادی نگاه میکند و نوشتهای ظاهر میشود:  سرزمین آزادی، بلافاصله نمایی از پلیسهای مرزی نیویورک را می بینیم که عده زیادی از مهاجران را همچون گله گوسفند به پیش می رانند. در نمای بعدی چارلی نیم نگاه دیگری به مجسمه آزادی می افکند، اما این بار مشکوک و حتی تحقیر آمیز.

فیلمشناسی:

آتشنشان

ماجراجو

یک زندگی سگی

پسر بچه

دیکتاتور بزرگ

سیرک

شهر نورانی میشود

عصر جدید

مغازه وسیقه گذاری

دریا

غریبه

یک زن

بانک

سرسره بازی.

داستایفسکی

 

داستايفسکي، فرزند دوم پزشک ويژه مستمندان، در مسکو به جهان آمد. ظاهراً نخستين سال هاي زندگيش در محيطي محصور و منزوي سپري شد. پدرش مردي تندخو و مستبد و مشروبخوار بود و با اين همه با توجه به معيارهاي زمانه از تحصيلات عالي برخورداري داشت؛ مادرش زني فرهيخته تر از پدر و از خانواده اي اصيل بود. خانواده داستايفسکي، به جز خواندن انجيل، به مطالعه ادبيات روسي و مهمترين نشريه هاي روز دلستگي داشت. احتمالاً برجسته ترين خاطرات دوران کودکي داستايفسکي تماشاي نمايش چپاولگران شيلر به سن ده سالگي است. کيفيت هاي نمايشي اين اثر و دعوي آزادي رمانتيک گونه آن معنايي ماندگار و عميق بر داستايفسکي نويسنده بر جا گذارد. مستغلاتي فقرزده نيز که پدر او در 1831 به چنگ آورد و شامل دو روستاي استان تولا بود و در آن خانواده داستايفسکي تعطيلات سالانه خود را مي گذراند تأثيري همسان بر او داشت. حضور در اين مستغلات نخستين آشنايي واقعي داستايفسکي با مردم روس بود که بعدها بسيار فصيح پيرامون آنها به نوشتن پرداغخت. از آثار شيلر و استان نکبت بار تولا درونمايه ها و رويدادهايي بيرون تراويد که ذهن داستايفسکي را در سراسر زندگي به خود مشغول داشت و تأثير عمده خود را در آخرين رمان او، برادران کارامازف، برجا گذارد.

به سال 1837، دو سالي پس از مرگ پدر، که ظاهراً به دست دهقانان خود کشته شد، مادرش درگذشت. داستايفسکي در مؤسسه مهندسي نظامي سن پترزبورگ به تحصيل پرداخت و هرچند در آنجا به تحصيل رشته فني مشغول بود اما ظاهراً بيشتر وقت خويش را منحصراً به مطالعه آثار کلاسيک روسي و نيز آثار برخي نويسندگان گوناگون اروپايي (از والتر اسکات تا هوفمان و دوکوئينسي و بالزاک) اختصاص مي داد. در اين هنگام به مسائل فوق طبيعي و ترسناک دلبستگي داشت. پس از اتمام دوره مهندسي و فراغت از خدمت نظام يکسره به ادبيات روي آورد. داستايفسکي در 1846 بي درنگ به دنبال انتشار نخستين کتاب عمده خود، بيچارگان، ترجمه اوژني گرانده، اثر بالزاک، را منتشر کرد. بيچارگان با تحسين بسيار از جانب منتقد برجسته، و. گ. بلينسکي، مواجه شد و کمابيش يک شبه نويسنده آن در ادبيات روسي تثبيت گرديد. اثر دوم او به نام همزاد (1846) موفقيت اثر نخست را تجديد نکرد. داستايفسکي در همين زمان با به کار گرفتن درونمايه هايي همچون قدرت افسانه (ارباب، 1847) و قدرت رؤيا (شب هاي سفيد، 1848) به تجربه هاي ناموفقي دست يازيد. در اواخر دهه 1840 به گروه پتراشفسکي راه يافت و در بحث هاي آنان پيرامون سوسياليسم آرماني و انقلاب شرکت جست. او به يقين از چنين عقايد زمانه تأثير پذيرفت، هرچند آثارش عاري از موضوع هايي است که نشان دهد او صادقانه به آراي انقلابي پرداخته است. داستايفسکي همراه با ديگر اعضاي گروه پتراشفسکي دستگير شد، به زندان افتاد و در دادگاه نظامي به اعدام محکوم گرديد. اتهام عمده او اين بود که نامه معروف بلينسکي را به گوگول به صداي بلند در يکي از نشست هاي گروه خوانده است. منتقد در «نامه به گوگول»، به سبب شيفتگي مذهبي گوگول، بر او تاخته و اعلام داشته است که مردم روسيه عميقاً به زيبايي گرايش دارند. حکم مجازات مرگ که به دستور تزار، نيکلاي اول، صادر شده بود به زندان با اعمال شاقه و تبعيد تبديل گرديد و بنابراين داستايفسکي در آغاز سال 1850 با دست و پاي زنجير شده به سيبري فرستاده شد. تجربه اي را که داستايفسکي در اردوگاه کيفري امسک از سر گذراند خردکننده بود. در اينکه بيماري صرع داستايفسکي، که بعدها خود را نشان داد، حاصل اقامت او در اين اردوگاه است يا نه ترديد وجود دارد، اما در اينکه داستايفسکي تا پايان عمر از بيماري صرع رنج بسيار برد ترديدي نيست. گزارش او از چهار سال زندان در اردوگاه کيفري (يادداشت هاي خانه مردگان، 2-1861) اثري کلاسيک در ادبيات زندان به شمار مي آيد. هنگامي که در 1854 آزاد گرديد هنوز حق خروج از سيبري را نداشت اما از زندگي نسبتاً آزادي برخوردار بود، به ويژه که به عنوان افسر مشغول خدمت شد. پس از چندي با بيوه يکي از همکاران ازدواج کرد و سرانجام در 1859 اجازه يافت به بخش اروپايي روسيه بازگردد.

ازدواج داستايفسکي روي هم رفته با شادکامي همراه نبود. از اين گذشته، او در جامعه اي با تجديد شهرت و اعتبار روبه رو بود که همه جا از اصلاح و دگرگوني هاي انقلابي سخن به ميان مي آمد. تجربه هاي او سبب تحکيم احساسات مذهبي در او گرديد که در دهه 1840 در وجود او نهفته بود و هنگامي که به ياري برادرش روزنامه زمان را در 1861 پايه ريزي کرد، در زمينه عقايد سياسي، فردي محافظه کار، ميهن پرستي تجاوزگر و کمابيش توده گرا بود؛ بدين معني که به طبقه دهقان روسي دلبستگي داشت و از جامعه روشنفکر مي خواست که از آنان بياموزد. داستايفسکي در روزنامه زمان بود که نخستين رمان خود را به نام تحقيرشدگان (1861) انتشار داد و نيز گزارش نخستين سفر خود را به اروپا با عنوان يادداشت هاي زمستاني پيرامون برداشت هاي تابستاني (1863) در همين روزنامه به چاپ رساند. سرمايه داري کلان شهر غرب، به ويژه آنچه او در لندن به چشم ديد، براي او تکان دهنده بود و آراي ضد غربي و ضد اصلاحگرانه را در او برانگيخت. به دنبال افزايش بدهي هاي داستايفسکي روزنامه او نيز به سبب چاپ مقاله اي پيرامون شورش سال 1863 لهستان از سوي مقامات توقيف گرديد؛ و با آنکه اجازه انتشار روزنامه ديگري را با عنوان دوران به دست آورد، مرگ همسر، مرگ برادر و مرگ آپولون گريگورف، صميمي ترين همکارش در انتشار روزنامه، ضربه هايي کاري بر او بود. داستايفسکي هرچند برجسته ترين اثرش را تا آن زمان، به نام يادداشت هاي زيرزمين (1864)، در روزنامه دوران به چاپ رساند، ديري نگذشت که اين روزنامه به تأخيرهايي مواجه شد و سپس به کلي متوقف گرديد و بدهي هاي زيادي براي او بر جا گذاشت. او در ويسبادن، در آغاز پاييز 1865، به سبب روبه رو بودن با تنگناهاي خردکننده، نوشتن رماني را با عنوان جنايت و مجازات (1866) طرح ريزي کرد، اما به سبب بستن قرارداد نوشتن رمان ديگري به نام قمارباز (1867)، و تعهد اتمام آن در مدت يک سال، موقتاً نوشتن اثر عمده خود را رها کرد. رمان قمارباز را داستايفسکي براي زن جوان تندنويسي، به نام آنا اسنيتکين، تقرير مي کرد و او مي نوشت. داستايفسکي يک سال بعد با اين زن ازدواج کرد و با اينکه يک رب قرن با يکديگر اختلاف سن داشتند ازدواج آنان با شادکامي و موفقيت همراه بود. زن و شوهر سپس براي فرار از دست طلبکارها به تبعيدي اجباري در اروپا دست زدند و چهار سالي را در درسدن گذراندند. داستايفسکي در اين مدت دو رمان عمده خود، ابله (1868) و جن زدگان يا شيطان ها (2-1871) را نوشت. در بازگشت به روسيه، همسر داستايفسکي نقش ناشر آثار شوهر را برعهده گرفت و زندگي خانوادگي آرام و استواري را پي ريزي کرد. رسيدگي دقيق و فداکارانه او به مسائل مالي داستايفسکي، به تدريج، سبب پرداخت تمام بدهي هاي او گرديد. هرچند مرگ هاي زودرس برخي از بچه هايش و حمله هاي وخيم بيماري صرع او دهه آخر عمرش را بر او سخت ناگوار کرد اما در سايه فعاليت خاطرات نگاري (يادداشت هاي يک نويسنده، که در سال 1873 آغاز گرديد و با وقفه هايي تا هنگام مرگ ادامه يافت) و نيز در سايه مطالعه آثار خود در حضور مردم، روزنامه نگاري (ويراستاري روزنامه شهروند، 4-1873) و کارش در مقام رمان نويس (جواني خام، 1875) و سرانجام بر تارک همه اينها، با انتشار بزرگترين رمانش، برادران کارامازوف، در 80-1879 به شهرت ادبي کم نظيري دست يافت. شهرت او در طول جشن هايي که به مناسبت پرده برداري از پيکره پوشکين در مسکو، به سال 1880، برپا شد با ايراد سخنراني پيرامون پوشکين، که ستايش همگان را برانگيخت، به اوج رسيد. و آنگاه تشييع جنازه او در اول فوريه 1881، پس از مرگش در 28 ژانويه، قلب هاي بسياري را از اندوهي بي حد آکند.

بيچارگان، نخستين اثر داستايفسکي، ممکن است در نظر اول به شيوه کهنه مبادله نامه ميان دو تن (کارمندي تهديست و ميانسال، به نام دووشکين، و دختري بسيار جوان تر) نوشته شده باشد، اما اين شيوه ساده از عميقي روانکاوانه برخوردار است و نامه هاي شخصيت داستايفسکي گونه ويژه آن به صورت اعترافات پيچيده اي در مي آيند که نه تنها عشق بي حد او را به دختر افشا مي کنند بلکه او را به آگاهي مي رسانند و هويت شخص او، جاي او در جامعه و معناي فقر او را به او نشان مي دهند.

داستايفسکي هنگام رهايي از زندان براي خبرنگاری به تردیدها و ایمان خود اعتراف کرده است: «من همين قدر مي توانم درباره خود به شما بگويم که من فرزند زمانم، فرزند بي اعتقادي و ترديد و تا اين لحظه و حتي تا پايان عمرم بر اين باور خواهم بود. . . ديگر بگويم، اگر کسي براي من ثابت کند که مسيح از دايره حقيقت بيرون است و به راستي يقين حاصل کنم که حقيقت ها فرسنگ ها با مسيح فاصله دارد، باز هم ترجيح مي دهم در کنار مسيح بمانم در کنار حقيقت. » اين گفته را يکي از برجسته ترين وصيت نامه هاي قرن نوزدهم به شمار مي آورند، قرني که روشنفکران آن رفته رفته به اين نتيجه مي رسيدند که بايد خود را از بندهايي که پدران ناآگاه آنان بر دست پاي ذهن شان بسته اند رها سازند.

اين وصيت نامه، ده سال بعد، مناسبت خاص ادبي خود را پيدا کرد و داستايفسکي در يادداشت هاي زيرزمين ترديدهاي خويش را پيرامون علم گرايي، با عقيقده مرسوم که انسان را اساسا موجودي عقلاني مي پنداشت، درک خود را از انسان به عنوان موجودي هوسباز ف شکاک و خودسر ارائه داد. راسکولنيکف در رمان جنايت و مجازات نمونه وفق ارائه چنين درکي است. او در اين رمان دانشجويي است که دست به جنايت مي زند تا ثابت کند که ناپلئون خودسري است اما سرانجام به خطا و بيهودگي انگيزه هايش پي مي برد. راسکولينکف خود او نيز دشواري سرگردان مي بيند که در حقيقت شخصيت دوباره خود او نيز هست. در اينکه او به تاثير سونياي فاحشه به تهذيب اخلاق مي رسد عمق عقايد مطرح شده در آن و تکريب کابوس گون واقعيت زندگي نکبت بار داستايفسکي، به عنوان برترين رمان نويس قرن نوزدهم روسيه بر آن متکي است.

داستايفسکي در دومين رمان خود، ابله، تلاش مي کند تا درک خويش را از مسيح معاصر در قالب ابله کودک مانند، يعني شاهزاده ميشکين، که کتاب انجيل او ترکيبي از رستگاري به ياري قدرت زيبايي و مسيح گرايي ادبي است، تجسم بخشد. هر چند بخش هاي پاياني کتاب درخشان است اما اين اثر به طور کلي تلنبار از طرح هاي فرعي و آدم هاي پرگو و طرفدار بحث و جدل است. اگر در ابله در سايه نويد مسيح روسي اميدي براي روسيه وجود دارد، در رمان جن زدگان يا شيطان ها، رمان بزرگ روشنفکر، مسموم از عقايد غربي و تاثيرهاي پوچگرانه، نه ايماني به خود پيدا کند نه به مردم خداپرست روسيه. استاورگين، منجي فرضي جامعه روشنفکر، ظاهرأ ميان بينش پوچگرايانه از آزادي (که در قالب هواخواه اوکريلف ارائه مي شود) و امکان ايمان مذهبي (که در قالب شاتف ايمان جوي تجسم مي يابد) سرگردان است. اما سرانجام تسليم عقايد ورخونسکي تروريست مي گردد تا هدف هاي ويران کننده خويش را تحقق بخشد. اين رمان از آنجا که استبداد سياسي را که در نتيجه انقلاب دامنگير روسيه مي شود تشخيص مي دهد تفسير آن براي منتقدان شوروي کاري سخت دشوار بود. داستايفسکي پس از اين کمدي پر قدرت و سياه، بر آن شد تا موقعيت روسيه را در شرايطي اصولي تر بيازمايد؛ اما از بررسي خود پيرامون يک «خانواده تصادفي » (جواني خام) چيزي به دست نياوردو تنهاي هنگامي که، به سال 1878، در محاکمه ورا زاسوليچ تروريست حضور يافت، چارچوب آخرين و بزرگ ترين رمانش ف برادران کارامازوف، را به دست آورد. خانواده کارامازوف همچون روسيه کوچکي تصوير مي شود که در آن روسيه معاصر و زميني در قالب دميتري، نفوذ غرب در قالب ايوان، و روسيه مذهبي در قالب آليوشا تجسم مي يابد و در اني ميان انتقاد ايوان از کليسا (به ويژه در فصل معروف « بازجوي بزرگ) همچون حمله اي پاسخ ناپذير به بي عدالتي جهان شمرده مي شود. براداران کارامازوف به عنوان اوج دستاورد داستايفسکي بازتاب نگراني اوست پيرامون دستواري هاي انتخاب که پيوسته پيش روي بشر قرار دارد. آدم هاي داستان هاي داستايفسکي در پي تغيير نيستند، در پي اصلاح نيستند، آنان تلاش مي کنند خويشتن را در برابر زشتي ها و پليدي ها، که شمارشان اندک نيست، همواره نيرومندتر و مجهزتر کنند.

"چنين گفت نيچه": "داستايوسکي تنها کسي است که از آثار او چيزهايي درباره روانشناسي آموخته ام."

 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

www.esalat.org