امین الله مفکر امینی

 خاطرهء از یک جوان بیگناه و ناکام،

کشتهء دستان نا پاک باند اسلامی گلبدین حکمتیار

 

یاد این خاطره مربوط است به جوانی بسیار حلیم و بی غرض و تحصیل کرده به اســم عبدالواسع احراری. من این جوان نامراد را از آغاز تولدش تا لحظاتی که بدستان نا پاک باند های مسلمان نمای باصطلاح جهادی حزب اسلامی گلبدین در یکی از کمـــپهای آنها در شهر پشاور پاکستان بقتل رسید، شناخت داشتم .

این جوان شهید، بمن نسبت پسر مامای کلان مرحومم را داشـت. او در سـال ۱۳۶۳ که آخرین دقایق فراغتش از پوهنځی اقتصاد پوهنتون کابل بود، بنا بر خرابی و وخامت اوضاع امنیتی کشور و کشت و کشتار ها و راکت پرانی های افراطیون دست راستی و باند های اسلامـی بالای شهریان بیگناه در کابل و سایر ولایت ها و شهرهای افغانستان، خواست مانند تعدادی از هموطنان دیگرش، برای حفظ جان و تنش بعد از ادای حق مادروطن و انجام خدمت زیر بیرق، بــه پاکستان برود تا از آنجا مگر زمینهء برایش میسر شود تا روانهء یکی از کشورهای با ثبات و با امن شود.

من شخصا به خاطر اینکه او داوطلبانه شامل خدمت مقدس سربازی گردیده بود بعد از ترخیص او از خدمت مقدس سربازی در قوای مسلح ج.د.ا. و بنا بر امتیازی که از طرف حاکمیت و رهبری حزبی و دولتی جمهوری دموکراتیک افغانستان به چنین جوانان داده شده بود، که میتوانستند بــعد از اکمال دورۀ مقدس سربازی به فاکولتهء مورد نظر شان شامل شوند، از طریق ناحیه یازدهم حزبـی واقع خیرخانه در وقتیکه رفیق محترم فاروق تلاش و یا محترم رفیق امان مـــهروز منشی آن ناحیه بودند، مکتوب معرفی خط آنرا از طریق آن ناحیه به ارتباط کمیتــــــهء حزبی شهر کابل به فاکولته اقتصاد اخذ نموده بودم.

او به هیچکدام از احزاب دست راستی و چپی عضویت نداشت. او در یک فامیل مـتدین تولد شده بود و خودش هم پابند ادای مراسم دینی اش بود. او از کشت و کشتار بــدش می آمد و بآرزوی برقراری صلح و صفا در میهن دوستداشتنی اش افغانستان بود. مگر وحشت و دهشت افگنی و راکت پراگنی های این دسته های به اصطلاح مجاهدین و باند های جنایتکار اسلامی، طوری که امنیت میلــیون هـا میلیون از هموطنان نجیب دیگر ما را به خطر مواجه کرده بود و آنانرا مجبور بــــه ترک دیار و ماوای پدری شان نموده بود، این جوان شهید نیز مجبور به ترک وطـــن شـد.

جریان طوری بود که روزی پیش از حرکت و سفر به طرف پاکستان، به منزل من که در آنوقت در حصهء اول خیرخانهء کابل واقع در نورستان واټ زنده گی داشتم، آمد با یک حواس خیلی پریشان. من که از آمدن ناگهانی او در آنوقت صبح، پریشان شدم پرسان کردم بچیم خیریت خو میباشد، برایم گفت:

من هیچ چیزی از تو پنهان نکرده ام و نمیکنم، خاصتا که تو مرا هم زمانی به دروس دوره مکتبم رهنمایی و کمک کرده ای. من و همه اعضای فامیل، ترا خیلی دوسـت داریم من آمده ام که دستان ترا ببوسم و از نزدت خدا حافظی کنم. با شنیدن این جمـــلات یک ارتعاش عجیب احساس کردم سرش را در بغل گرفته و او را گفتم بنشین صبحانه با ما بخور و بعدا بگو بمن که چرا؟ او قبول کرد و لحظاتی کمی نشست و بعد از صرف نان صبح، بمن گفت که بعضا عده یی از همصنفانم و عده ای دیگر از محصلین همیشه مرا مزاحمت مینمایند و تقاضا میدارند تا در یکی از باند های جنایت کار شان داخــــل شوم و اگر قبول نکنم شاید برایم خطر حیاتی داشته باشد و علاوه نموده و تذکر داد:

که این درست است که من جوان متقی و پرهیزگار میباشم و همیشه مصروف به ادای فرایض دینی خود استم ولی این به این مفهوم نبوده است که من چون این دسته های دهشت افگنان، دستانم را بخون مردم بیگناه آلوده کنم. لذا به همین سبب میخواهم به پاکستان بروم و از آنجا اگر خواست خدای پاک بود، به خاطر حفظ جانم به یکی از کشورهای اروپایـی بروم. خیر به هرترتیب اصرارم به خاطر اینکه جایی نرود، جایی را نگرفت چون تصمیم خود را گرفته بود، از جای خود برخاستم و تقریبا مبلغی بیشتر از سی هزار افغانی برایش دادم که اگر مصرف راه او را کـمــــی بتواند تلافی کند، پول را گرفت و باز بدستانم بوسه زد. در حالیکه چشمان من از گریه غباری گرفته بود من و خانمم با او خدا حافظی کردیم و آن خدا حافظی، خــدا حافظی آخــری ما با او بود و دیگر زنده ندیدمش.

او که به پاکستان رسید، تصور میکرد که او جوان نماز خوان و دیندار است و شاید کــه به این علت کسی از این باند ها با او سر و کاری نداشته باشد. لذا این خوش بــــاوری او، با عث قتلش شد. او با یک جوان دیگری هم سن و سالش که هر دو بـین ۲۵-۲۴ سال داشتند هر روز کاکه کاکه به میدان والیبال در یکی از آن کمپ های مربط ایـــن باندها رفت و آمد میکردند و به دیگر چیزها سر و کاری نداشتند. او به علت اینکه از وقت آمدنش به پاکستان با دیگر چیزهای تخریب گرانه و غیر انسانی سر و کاری نداشت و هم با هیچ باندی و دسته ای، ارتباط قایم نکرده بود از همان آغاز میدان والیبال، مورد تعقیب و پیگرد باند ها بود. تا اینکه قرار اطلاع، در حالیکه به بستر خوابش با جــوان دیگر همسفرش به خواب شیرین بودند از بستر خواب شان گرفته شدند و راسا به محل کشتارگاه برده شدند و هردو، به بسیار بیرحمی به شیوهء های غیرانسانی و بنا بـــــر علت عدم وابسته بودن و عدم همکاری با آنها، آنها را قطعه قطعه کرده و شهید ساختند.

مامای بزرگم که در آنوقت حیات داشتند با دیگر خواهران و برادرانش، دلی پرخون بودند و نگران که پسر کلان و برادر کلان فامیل را چه شد و چــرا از او خبری نیــست آنها از این غم همه دیوانه وار به هر طرف جستجو میکردند و احوال های قسم قـسم می یافتند تا اینکه بعد از چند سال، خبر موثق یافتند و لباس های او و دوست دیگرش از طرف کسیکه با این باند ها ارتباط داشت، به فامیل های شان آورده شد و آن شخص از قتل واسع نامراد با دوستش توسط این جنایتکاران یک بیک گزارش داد. این شخص خودش که جز این باند ها بود و به دهل آنها هر طرف رقصیده بود، در ولایت لوگر اورا به چنگ آوردند و کشتند.

من در اخیر بروان پاک عبدالواسع شهید و دوست جوانش و هم به روح هزاران، هـــزار شهیدان دیگری که بدستان نا پـــاک این جنایتکاران جهادی، به بهانه های مختلف شهید شــده اند دعا میفرستم و از خداوند متعال برای آنها بهشت برین استدعا میدارم.

 

نوت: این تذکرات از روی اخلاص بدون قلم پردازی، همان طوری که بوده و گفته شــده بود، تذکر رفته است

 

 

  

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

www.esalat.org