*

 

سال ۱۳۳۷ خورشیدیست و داوود پسرعم ظاهر شاه، نخست وزیر. او به دگروال عبدالرحیم صافی، رئيس اركان قوماندانی عمومی ژاندارم و پولیس وزارت امور داخله، فرمان میدهد تا به روى راه پيمايان، در برابر دفتر سياسى پاكستان راه را ببندد و در صورت بروز تشنج، آتش گشاید. صافی از گشايش آتش بر تظاهر کنندگان، مى گذرد و از درِ مسامحه پیش می آید. به ببرك کارمل و يارانش با نرمش رو میکند:

«بروید هرج و مرج نکنید، عبور و مرور را مختل نسازید.».

گردهم آيى، همانجا ختم میشود. دور از انتظار نبود كه غبارِ ظن، بر دگروال، در برابر خاندان تک گراى شاه و حواریونش، اعتماد داوود را تيره و تيره تر مى كند، تا اين كه بر صافی میشورد و با سعایت عبدالله خان (پدر سید عبدالله پسان ها وزير ماليه) که زمانی در بندِ خودِ دگروال صافی بود، از وظیفه سبکدوش میگردد. آتش خشم صافی، بیشتر از پيش در سينه، شعله مى كشد. او با

وساطت برادرزاده اش، یعقوب کمک با ببرک کارمل و میر اکبر خیبر آشنا می شود. دل در گرو راه آنها میگذارد و تا اخیر عمر، خویشتن را با خانواده (چهارده پسر و پنج دختر و همسر) وقفِ جریان چپ آنزمان، به رهبری ببرک کارمل مى كند. زمان میگذرد. ازین خانواده نُه تن نظامی تهمتن در عرصه ی کار زار زندگی جوانه می زند. با گذشت زمان، کم از کم همه ی اعضای این خانواده بر ایوان بلند آموزش های اکادمیک تکیه میزنند. دولت «تازه مردم سالار!»، يعقوب کمک (پدر سپين غر كمك، همانى كه نخستین جریده اش، «كومك»، آذین سروده های پرشور محمود فارانی و لایق شد)، را زندانی می كند و نخستین شماره جریده آزاد، مصادره میشود. پسران صافی، داکتر ارثاد، آنیکه بیرحمانه، قربانی وحشیگری جنایت امین گردید، داکتر عظیم استوار و داکتر علوم حقوق، قاسم دورانساز، در دامان جنبش چپ می غلطند. سایره صافی همسر عبدالرحیم خان (مشهور به مادر حزب)، نخستین بانوییست که با «چادری»، در تظاهرات خیابانی پارک زرنگار، پرچم اعتراض جنبش چپ را در برابر نابرابرى ها، بلند میکند.

گذشتِ سالها پسران دگروال صافی: قاسم دورانساز، علم مل، احسان و . . . را به پاى پرچمى مى كشاند كه نخستین جریده هایش، به دست آنان، میان مردم راه باز مى كند. جنرال صافی با تمام داشته های مادی و معنوی، همراه با زن و فرزند در کمپاین انتخاباتی پارلمانی، مى رزمد. پاداش این همه تلاش های خانواده ی صافی در رژیم امین- تره کی چنین بود که آن خانواده، هشت زندانی و باقی مخفی ها، به ارمغان دارد.

از میان فرزندان صافی، من با دو تن آشناستم. با احسان، آنگاه كه در انستیتوت کادرهای جوان درس میدادم و در یک شام دل آزار، با سیمای مهربان زندانبان مان، سلام علم مل، هنگام بازجویی های ملال آور هیات بازپرسی در دفتر ولایت کابل.

وقتى نخستین جریده ی پرچم بیرون شد، علم مل در دهمين سال مکتب، تازه به حزب گام نهاده بود. او، گاهى هنگام پخش شماره های پرچم، از جانب مخالفین، جانانه «فراشی» شده بود. زرلشت مارکیت، آشنايى هايش را با میر اکبر خیبر، بارق شفیعی، نور احمد نور، سلیمان لایق، ببرک کارمل و تعدادی دیگر؛ ميزبانى می كرد. علم مل سپس در اتحاد شوروی آموزش عالی اش را در رشته ی حقوق در ماسکو تکمیل میکند. علم مل که روزی عضو بخش نظامی دادگاه عالی (ستره محکمه) جمهوری افغانستان بود، اکنون در گوشه ی جلای وطن، ننگیالی علم مل است. او از دانشكده ی حقوق دانشگاه کابل بنا بر فعالیت های حزبی طرد و به وساطت فیض محمد وزیر داخله ی جمهوری داوود، نزد نظام الدین تهذیب به حیث کارمند څارنوالی ولایت کندز توظیف مى شود. باری عبدالرزاق عابدی والی کندز او را در شمار هیات گرفتاری فرستاده شده از وزارت داخله ی وقت به رهبری فیض محمد، توظیف به گرفتاری گلبدین حکمتیار و عمر معلم، مشهور به «معلم عمر کور»، در دروازه شهرك امام صاحب آن استان میکند. این دو متهم، لحظه هایی پیش فرار میکنند. علم مل آخرالامر به دستور حزب ناگزیر راهى کابل مى شود. نور احمد او را به جیلانی باختری میفرستد. جیلانی باختری دوست خانوادگی، برایش شغلی در کود کیمیاوی هرات دست و پا میکند، ولی در نتیجه ی فعالیت های سياسى، دولت، قصد به گرفتارى اش میکند. بازهم با پا درمیانی نبی شوریده فرار میکند، میرود نزد نور احمد پنجوایی (نور احمدى که پسان ها نور شد). نور، او را مى فرستد به قوماندانی عمومی سرحدی. نواز علی سرود، یکی از سابقه داران حزب (باجه ی میر گل، قوماندان امنیه ی ولایت کابل) وسیله میشود، تا، نزد سید امیر بها، معاون جنایی ولایت کابل، استخدام شود. در آنجا با شخصى بنام سخی احمد بایانی (آمر دفتر معاون جنایی) پیوند دوستی میریزد و بدینگونه مورد اعتماد آن اداره قرار میگیرد.

این روز ها مصادف است با پخش شبنامه (طرح پیشنهادی قانون اساسی) جناح پرچم حزب دموکراتیک خلق افغانستان به دولت.

علم مل:

«نزدیکی های چاشت یکی از روزهای بهاری دو مجرم بچه ی سیاسی را به دفترمان میاورند. بازپرسی های ابتدایی از آن ها شروع میشود. هنوز به پنج عصر نزدیک نشدیم که، نصرالله خان رییس استخبارات وزارت داخله، میرگل خان قوماندان ژاندارم پولیس و آمر تعقیب ولایت کابل همراه با هیات معیتی، به دفتر سید امیر بها، معاون جنایی ولایت کابل، می آیند. ازین دو مجرم نوجوان تحقیق شروع میشود. آنها از کارمل، خیبر  و غیره نام میبرند و من متجسس میگردم. میایم که ببینم چه اتفاقی افتاده؟ من برای نخستین بار با چهره ی یک نوجوان شهری، کوتاه قد و خرد اندام، با لباس تمیز و شیک آشنا شدم. در پهلوی احمدشاه، جوان دیگری را دیدم که چهره اش از دو سال پیش برایم آشنا بود. من بار بار فرید را در خانه ی مان در شاه شهید با برادرم احسان و دیگران دیده بودم. آنها در آن زمان در کلوپ های سپورتی ایکه از جانب حزب رهبری میشد، شاید فعال بودند.

فرید با دیدنم، نیم خیز می شود. میخواهد سلام کند ولی من اصلا او را نادیده می انگارم. او با زرنگی، نزاکت را درک میکند . . . تحقیق تا شش شام دوام دارد. هیات تحقیق پس از شش شام آنجا را ترک میگویند.

قوماندان میرگل خان، برایم میگوید: سلام خان! «این دو تا را مواظبت کن. این خاینین را نگذار که با هم یک جا شوند.»

سرانجام، دوسیه های ابتدایی تحقیق این دو جوان بدستم می افتد. من آن را کاپی میکنم.

احمدشاه و فرید جدا جدا سخت توسط سربازان مسلح دیدبانی میشوند. به فرید می گویم: تو را می شناسم. میگویم: احمد شاه ره نمی شناسم. به ابتکار شخصی خود به فرید مشوره می دهم: وقتی تو اعتراف کردی، بگذار یک تن مسوولیت را بر عهده گیرد. ازین پیشنهادم خوشش آمده می گوید: رفیق علم مل، مه همیطو عمل میکنم.

البته من صلاحیت دستور به فرید را نداشتم. بعدن به بهانه اینکه هردو نان شب باید بخورند آنها را با هم یک جا میسازم. مهمان نوازی میکنم و برای شان کباب فرمایش میدهم.

نمیدانم آنها چه مشوره هایی با هم داشتند. این دو نخستین زندانی سیاسی نو جوان بخاطر طرح پیشنهادی قانون اساسی پرچمی ها در نخستین ریاست جمهوری بودند. پس ازین تا برگشت هیات تحقیق، به سربازان موظف امر کردم تا آنها کوته قفلی باشند. همان لحظه بلادرنگ، اسناد کاپی شده را به خانه ی نور احمد نور بردم. جریان را به نور گزارش دادم. دیدم ببرک کارمل آنجا نشسته. با نور یک جا به کارمل گزارش دادیم. کارمل به من گفت: آیا آوردن کاپی های سوال و جواب به شما خطر پیش نمیکنه؟ که فکر میکنم میکنه.

کارمل گفت: پس ازین کوشش کن جریان ها را به حافظه بسپاری. منکه جوان و خون گرم بودم، اطمینان دادم که نی. خطر نداره. کارمل گفت: آن رفیق ها ییکه دستگیر شده اند شاید مجازات زندان را ببینند. ولی اگر تو ره دستگیر کنن اعدام میکنن. جریان مشوره دهی خوده به نور گفتم.

نور گفت: تو چی حق داشتی که به رفقا دستور بتی؟ به کدام اساس؟

مه گفتم: سر مه فشار وارد نکنین. مه از پیش فرید ره می شناختم.

بعدن نور خاموش شد. دستور های لازم داد. بیست افغانی کرایه تکسی ره از نور گرفتم. با شتاب برگشتم. هنوز هیات تحقیق بر نگشته بود. یازده شب هیات برگشت. از احمد شاه و فرید، دوباره تحقیق آغاز شد. روز ها میگذشت. میان هیات تحقیق جدال ها و اختلاف نظر وجود داشت. بسیاری میگفتند، این کمونیست ها را بزنید، زجر دهید، بیدار خوابی، شکنجه و روغن داغ کنید. گروه دیگر با آنها مخالف بودند. نظر به امر سردار داوود رییس جمهور؛ تحقیق ادامه یافت. هیات تحقیق پنج نفر بودند. نصر الله رییس استخبارات، گزارش یومیه را شخصا در موجودیت قدیر وزیر داخله، به رهبر، میداد.

نصرالله گفت: بنا بر دستور رهبر، باید با زندانیان سیاسی برخورد انسانی صورت بگیرد. در شب های بعدی تا جاییکه بخاطر دارم، ۳۵ نفر جوانان: عبد الله اسپنتگر و نور اکبر پایش از فاکولته ساینس، فرید مرید از حقوق، صمد کارگر و رسول کارگر از فابریکه جنگلک، خداداد بشرمل از ننگرهار و آخرین زندانی محمد نبی شوریده و جوان دیگری بنام برهان . . . را آوردند. مجموع دوسیه ها بیشتر از یک هزار صفحه بود. من همه را کاپی کرده بودم. کسانیکه دفاع قاطع کرده بودند: شوریده، اسپنتگر، نور اکبر، صمد کارگر، رسول کارگر، فرید و از خلقی ها بوستان علی. پس از آن، من، یومیه اسناد را به نور میبردم.

پسان ها بار احتیاط، نور، مرا به دکتور نجیب معرفی کرد. نجیب در مکروریون بود. من با داکتر نجیب و امتیاز حسن، از سال های ۱۳۴۷ خورشیدی هنگامی می شناختم که آنها از ما بخاطر فروش جریده های پرچم محافظت و مواظبت میکردند. در آن زمان مسوولیت های حزبی ما را، خلیل زمر و عظیم شهبال به عهده داشتند. وقتی من نزد نجیب رفته بودم او از پیش همه چیز را میدانست. آنزمان بیش از ۲۸۰۰ قطعه عکس، اسناد و نام اجنت های استخبارات از جانب ما به میر اکبر خیبر رسیده بود. خوب بخاطر دارم که برخورد هیات تحقیق با خلقی ها زشت تر ولی با پرچمی ها نرم تر بود. آنها بوستان علی هزاره خلقی را که اعتصاب غذایی کرده بود، سخت کوفته بودند. دستور رهبر تنها در مورد پرچمی ها چنین بود که با این ها بصورت مشخص برخورد سالم صورت گیرد».

------------------

علم مل، خاطراتش را از پدرم چنين مى گوید:

پایوازهای زیادی به دفتر ما مراجعه میکردند تا بفهمند زندانی هایشان کجاست. اما، امر بود که نه حرفی از اداره خارج شود و نه رازی ! 

دو سه روز پیهم، کنار دفتر، در حومه ی ولایت کابل مرد نا آشنایی رامى ديدم. ميانه قد، شیک، با بوت های براق و دریشی نصواری كه با وسواس قدم میزد. مهربان و ملیح به نظر می خورد. بالاخره سرباز را فرستادم تا او را به دفترم بیارد.

گفتم: اینجه چه میکنی؟

سلام کرد گفت: چیزی نیست.

ادامه داد: یک بچه دارم؛ احمد شاه نام داره.

عریضه چاپی بدست داشت.

گفت: «اینه، عریضه دارم.»

تنها بودم. عریضه را خواندم. همه چیز را دانستم.

گفتم: شما بروید. اینجا را ترک کنید. دوباره نیایید. ما درین جا زندانى سیاسی نداریم.

او دفتر را ترک کرد.

یکی دو روز بعد، ديدم، در آن طرف سرک مقابل ولایت کابل، شخصی با مرسیدس بنز نخودی ایستاده است. از دور ادای احترام کردم. سلام كرد و با عجله خود را به من رساند.

او همان شخص بود.

با التماس گفت: به من بگویید پسرم مفقود است، نه زنده اش معلوم است و نه مرده اش.

با تمكين، فهماندم که به من صدمه میرساند. چون شخص با نزاکت بود، به طرف موتر خود رفت و آنجا را ترک کرد.

روز بعدی ساعت هفت و نیم صبح وقتی داخل دفتر شدم، دیدم باز هم در زیر سایه های درختان در ولایت کابل ایستاده. نزدش رفتم.

گفتم: کاکا ! چی میخواهی؟ 

گفت: همینقدر بگویید که بچیم زنده اس؟

گفتم: بچیت زنده است و جور. برین دگه.

با عجله فضای قوماندانی ره ترک کرد.

سه چهار روز گذشته. غلام سرور احمدی در محیط قوماندانی در گشت و گذاراست. دوازده روز است. کسی نیست. مسوولین به نان خوردن رفته اند. این بار او را نزد خود خواستم. به چای دعوتش کردم. نشانی های احمد شاه را برایش گفتم.

گفت: بلی بچه خودم است. بگویید آیا اورا زجر داده اند؟ شکنجه اش کرده اند؟. . .

گفتم: با او و دیگران برخورد انسانی صورت گرفته. تشویش نکنيد. از من تقاضا کرد که: یک بار اگر شده چشمم به چشم بچه ام بیافتد.

گفتم: شما مرا تباه میکنيد.

التماس کرد. مجبور شدم تا برای ملاقات زمینه سازی کنم.

قوماندان اطفاییه و لوژیستیک از مشرقی بود. با من رابطه نیک داشت. از او خواستم تا کمکم کند. او، آدم مذهبی، وابسته به دولت بود. گفت: مه ره با ای کارت ده کشتن میتی.

روزی څارمن عبدالرحمن برایم گفت : همو کارت اجرا شد؟

مطمین شدم که سرور احمدی، پسرش را پیوسته ملاقات میکند.

احمد شاه با تعدادی از رفقای ما و خلقی ها در شمال غرب قوماندانی ولایت کابل در حالی زندانی بودند که حتی هیات تحقیق هم از محل بود و باش آنها نمی فهمیدند.

پس از آن من، دیگر آقای احمدی راندیدم.

آخرین ملاقاتم با احمدی هنگامى بود كه احمدشاه و دیگر زندانیان رها شده بودند. سالِ بعد من احمدی را در شهر نو یا شاید وزیر اکبر خان مینه در یک رستورانت پنج استار دیدم. ساعت ها با هم نوشیدیم و گفتیم.

زمانى شنیدم که احمدی با دو پسر ارشدش در رژیم خلقی امین- تره کی کشته شدند!

 

 *برگرفته شده از خاطرات احمد شاه راستا منتشره در فیسبوک.

 

 

 

 

توجه!

 

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

www.esalat.org