تاریخ ارسال به «اصالت»:

Sat Oct 12 2013 01:11:12

هیچ گاه تنهایی و کتاب و قلم، این سه روح و سه زندگی و سه دنیای مرا کسی از من نخواهد گرفت . . .؟ وطن چهارمین بود،آن را از من گرفتند.

گویند بانگ سحرگاهان می ‌آید
دادرسی از بهر مظلومان میاید

قانون را که به جنگل برده اند
یکروزی به افغانستان می‌ آید.

متاسفم تقدیر را چنین نوشتند كه آواره و با كوله ‌بار تلخی و درد بر دوش از دیاری به دیار دیگر. گویی مقدور است اینهایی که در چشمانشان ذره ترحمی، شفقتی، لطفی و همدردی و همیاری سوسو نمی ‌زند نگاهم را برگیرم و لحظه ی برغم غربت لبخند تلخی بر لب آورم.

ادواردو گالیانو، نویسنده‌ ی نامدار آمریکای جنوبی، در کتاب آغوش ‌های خود می ‌نویسد: هیچ پوششی نمی‌ تواند زباله‌ ی خاطره را بپوشاند. شکنجه‌های که انسان آواره دیده، نامردمی ‌های که از سر گذرانید، رنج و شور بختی و در بدری در کشورهای مختلف چیزی نیست که با چند قرص و آمپول درمان شود.

آری بار دیگر سوگنامه ی بر گور آرزوهایم، (با کوله بار غربت) در دیار و سرزمین دیگری در غربت سنگین و جان گداز، جایی که حتی یک نفر، با نگاهی مهربانانه به تو نمی بیند و از در و دیوار و از نگاهی آدمها، فقط بیگانگی و نامهربانی میبارد.

ما كوله باری از غربت به دوش و پا به پای صبح رفتیم تا آن فرداهای دیگر تا دروازه ی شهر دیگر تا مردم دیگر، كوله باری از تنهائی به دوش. وقتی از جنگ از ظلم و ستم آواره می‌ شدیم، وقتی به كشور دیگری پناه ‌آوردیم، تازه زندگی پر از درد و رنج آغاز گردید.

مدتها قبل یکی از دردهای پنهانی ام را در قالب تصنیف ریخته و به لطیف (هجران) ننگرهاری سپردم و وی به پاس آشنایی و سرگذشت غربت و بی وطنی اش دردمندانه فریاد کشید:

چرا ویرانه ها گلشن نمیشه

چرا این خوشه ها خرمن نمیشه

سپید شد موی من در شهر غربت

چرا خاک وطن کفن نمیشه.

خدا یا میشنوی آیا صدایم

صدا ها و نوای آشنایم

بیاد زادگاهی نازنینم

گرفته رنگ حسرت گریه هایم

مسافر تا شدم خاکم بسر شد

شب و روزم به سختیها سحر شد

در اول غصه هایم از وطن بود

به او افزوده غمهای دیگر شد.

ما از فراریانى هستیم که از جهنم تفنگ و بنیادگرایی فرار کرده ایم به امید صبحى و روزى بدون تشویش و زندگى بدون دغدغه، ما از آنجایى آمدیم که عشق و دوست داشتن جایى نداشت، از آنجایى که گل هستی و محبت زیر پا ها لگدمال شده و هیچکس را فریاد رسى نیست. ما از آنجا آمدیم که شلاق میزد نه بر تن ستمگر، بر بدن مظلوم ترین قشر جامعه یعنی روشنفکر.

ما نسلى هستیم سوخته که از طراوت و شادابى جوانى چیزى نفهمیدیم، از سرزمینى که بساط شلاق زدن، به دارکشیدن، بستن و بردن تنها خاطرات سوخته از دوران جوانی ما است و تنها این تصاویر از ایام شگفتن در ذهن ها باقى مانده است.

امروز نیز متاسفانه بیکارى، زورگویی، ستم ظالم به مظلوم و مواد مخدره بیداد می کند. بنیادگرایان آزادیهاى فردى و انسانى را به تاراج برده و حق همه انسانها را سلب نموده اند. در قاموس آن تهى مغزها، آزادى بشر و آزادى اندیشه و هر چیزى که به آزادى ختم شود و بویى از شرافت و انسانیت داشته باشد معنا و مفهوم ندارد. آنان به شعور انسانها توهین کرده اند، آنان انسان را در هم میشکنند و غم و سیاهى و درد و رنج و تباهى را به ارمغان میاورد.

غروب لحظه ها خاکستری شد

دل من غرق در بی باوری شد

مروری خاطرات لحظه ها گفت:

هر آنچه دیده اید، از بی سری شد

 چمن ها زرد گشت از بی بهاری

وطن تنها ماند با بی قراری

صدایی زنگ چور خاموش نگردید

خدایا تا بکی چشم انتظاری

 

شکست و قامت فریاد خم شد

تبسم کوچ کرد راه الم شد

صدای همدلی و مهربانی

چرا در کوچه های شهر کم شد؟

 

من و تو ساقه یک ریشه هستیم

نهال نازک یک بیشه هستیم

جدایی مان چه بار آورد ؟ بنگر

شکسته از دم یک تیشه هستیم

 

صدای گریه ی بارانم ای دوست

درخت کهنه در طوفانم ای دوست

بدوشم کوله باری غم و اندوه

فراموش شده کاروانم ای دوست

 

سر غم دیدام در گیر درد است

غم غربت نمیدانی چه کردست

تمام زنده گی ام گشته حسرت

دل من با غم هایم در نبرد است

 

بخوانم از وطن تا گل بروید

غم جانکاه غربت را بشوید

بگوید مادر میهن غمم را

برای نسل های بعد بگوید

 

من آن مسکین تنهای غریبم

دیگر از سهم کشور بی نصیبم

بخود گفتم وطن آباد گردد

همه داند که خود را میفریبم

 

زمان را یخ گرفت از آه سردم

سرا پا غصه و فریاد و دردم

قسم خوردم بنام مام میهن

ز رنجی مردمم غافل نگردم

 

بدوشم کوله باری از جدایی

به دور از دوستی و آشنایی

وطن ای زادگاهی نازنینم

چرا خوابی ز چشمم میربایی

 

نشد کس بانگی رسایی برآرد

صفا و صلحی بر میهن بیارد

کسی کوتاه نکرد دست تفنگدار

كه پا بر جاده مردی گذارد

 

 غریوی ناله بود و دیده ی تر

 رهی نبود ازین در تا به آن در

 نوایی گریه و بردن و کشتن

 همه بی یاور و سرد و مکدر

 

کسی از ظلم جنگسالار نپرسید

نه قلبی خندید و نه بغض ترکید

نه شفقت بود،عدالت نه شرافت

نه قانون بود و نه کس پاسبان دید

 

دل پاكم به یادت لاله گون است

بیا بنگرسرا پا غرق خون است

به گوشم مادر میهن همین گفت:

وطن گم کرده ای حقت جنون است

 

فلک بر میهنم ویرا نگری کرد

برایم همچنان افسونگری کرد

اول بیرون کرد از زاد گاهم

پس ازآن موی من خاکستری کرد

 

خبر از حال من داری نداری

همه رنج است و درد و بیقراری

برای رفتن و بازگشت به میهن

همه عمرم گذشت به روز شماری

 

نه از جنگ و نه از کین گفته ام من

نه از کفر و نه از دین گفته ام من

دلم خون میگرد از غم میهن

بخوان سطری که از این گفته ام من

 

سراپاغصه و یک آهی سردم

تمام لحظه ها فریاد و دردم

اسیری غربت و رنج و جدایی

نمیدانم گناه ام را چه کردم؟

 

دلها خون شده از زخمی شقایق

کرخت و بی رمق گشته دقایق

دیدی قاضی که در مسند نشسته

سیه پوشیده در مرگ حقایق

 

امید و آرزو ها را شکستند

تسلسل های فردا را گسستند

گرفتند انگشت بر روی آفتاب

طلوعی صبح خدا را ببستند

 

چرا بستر ما سرد و غمین است

تمام لحظه هایش اینچنین است

گذشته سی سال و اندی بیشتر

دل تنهای ما تنها ترین است

 

نفسی صبحگاهان سرد و خاموش

صدایی چلچله گردید فراموش

پرستوها سفر بستند و رفتند

همه با یک کلوله باری بر دوش

 

طلوعی لحظه ها جاری نگردید

صفایی بی ریا جاری نگردید

درین ظلمت سرای خود پرستی

نوایی قصه ها جاری نگردید

 

بسوزد دست بی رحم مقدر

نموده سرد و ساکت و مکدر

نمیدانم گلهای باغ ما را

کیها تا کجا ها کرده پر پر

 

پرستو ها از اینجا پر گرفتند

سفر تا غربت دیگر گرفتند

در آن هنگامه ی کوچ و رفتن

غروب شامگاهان در گرفتند

 

مسافر با نوا ها هم صدا شد

غریب پشت کوه های خدا شد

به یک شام سیاه و سرد و ساکت

کجا رفت آب و دانه اش کجا شد؟

 

چرا فصل بهاران نسترن مرد

دل من خون گرفت در سینه افـسرد

به باغ بابر و قرغه و پغمان

گل نسرین و نرگس هر دو پژمرد

 

درختی سبز هستی را شکستند

به نامردی تبر بر ریشه بستند

گرفتند یادگاری مشترک را

بزیری سایه ی او می نشستند

 

کسی با دست خالی بر نگردد

به آن شهر خیالی بر نگردد

ز بس ویران کردند و شکستند

همه گوید کلالی بر نگردد.

 

چرا پنجره دل را شکستند؟

سحر و روشنایی را ببستتند

خدا گر دیر گیرد سخت گیرد

سر بازار بد نامی نشستند

 

د لها بر مسندش خفته و غمگین

گره ها باز نشد از روی جبین

اگر عزم من و تو جزم گردد

نه تفنگ ماند و نه تاجر دین

 

شود باران،کدورت را بشوید

حدیث مهر و وفا را بگویید

به باغ قلبهای خسته از جنگ

نهال صلح و دوستی ها بروید

 

پریشان شد درخت از حملۀ باد

گلی پر پر شد و از شاخه افتاد

جوانه ها همه خون گریه میکرد

بیاد شاخچه های خشک و برباد

 

دل من یاد باران کرده امروز

مرا سر در گریبان کرده امروز

ازین غربت خیالم کوچ کرده

هوایی شهر یاران کرده امروز

   

به چشمان اشک غم دارم دلتنگ

ز بی مهری ز نا مردی ز نیرنگ

سکوتی تلخ ودرد ناک تا کجاها

بود تا کی غریوی جنگ و تفنگ

 

خیالم تیت و پاشان کرده اینجا

مرا سر در گریبان کرده اینجا

تمام خاطراتم رنج و اندوه

مرا دو چشم گریان کرده اینجا

چرا درخواست ما حصول نمیشه؟

چراغ ظلم ظالم گل نمیشه؟؟؟

گذشت عمری در غربت و سختی

چرا توبه ما قبول نمیشه؟؟؟

 

بچشمم قطره اشکی بجا ماند

امید اخرم دستی دعا ماند

به ریشه ریشه ی باغ جوانه

چرا زخم تبر باقی چرا ماند؟.

 

 

 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

 

www.esalat.org