اسطوره در ادبيات پارسی دری

(بخش دوم)

نويسنده و پژوهشگر »اسکاری«

جمعه، ۲۳ نوامبر ۲۰۰۷

 

سیاوش اسطوره ی از قهرمانی و پایمردی

درگذ شته های دور ! در دل تاریک قرن ها! در میا ن سنبلستان لا جوردین آریانا ی کهن! شهسواری می زیست بزرگ مرد و دلیر، سیمای فروزان و مردانه داشت. قامت کشیده و استوارش چون کاج های بلند، سر بر آسمان می سا ید. او را سیاوش می خوا ند ند و پیشوای راستین و آزاده  مردی آریانا بود. در یکی از روز های بهار که سرزمین دلفریب ما چون بهشت طلا ئی و گوهرین بر عر صه نا آرام گیتی می درخشید. و خنده سیمین بامداد بر چهره تاریک آسمان شگفته بود! و پرتو فرحبخش صبح، از روزن نقره فام فلک بر کوهساران و مرغزار های مخملین آریانا می تایید! از سرزمین توران یورشگران ستمگر بی رحمانه بر میهن عزیز ما حمله آوردند ! زمامدار جنایت پیشه این چپاولگران، میر غضبی بنام (فرانکر سیا نا) بود. سیاوش قهرمان، در برابر اشغالگران سفاک توران زمین، لوای مقاومت و پیکار را شجاعانه برا فراشت، تا آنکه سر انجام روزی، همزمان با طلوع سجاف طلا ئی صبح و همپای با موکب رهوار سپیده دم سیاوش طناز، در سرابگه خونین عشق و آزادگی سر داد! خون سیاوش بر زمین ریخت و چند روز بعد از دل قربانگاه آتشین او لاله ای سر برآورد، که در سوگ سیا وش سیه پوش شده بود، و مردم آزاد هآریانا سیاوشانش خواندند. بعد از قربانی سیاوش موج مقاومت و پیکار مردم آریانا غوغا کرد، و صفوف مستحکم و انبوه تورانیان یکی پی دیگری د ر برابر تلاطم توفانی به زانو در آمد ند.

سپاه بیکران اشغالگران در هم شکست و سردمدار جانی شان بد ست پر توان جنگ آوران رهسپار جهنم شد. دلیر مردان آریانا داعیه پیکار و نبرد بی امان شان را ادامه دادند. کشور پهناور توران زمین بدست رز مجویان میهن ما مسخره شد، و بعد از اندک زمانی سپاهیان " کوروش کبیر" که از سلا له پاک نژاد سیاوش بود از سلسله کوه های، اورال و آب های گرم مد یترانه گذ شتند و لوای آریانا بر کرانه های چین و شرق آ سیا سایه افگند. سالها و قرن ها یکی پی دیگری گذشتند. تا آنکه قرن ما که قرن آشوب ها و وفتنه ها است فرا رسید. آریانای کهن و افغا نشتان امروز باز هم چون بهشت زرینی بر پهنه بر قرار جهان متلاوش بود، آ فتاب بهاران خرم می تافت. گلبانگ و قلقل زیبای چشمسار ها گوش ما را مینواخت. اکنون سالهاست که از آن بهاران سبز فام و طرفه خیز اثری نیست.

گل نیست. سبزه نیست. چراغی و ستاره ا ی نیست و اکنون سالهاست که صدای د لپذ یر شباهنگ ناز و تزرو نغمه پرداز، جایش را به فریاد نفرین کودکان پدر مرده و مادران داغ دیده ما داد است. اکنون سالهاست که خزان خون بر کشور ماتم زده ما محشر می آفریند. و آن گل زمین زیبا و دلفریب به گلخنی از خون و آتش مبدل شده است.

آرش اسطوره ی از شجاعت و صداقت

سکوت پشت میدان شهر در هم میدرید. قدم هایی سرشار از غرور و قدرت پا بر خفت خاک می کوبیدند. قدم ها یکی پس از دیگری. خانه ها در سکوت تیرگون آبی سحر فرو رفته بودند. قدمی پس از قدم دیگر. کوچه اندک اندک راه باز میکرد و به کناری میرفت. سرانجام کوچه به پایان رسید. جمعیتی انبوه میدان شهر را در بر گرفته بودند. سکوت درهم شکسته شد. زمزمه ها بر تار های سکوت نفوذ میکردند. صدا ها به گوش میرسید.

 مردی سالخورده فریاد زد: او آمد آرش آمد.

زمزمه ها دو چندان شد.

مرد جوانی می گفت: تنها چنین دستان نیرومندی می توانند غرور بیافرینند.

آرش به میان مردم رسیده بود. مردم راه را برای او باز کردند. در زمین راه برای قربانیان همیشه باز است. آرش به قلب شهر رسیده بود. جامه از تن کند و مردم دیدندحقیقت را بر روزنه های پوست آرش

دخترک کوچکی به مادرش میگفت: مادر ببین چه سینه های بزرگی دارد.

مادر گفت: نه دخترکم آن قلب بزرگ آرش است که از دنده هایش بیرون زده است.

خورشید لحظه به لحظه از پشت کوه بالا می آمد.

دختر جوانی که شاخه گل زردی در در دستانش داشت بانگ زد: آرش و گل را به سوی آرش پرتاب کرد

آرش بدن تنومند خود را خم کرد و زانوانش را بر پستی خاک نهادو گل را بوسید. برخاست. بازهم قدم های او بودند که او را به طرف بیرون شهر می کشیدند.

زمین تشنه بود. تشنه ی قربانیش.

کوچه ها باز هم او را می خواندند. قدمی برداشت. خورشید بالا می آمد.

با خود گفت: کوچه ها فرزندان زمین اند. تماشایت می کنند و تنهایت می گذارند.

بوی باران اندکی که شب قبل باریده بود هنوز در فضا بود. آسمان می خواست که رده پایی بر جای بماند و رده پاهای آرش حقیقی تر از قدم هایش زمین را در می نوردیدند. اما هر رده پای او در پس قدم های بی شمار مردمی که او را دنبال می کردند جان می باخت.

آرش از شهر خارج شد و شهر بزدلانه او را تنها گذاشت. خورشید از پشت کوه بالا امده بود. قدمی پس از قدم دیگر. درختانی رودخانه ای دشتی ی یکی پس از دیگری.

مردم زمزمه کنان او را دنبال می کردند. آرش اکنون ایستاده بود و کوه نیز ایستاده بود. قدم در پی کوه نهاد و کوه بر خود لرزید از این سنت تکراری و دیرین. قد می پس از قدم دیگر. هر لحظه بالاتر میرفت و خورشید نیز هر لحظه بالا تر می آمد.

دامنه ی کوه سرشار از گل های زرد بود. اشک در چشمان آرش حلقه بسته بود. هر لحظه این سوال را در ذهن به گره سوال های بیشمارش می افزود. این کار برای چیست؟ این آدمیان که از پس منند چه می طلبند؟

ایستاد. زانو زد بر پستی خاک و یک شاخه گل زرد از جای بر کند و دخترک جوانی را که در شهر به او گل داده بود صدا زد. دخترک پیش رفت. چشم هایشان آنچنان بر هم می آمیختند که مجال سخن نمی یافتند. آرش گل را به دخترک داد. دخترک سرانجام سکوت را شکست و گفت: آرش نرو. این مردم سرانجام کار را می دانند. خودم شنیدم که زمزمه می کردند. من هم می دانم. تو خود نیز میدانی. پس چرا می روی؟

آرش گفت: کاری نمیتوان کردزمین فرا می خواندم. قربانیش را. زمین همیشه پیروز بوده است. چشم از او برداشت و بی هیچ سخنی به راهش ادامه داد.

دیگر قله در پیش بود. مردم ایستادند. قله از آن آرش بود. قدمی پس از قدم دیگر. خورشید هر لحظه بالاتر می آمد. قله چه بی رحم بود. تیز و سنگی و پر شیب و قاطع. و چه بزرگ بود و چه مغرور. سرانجام آرش بر فراز کوه بود. آخرین قدم او را در بهت و حیرت فرو برد.

از خود پرسید: من برای چه اینجایم؟ پاسخ داد: خطی میکشی بزرگ به اندازه ی پرتاب یک تیر

تا چشم کار می کند زمین خداست. بزرگ و متروک. یعنی این آدمیان جایشان تنگ است؟ جوابی نداد

نگاهی بر کمان انداخت که بر دوشش بود. گفت: ای کمان نفرین شده چه بیرحمانه بر من پیچیده ای و آن را بر کند. تیر زرین کمان خود را بر زه کمان نهاد و آن را کشید و در دل زمزمه می کرد.

این تیر را رها می کنم نه برای تعیین مرزی بیشتر به انداره ی پرتاب یک تیر و زه کمان را می کشید.

این تیر را رها می کنم نه برای شادی دل این مردم و غم دل مردمی دیگر به انداره ی پرتاب یک تیر و زه کمان را میکشید. این تیر را رها می کنم نه برای جایی راحت تر و بزرگتر برای زندگی به اندازه ی پرتاب یک تیر و همچنان زه کمان را می کشید

بدنش به لرزه افتاده بود. پیشانی اش خیس غرور و قدرت بود.

این تیر را رها می کنم تا این مردم بیندیشند در آنچه می کنند و در آنچه زمین با آنها میکند.

زمین تو بردی. اما گره دیگری بر گره سوال هایش افزوده شد.

تا چشم کار میکند خاک و زمین است. به کجا باید بیندازم؟ و همچنان زه کمان را می کشید. بازوانش کم کم ناتوان می شدند. ناگهان چشم هایش را باز کرد. خورشید به وسط آسمان آمده بود. نوک پیکان را به طرف خورشید چرخاند. لبخندی بر لبانش روان شد.

و گفت: نه زمین تو باختی. همیشه بازنده بوده ای و تیر را به سوی خورشید رها کرد.

و آرش به آسمان رفت و غرور و قدرت او همچنان نقش میبست همچون رده پایی در کوچه های قلب مردم.

و این نوک تیز و بیرحم پیکان بود که به سمت زمین می آمد وسرانجام آرش جاودانه شد.

 

 

 

 

توجه:

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

 

www.esalat.org