پژوهش از استاد (صباح)

پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من

سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو

وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم

ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

بی پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا

در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم

ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو

ای شاخه‌ها آبست تو وی باغ بی‌پایان من

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی

پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها

ای آن بیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست

اندیشه‌ام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من

بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من

بر بوی شاهنشاه من هر لحظه‌ای حیران من

ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا

بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من

ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من

ای ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من.

مولانا درآستانۀ چهل سالگی مردی به تمام معنی وعارف ودانشمند دوران خود بود و مریدان و عامه مردم از وجود او بهره ها می بردند تا اینکه قلندری گمنام و ژنده پوش به نام شمس الدین محمد بن ملک داد تبریزی روز شنبه بیست وشش جمادی الآخر سنه ششصدوچهل ودو هجری قمری به قونیه آمد و با مولانا برخورد کرد و آفتاب دیدارش قلب و روح مولانا را بگداخت و شیداییش کرد.

روزی مولوی با خرسندی و بی خیالی از راه بازار به خانه بازمی گشت ناگهان عابری نا شناس

ا زمیان جمعیت پیش آمد گستاخ وارعنان فقیه و مدرس پرمهابت شهر را گرفت و در چشمهای او خیره شد و گستاخانه سؤالی بر وی طرح کرد: صراف عالم معنی، محمد (ص) برتر بود یا بایزید بسطام ؟مولانای روم که عالی ترین مقام اولیا را از نازلترین مرتبۀ انبیا هم فروتر می دانست با لحنی آکنده از خشم جواب داد :  محمد(ص) سر حلقۀ انبیاست بایزید بسطام را با او چه نسبت؟اما درویش تاجر نما که با این سخن نشده بود بانگ برداشت: پس چرا آن یک ( سبحانک ما عرفناک) گفت و این یک ( سبحانی ما اعظم شأ نی ) به زبان راند؟.

مولانا لحظه ای تأمل کرد و گفت: با یزید تنگ حوصله بود به یک جرعه عربده کرد. محمد دریانوش بود به یک جام عقل و سکون خود را از دست نداد. مولانا این را گفت و به مرد ناشناس نگریست در نگاه سریعی که بین آنها رد وبدل شد بیگانگی آنها تبدیل به آشنایی گشت. نگاه شمس به مولانا گفته بود از راه دور به جستجویت آمده ام اما با این بار گران علم وپندارت چگونه به ملاقات الله می توانی رسید؟ونگاه مولانا به او پاسخ داده بود: مرا ترک مکن درویش و این بارمزاحم را از شانه هایم بردار.پیوستن شمس به مولانا در حدود سال ششصدوچهل ودوهجری قمری اتفاق افتاد و چنان او را واله وشیدا کرد که درس و وعظ را کنار گذاشت و به شعرو ترانه و دف وسماع پرداخت و از آن زمان طبع ظریف او در شعرو شاعری شکوفا شد و به سرودن اشعار پرشور و حال عرفانی پرداخت

و این سجاده نشین با وقار و مفتی بزرگوار را سرگشته کوی و برزن کرد تا بدانجا که خود، حال خود را چنین وصف می کند

زاهد بودم ترانه گویم کردی

سرفتنه بزم و باده جویم کردی

سجاده نشین با وقاری بودم

بازیچه کودکان کویم کردی

ما را زهوای خویش دف زن کردی

صد در یا را زخویش کف زن کردی

من پیر فنا بودم جوانم کردی

من مرده بودم ز زندگانم کردی.

ویا: روزی شمس از مولانا پرسید: غرض از مجاهدت ریاضت و تکرار و دانستن علم چیست؟مولانا گفت :روش سنت و آداب شریعت .شمس گفت : اینها همه از روی ظاهر است .مولانا گفت : ورای این چیست ؟ شمس گفت : علم آنست که به معلومی رسی .

برخورد و روابط مولانا با شمس بازتاب ناگواری بر خانواده و به ویژه بر مریدان اش بجا گذاشته، بسیاری از مریدانش ازاو پیوند خود را گسستند و بر او سرزنشها و نکوهشها فرستادند.

شمس چنان هنایش ژرف برهستی معنوی مولانا بجاگذاشت که به آفرینش بزرگترین آثار ادبی _ فلسفی عرفانی جهان پرداخت و از مولانای متصوف به یک مولانای شاعر سترگ که در همه حالش شاعر بود، درست کرد.شاعری که در شعراش تصاویر به اوج بالندگی می رسد و انتخاب واژه ها و یا شیء که برای برخی از شاعران مهم است، برای او ارزش نداشت و همه چیز را شعری ساخت و روح عارفانه و حماسی خود را در کالبد اشعار می سپوخت و در سرودن شعر آهنگین خود هیچگاه زور نزده و در تصنع الفاظ، قواعد و آرایش زبان نپرداخته است و برای وانمود سازی قدرت تخیل خود زمانها و مکانهای مختلف را درهم آمیخته و حضور امروزی یا همیشگی به آن میداد.چنانچه می فرماید :

خواهم که کفک خونین از دیگ جان برآرم

گفتار دو جهان را از یک دهان برآرم

از خود برآمدم من در عشق عزم کردم

تا همچو خود جهان را ازین جهان برآرم.

(( نامش محمد و لقبش جلال الدین است. ازعنوان های او خداوندگار و مولانا در زمان حیاتش رواج داشته و مولوی در قرن های بعد در مورد او به کار رفته است. در ششم ربیع الاول سال ۶۰۴ هجری قمری در شهر بلخ متولد شد. نیاکانش همه از مردم بلخ بودند. خود او نیز با اینکه عمرش در قونیه گذشت، همواره از خراسان وبخصوص بلخ یاد می کرد.پدرش، بهاالدین ولدبن ولد نیز محمد نام داشته و سلطان العلما خوانده می شده است. وی در بلخ می زیسته و بی مال و مکنتی هم نبوده است . در میان مردم بلخ به ولد مشهور بوده است. بها ولد مردی خوش سخن بوده و مجلس می گفته و مردم بلخ به وی ارادت بسیار داشته اند.

بها ولد بین سال های ۶۱۶_۶۱۸ هجری قمری/ به قصد زیارت خانه خدا از بلخ بیرون آمد . بر سر راه در نیشابور با فرزند سیزده چهارده ساله اش، جلال الدین محمد به دیدار عارف و شاعر نسوخته جان، شیخ فریدین عطار شتافت . جلال الدین محمد، بنا به روایاتی در هجده سالگی، در شهر لارنده، به فرمان پدرش با گوهر خاتون، دختر خواجه لالای سمرقندی ازدواج کرد.

پدرش به سال ۶۲۸ در گذشت و جوان بیست و چهار ساله به خواهش مریدان یا بنا به وصیت پدر، دنباله کار او را گرفت و به وعظ و ارشاد پرداخت. دیری نگذشت که سید برهان الدین محقق ترمذی به سال ۶۲۹ ه.ق/ به روم آمد و جلال الدین از تعالیم و ارشاد او برخوردار شد. به تشویق همین برهان الدین یا خود به انگیزه درونی بود که برای تکمیل معلومات از قونیه به حلب رهسپار شد. اقامت او در حلب و دمشق روی هم از هفت سال نگذشت. پس از آن به قونیه باز گشت و به اشارت سید برهان الدین به ریاضت پرداخت.پس از مرگ برهان الدین، نزدیک پنج سال به تدریس علوم دینی پرداخت و چنانچه نوشته اند تا ۴۰۰ شاگرد به حلقه درس او فراهم می آمدند.

مهمترین وقایع زندگی مولانا:

۵سالگی خانواده اش بلخ را به قصد بغداد ترک کردند.

۸سالگی از بغداد به سوی مکه و از آنجا به دمشق و نهایتاْ به منطقه ای در جنوب رود فرات در ترکیه نقل مکان کردند.

۱۹سالگی با گوهر خاتون ازدواج کرد و دوباره به قونیه (محلی در ترکیه امروزی) رفت.

۳۷سالگی در روز شنبه ۲۶ جمادی آلخر ۶۴۲ ه.ق /با شمس ملاقات کرد.

۳۹سالگی در ۲۱ شوال ۶۴۳ شمس قونیه رو ترک کرد.

معروفترین کتابهای مولانا:دیوان شمس- مثنوی معنوی - فیه ما فیه.

تاریخ و محل فوت: در غروب روز ۵جمادی الاخر ۶۷۲ه.ق /در سن ۶۸ سالگی در قونیه فوت کرد که الان مقبره این شاعر برزگ قرن ششم در قونیه (ترکیه امروزی) می باشد که محل زیارت عاشقان و شیفتگان این شاعر برزگ هستند .هنگام غروب آفتاب، مولانا بدرود زندگی گفت. مرگش بر اثر بیماری ناگهانی بود که طبیبان از علاجش درمانده بودند. خردو کلان مردم قونیه در تشییع جنازه او حاضر بودند. مسیحیان و یهودیان نیز در سوگ او زاری و شیون داشتند. مولانا در مقبره خانوادگی خفته است و جمع بسیاری از افراد خاندانش از جمله پدرش در آنجا مدفون اند.))

در تاریخ ما شاعران و نویسندگان و دانشمندان و متفکران و فیلسوفان وعارفان بزرگ، بسیار بوده­اند. بعضی از آنها در تاریخ ما مقامی دارند که اگر نبودند – یا درست بگویم، اگر آثارشان نبود – تاریخ ما نه فقط چیزی کم داشت، بلکه شاید تاریخ دیگری بود. جلال­الدین، دانشمند و فیلسوف بزرگی است اما می­توان تاریخ را در نظر آورد و او و آثارش را نشناخت. انوری و خاقانی هم شاعران بزرگند و زبان پارسی بی­وجود آنان یا بدون شعر آنان، لااقل دو دیوان بزرگ شعر کم دارد اما باز می­توانیم به تاریخ شعر و ادب و فرهنگ بیندیشیم و آنها را  (البته با بی­ذوقی) به خاطر نیاوریم، اما تاریخ و فرهنگ بدون شعر و سخن فردوسی و مولوی و ناصرخسرو وسنایی چیز دیگری می­شد. فردوسی بذر سخن پارسی را پراکند. ناصرخسروپارسی را بهتر از همه آزمود و سخن و شعر را به اوج بلاغت رساند.

حافظ وسنایی هم شعر را به مرتبه­ای از رفعت و عظمت رساند که نمی­دانیم آیا هیچ شاعر دیگری به آنجا رسیده است و چگونه شاعران می­توانند به آنجا رسند. اما در مورد مولوی چه بگوییم که شعر او نه ظرافت و فصاحت شعر سنایی دارد و نه در فخامت به شعر حافظ و فردوسی می­رسد، پس چرا مولوی را در عداد آن سه بزرگ شعر پارسی  دری می­دانیم؟ پاسخ این است که آتشی در زبان «دیوان شمس» هست که نظیر آن را در شعر هیچ شاعری نمی­توان یافت، «مثنوی» هم زبان پیوند میان زمین و آسمان است.

البته اگر با نظر ظاهربین در مثنوی بنگریم، بعضی ابیاتش را از حیث صورت سست می­بینیم. شاید هم تعجب کنیم که چرا گاهی الفاظی را در شعر خود آورده است که مردمان آنها را بی­پروا به زبان نمی­آوردند. به مضمون هم که می­رسیم، مثنوی همه وعظ و حکمت و درس عرفان و حدیث و قرآن است که در ضمن داستان­ها و قصه­ها آمده است و به این جهت، ممکن است بگویند مثنوی مجموعه­ای از معارف الهی و اسلامی به زبان شعر پارسی است که عظمت روح مولانا نیز در آن پیداست و چون این عظمت را حس می­کنیم شاید آنچه را که در سیاست کنونی و در ایدئولوژی­ها پسندیده است، به مولوی نسبت دهیم و وجه امتیاز و بزرگی او را در تساهل و بردباری و وسعت نظر و سعه­ی صدر و دوری از تعصب ببینیم و مگر خود او به صراحت نگفته است که:

سختگیری و تعصب خامی است   

تا جنینی کارت خون آشامی است .

بی­تردید شاعر دانای خردمندی چون مولانا اهل تعصب و تنگ­نظری و ظاهربینی و تحمیل رأی و عقیده و پشتیبان مستبدان بیدادگر نیست اما بزرگی او از جای دیگر است و صفایی که ذکر کردیم، همه فرع بر تفکر اوست، پس اگر او را به صفاتی که در جامعه و سیاست جدید و مطلوب و پسندیده است بشناسیم، حق شناسایی را به جا نیاورده­ایم زیرا در زمان مولانا چنین صفاتی یا اصلاً وجود نداشته یا معنی دیگر داشته است. مثلاً آزادگی و سماحت و مدارا بوده است، اما مسئله­ی آزادی رأی و بیان یا تساهل دینی به معنای امروزی آن، که در حقوق بشر آمده است، یا نبوده و اگر بوده، به صورت استعداد و در نطفه بوده است. شاید ذکر این نکات در مورد مردی مثل مولانا زائد و بی­وجه به نظر آید اما غفلت از ذات شعر و تفکر و اصالت دادن به سیاست و اخلاق سیاسی چندان شایع است که ناگزیر باید به آن پرداخت. اگر شعر مولانا را از آن جهت که متضمن مطالب اجتماعی و اخلاقی است، مهم می­دانند و مثلاً می­گویند او اهل تسامح و بردباری بوده است، نادرست نمی­گویند. اینها هم نشانه­ی بزرگی اوست اما هیچ­کس به صرف داشتن این صفات مولانا نمی­شود چنان که اگر بگویند آثار مولانا معجون عجیبی از فقه و حدیث و کلام و فلسفه و عرفان است، از مولانا ستایش نکرده­اند. مردی که گفته است:

منم آن بنده­ی مخلص که از آن روز که زادم         دل و جان را ز تو دیدم، دل و جان را به تو دادم

یا: اینجا کسی است پنهان دامان من گرفته            خود را سپس کشیده پیشان من گرفته

اینجا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان   باغی به من نموده ایوان من گرفته .

احوالی ورای حالات عادی و متداول داشته است. مولانایی که در تاریخ باقی مانده است، در نزاع­های اهل ظاهر گرفتار نشده است. مورخ ادبیات معمولاً و شاید به حکم رعایت روش، صورتی از شاعر و نویسنده تصویر می­کند که بتوان آن را با شواهد تاریخی تطبیق کرد اما نقل است که نقاش می­خواست صورت مولانا را بسازد. هر بار که نقشی می­کشید چون به صورت مولانا نگاه می­کرد، می­دید آنچه اول دیده نیست. بیست بار نقش صورت مولانا را رسم کرد و هر بار که به چهره نگریست آن را دگرگون دید: «متحیر ماند نعره­ای زد و بیهوش گشته قلم­ها را بشکست.»

و مولانا این غزل را همان­جا ایراد کرد:

آه چه بی­رنگ و بی­نشان که منم    کس نبیند مرا چنان که منم؟

گفتی اسرار در میان آور           کو میان اندر آن میان که منم

کی شود این روان من ساکن        این چنین ساکن روان که منم

به جز من غرقه گشت هم در خویش         بلعجب بحر بی­کران که منم

این جهان و آن جهان را مطلب    کاین دو گم شد در آن جهان که منم

فارغ از سودم و زیان چو عدم     طرفه بی­سود و بی­زیان که منم

گفتم ای جان تو عین مائی گفت     عین چه بود در این عیان که منم

گفتم آنی بگفت های خموش         در زبان مانده است آن که منم

گفتم اندر زبان چو درنامد                    اینت گویای بی­زبان که منم

می­شدم در فنا چو مه بی­پا                    اینت بی­پای پا دوان که منم

بانگ آمد چه می­دوی بنگر                   در چنین ظاهر نهان که منم

شمس تبریز را چو دیدم من         نادره بحر و گنج و کان که منم

بزرگی مولوی در بی­نامی و بی­نشانی و در گذشت از نام و ننگ است، پس آن را چگونه به اعتبارات هر روزی برگردانیم؟  با این نادره­ی بحر و گنج و کان چگونه می­توان آشنا شد؟ شاید می­گویند مولوی تا حدود سی و هشت سالگی فقیه و مدرس و مفتی و مذکر بوده و اگر هم گاهی غزلی می­سروده هنوز کلماتش شعله­ی آتش نبوده و شعر خون­فشان نمی­گفته است. شاید می­بایست شمس تبریزی را ببیند تا جرقه­ی آتشی که در جانش بود مشتعل شود و آتش در دل­های دیگر زند، اما وصف شایع و رایج قضیه این است که چون مردم در زمان مولوی طریقت را با شریعت می­خواستند، بهاءولد، پدر مولوی و خود او هم جامع طریقت و شریعت بار آمدند ولی آیا مولوی صرفاً جامع شریعت و طریقت بوده است؟ بعضی بی­باکان شاید بگویند که او بعد از دیدن شمس تبریزی شریعت را فرو گذاشته و به طریقت صرف وارد شده است. در زمان مولانا کسانی تعلق او را به شمس نمی­پسندیدند و اکنون در زمان ما این تعلق را به دشواری درک می­کنند. پیداست که شمس دم گرم داشته و با این دم خود مختصر غبار کدورت آیینه­ی وجود مولانا را صفا داده است تا مهرویان بستان خدا در آن ظاهر شود. مولانا حق داشت که به این دستگیر خود ارادت بورزد و از غم دوری او بی­تابی کند و فرزند خود بهاءالدین محمد سلطان ولد را به دمشق بفرستد و سفارش کند:

بروید ای حریفان بکشید یار ما را           سوی من بیاورید آن صنم گریز پا را

اگر او به وعده گوید که دم دگر بیایم                  همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را

دم سخت گرم دارد که به جادویی و افسون بزند گره بر آتش و ببندد او هوا را

به ترانه­های شیرین و به بهانه­های رنگین    بکشید سوی خانه مه خوب خوش­لقا را

به مبارکی و شادی چو نگار من درآید       بنشین نظاره می­کن تو عنایت خدا را

چو جمال او نیاید چه بود جمال خوبان       که رخ چو آفتابش بکشد چراغ­ها را

او جان خود را متحد با جان شمس می­دیده است که:

جان گرگان و سگان از هم جداست                   متحد جان­های مردان خداست

اما قونیه و شاید هیچ جای دیگر وجود شمس را برنمی­تافته است:

خود عربی در جهان چون شمس نیست      شمس جان باقی کش امس نیست

وقتی شمس می­خواست از قونیه برود مولانا زاری و الحاح کرد که:

گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو

آفتاب و فلک اندر کنف سایه تست           گر رود این فلک و اختر تابان تو مرو

ای که درد سختت صاف­تر از طبع لطیف             گر رود صفوت این طبع سخندان تو مرو

اهل ایمان همه در خوف دم خاتمت­اند                 خوفم از رفتن تست ای شه ایمان تو مرو

تو مرو گر بروی جان مرا با خود بر                 ور مرا می­نبری با خود از این خوان تو مرو

با تو هر جزء جهان باغچه و بستان است             در خزان گر برود رونق بستان تو مرو

که بود ذره که گوید «تو مرو ای خورشید»؟         که بود بنده که گوید به تو سلطان «تو مرو»؟

لیک تو آب حیاتی همه خلقان ماهی                   از کمال کرم و رحمت و احسان تو مرو

هست طومار دل من به درازای ابد                   بر نوشته به سرش تا سوی پایان تو مرو

گر نترسم ز ملال تو بخوانم صد بیت                  که ز صد بهتر و ز هجده هزاران تو مرو

مولانا این ارادت را همواره نسبت به شمس­الدین حفظ کرده بود و در مثنوی هم که نام شمس­الدین می­آید شمس آسمان چهارم رودرمی­کشد.

شمس در خارج اگر چه هست فرد                    مثل او را می­توان تصویر کرد

لیک شمسی که از او شد هست اثیر                   نبودش در ذهن و در خارج نظیر

در تصور ذات او را گنج کو                 تا درآید در تصور مثل او

شمس تبریزی که نور مطلق است            آفتابست و ز انوار حق است

چون حدیث روی شمس­الدین رسید           شمس چهارم آسمان رو در کشید

واجب آمد چون که بردم نام او               شرح­کردن رمزی از اطعام او

ابن نفس جان دامنم برتافته است             بوی پیراهان یوسف یافته است

کز برای حق صحبت سال­ها                 بازگو رمزی از آن خوشحال­ها

تا زمین و آسمان خندان شود                 عقل و روح و دیده صد چندان شود

گفتم ای دورافتاده از حبیب                            همچو بیماری که دور است از طبیب

من چه گویم یک رگم هشیار نیست                    شرح آن یاری که او را یار نیست

خود ثنا گفتن ز من ترک ثناست              کاین دلیل هستی و هستی خطاست

شرح این هجران و این خون جگر                    این زمان بگذار تا وقت دگر .

ظاهراً مولانا مخاطب خود را قدری خام می­دیده و می­ترسیده است که با یاد و ذکر شمس­الدین باز فتنه و آشوب و خونریزی برپا شود، پس این ابیات مربوط به شخص شمس­الدین کاری نداشته است. او حق را در آیینه­ی صفای ضمیر شمس­الدین می­دیده است. تعلق مولانا به شمس­الدین، تعلق به او به عنوان مظهر صافی اسماء الهی است، وگرنه مولانا شمس­پرست نبوده است. شمس­الدین هم برخلاف آنچه بعضی نویسندگان در حق او گفته­اند، به مرتبه­ای از توحید رسیده بود که مرید و ستایشگر نمی­خواست و تحمل مدح و ثنای شیخ­السلامیش نداشت بلکه این توجه، توجه به دردمندی مولانا بود. شمس می­دانست که درد مولانا چیست:

بیماری دارد عجب بی­درسر بی­درد تب      چاره ندارد در زمینه کز آسمانش آمده است

گفتم خدایا رحمتی کارام گیرد ساعتی                 نی خون کس را ریخته­ست نی مال کس را بستده است

آمد جواب از آسمان کو را رها کن درهمان          کاندر بلای عاشقان دارو و درمان بیهده است

این معانی را با رجوع به روان­شناسی و به وسیله­ی پژوهش­های ادبی نمی­تواند درک کرد، زیرا اینها از جایی آمده است که دست علم رسمی به آنجا نمی­رسد:

جان شو و از راه جان، جان را شناس                یار بینش شو نه فرزند قیاس

شمس­الدین افلاکی حکایت می­کند که که یکی از شاگردان مولانا افسوس می­خورد که چرا درک محضر شمس­الدین تبریزی را نکرده است. مولانا این تحسر را بی­مورد دانسته و گفته بود که شمس­طلب کم است و گرنه شمس هست. همان نکته­ای که حافظ هم کمی بعد به آن رسید:

عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد              ای خواجه درد نیست و گرنه طبیب هست

مولانا که خود طالب شمس بود، او را دید و بازشناخت اما چه بسا که در قونیه و در جاهای دیگر قدر و گوهر شمس را نشناختند.

ذره ذره کاندرین ارض و سماست           جنس خود را همچو کاه و کهرباست

آیا هم­جنسی و هم­سخنی شمس و مولانا از حیث علم و فضل و خلق و خو وعادات بود؟ شمس به این چیزها کاری نداشت و چون به مولانا رسید این یکی هم دست از آنها شست. شمس در مولانا چیزی دید افزون از علم و فضل و آنچه دیگران می­دیدند، مولانا نیز در شمس عین جان را یافت، یعنی چیزی که کم­تر کسی چشم دیدن آن را داشت. عرف عام و مردم کوچه و بازار شمس­الدین را تاب نیاوردند و به گمان دفاع از دین و توحید این غرقه­ی دریای توحید را از شهر و دیار خود راندند، چرا که مستعد ادراک جان نشده بودند. هر کسی هر چه را که می­طلبد می­یابد و ورای مطلوب خود چیزی نمی­یابد و چیزی را تحمل نمی­کند. مولانا تشنه­ی معرفت و بی­قرار جلوه­ی جمال دوست بود که شمس را دید و او را شناخت و حلقه­ی ارادت این بنده­ی حق را در گوش کرد، پس می­بینیم که اینجا سخن از علم و دانایی و فضل نیازی به شمس نداشت و در طلب کسی نبود که کسی پیدا شود تا به او علوم رسمی بیاموزد.

 شمس در مورد مولانا گفته است، شرمم می­آید در مجلس من مردی می­نشیند و به سخن من گوش می­کند که «این ساعت در ربع مسکون مثل او نباشد. در همه­ی فنون خواه اصول، خواه فقه و خواه نحو و درمنطق با ارباب آن به قوت معنی سخن گوید به از ایشان و با ذوق­تر از ایشان و خوب­تر از ایشان اگرش بیاید و دلش بخواهد و ملالتش مانع نیاید و بی­مزگی. اگر من از سر خرد شرم و صد حال بکوشم ده یک علم و هنر او حاصل نتوانم کردن و آن را نادانسته انگاشته است و چنان می­پندارد خود را پیش من وقت استماع (که شرم است نمی­توانم گفتن) که بچه­ی دو ساله پیش پدر یا همچو نومسلمان که هیچ از مسلمانی نشنیده باشد.» مولانا کلمات شمس را از زبان دیگری نشنیده بود. شمس از جهان می­گفت و سخن جان می­گفت. او از شهر و دیار و خانه و خانمان بریده بود و درد جانکاه فراق او را از اینجا به آنجا و از این سو به این سو می­کشاند:

آن کس که ترا شناخت جان را چه کند       فرزند و عیال و خاندان را چه کند

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی             دیوانه تو هر دو جهان را چه کند؟

عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست        هر چه گفت و گوی خلق آن ره ره عشاق نیست

عقل را معزول کردیم و هوا را حد زدیم    کاین جلالت لایق این عقل و این اخلاق نیست

اهل توحید چندین طبقه و طایفه­اند. طایفه­ای همین قدر که جهان خرم ازوست خرمند. بعضی دیگر طالب دیدارند. آیا راستی سعدی در مقامی نبوده است که حال مولانا و ذوق دیدار را دریابد؟ او ظاهراً با نظر به غزل:

بنمای رخ که باغ و گلستانم آروزست                 بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

زبان ملامت گشوده است که:

از جان برون نیامده جانانت آرزوست                 زنار نابریده و ایمانت آروزست

خدا کند که این غزل از سعدی نباشد و اگر باشد، در وقتی خارج از اوقات و احوال حقیقی شاعرانه سروده شده باشد. مردمان هر که باشند و درهر وقت که باشند به کلی آزاد از هوس نیستند و اگر آزاد بودند، فرشته بودند نه آدمی. بگذریم، چنان که گفتم، مولانا به شخص و شخصیت در عالم شش جهت و در مقام نام و ننگ معنی دارد ولی شمس قبله در شش جهت نمی­جوید.

شش جهت است این وطن قبله و ره یکی    بی­وطنی است قبله­گه در عدم آشیانه کن

شمس از این آشیانه و با زبان این آشیانه و وطن سخن می­گفته است و گوش مولانا طالب این زبان و نیوشای آن بوده است. بعد از شمس مولانا هرگاه یاد او می­کرده آتش در جانش می­افتاد:

من چه گویم یک رگم هشیار نیست                    شرح آن یاری که او را یار نیست

خود ثنا گفتن ز من ترک ثناست              کاین دلیل هستی و هستی خطاست

به روایت افلاکی باز گردیم که بر طبق آن شاگردی حسرت می­خورد که توفیق دیدار شمس را نداشته است و مولانا به او جواب تند داد و کلماتی گفت که در ظاهر حاکی از تخفیف شمس­الدین است.

 اگر روایت افلاکی درست باشد، مدعی خیال می­کرده است که همه چشمی شمس را می­بیند و هر گوشی کلمات شمس را می­شنود. شاید بسیاری از کسانی که شمس را آزار کردند و از شهر خود راندند، اگر او را ندیده بودند وصف او را از کسی می­شنیدند، آرزومند دیدارش می­شدند. اینها طالب شهرتند و شهرت­خواهان چگونه چشم دیدن شمس را دارند؟ شمس مرد شهرت و نمایش نبوده است که مردم برای دین او بیایند. مردم به قول خودشان طاقت کار او نداشته­اند و مقلدان هم نمی­توانستند به او اقتدا کنند. به این جهت، مولانا حق داشته است که به یک بلفصول مقلد بتازد. بلفصول در شمس چه می­جسته است؟ «که چیست قیمت مردم؟ هر آنچه می­جویند.»

مولانا که به شمس برخورد، شمس شهرتی نداشت. می­گویند بابا کمال جندی که استاد شمس و فخرالدین عراقی بود، در حق شمس دعا کرده بود که «حق سبحانه و تعالی مصاحبی روزی کند که معارف اولین و آخرین را به نام تو اظهار کند.» و دعای شیخ مستجاب شد. خود شمس گفته است  «ورای این مشایخ ظاهر که میان خلق مشهورند و بر منبرها و محفل­ها ذکر ایشان می­رود، بندگان پنهانی از مشهوران تمام­تر هست .... گمان مولانا این است که آن منم اما اعتقاد من این نیست. اگر مطلوب نیم، طالب هستم.» غریبی که خانقاه و مدرسه را جایگاه خود نمی­دانست و می­گفت من غریبم و غریب را کاروان­سرا بس است و غریبی باید که حکایت غریب بشنود و تواند شنید، در چشم اهل ظاهر مقداری ندارد اما مولانا خود غریب بود و غربت شمس را شناخت. از سخنی که مولوی در باب خود گفته است می­توان نوع تعلق او به شمس­الدین را دانست چنان­که عبدالرحن جامی نقل کرده است «خدمت مولوی می­فرموده است که من این جسم نیستم که در نظر عاشقان منظورم، بلکه من ذوقم و آن خوشی­ام که در باطن مریدان از کلام من سر می­زند. البته چون آن دم را یابی و آن ذوق را بچشی غنیمت می­دار و شکرها می­گذار که من آنم.»

از این بیان ارتباطش را با شمس می­توان دانست، باطن او از کلام شمس خوش می­شده است. آخر شمس اهل سخن­های فنی و معقد نبوده و سخن ساده و بی­تکلف از مبدأ فطرت می­گفته و مولوی طالب چنین سخنی بوده است. اصلاً اتفاقی نیست که بعد از آنکه غریب بی­مانند نشانی و خبری باز نیامد، مولانا دست ارادت به صلاح­الدین زرکوب داد  و این صلاح­الدین هم مردی بسیار ساده و صافی بود که از علوم رسمی چیزی نمی­دانست و قفل را قلف و دیوار را دیفال می­گفت. افلاکی در «مناقب العارفین» این نکته را به صورتی پرمعنی آورده است «همچنان منقول است که روزی حضرت مولانا فرمود که آن قلف را بیاورید و در وقت دیگر فرمود که فلانی مفتلا شده است. بلفصولی گفته باشد که قفل بایستی گفتن و درست آن است که مبتلی گویند. فرمود که موضوع آن چنان است که گفتی اما جهت رعایت خاطر عزیزی چنان گفتم که روزی خدمت شیخ صلاح­الدین مفتلا گفته بود و قلف فرمود درست آن است که او گفت چه اغلب اسما و لغات موضوعات مردم در هر زبانی است از مبدأ فطرت.»در این مطلب افلاکی دو فایده بسیار مهم نهفته است. یکی اینکه اسما و لغات موضوعات مردم است از مبدأ فطرت. در اینجا بی­سوادی و سواد و فضل و علم و بی­فضلی و جهل مطرح نیست. هر درس­نخوانده­ای ضرورتاً به مبدأ فطرت راه ندارد و هر درس­خوانده­ای درس و بحث را میان خود و فطرت حجاب قرار نداده است. گرچه شمس­الدین راست می­گفت که «تعلم حجاب بزرگ است، مردم در آن فرو می­روند گویی در چاهی یا خندقی....» ولی این را کسی می­تواند بگوید که تاب حجاب ندارد و اهل اسرار است. او به مبدأ فطرت نزدیک است. شمس و صلاح­الدین به مبدأ فطرت نزدیک بودند، پس کسی به شمس استناد نکند و نگوید که زبان را همگان می­توانند وضع کنند. زبان را مردم از مبدأ فطرت وضع می­کنند و اگر کسی به این مبدأ فطرت نزدیک است او بهترین زبان را دارد. امثال آن بالفصول می­گویند قفل و مبتلی اسماء جامد نیستند. اگر قفل را قلف بگویند، قفال را هم باید قلاف بگویند با ابتلا را افتلا بخوانند و بلا را فلا. اینجاست که نکته­ی دوم پیش می­آید و آن اینکه بحث در قفل و مبتلی نیست بلکه در حب و ارادت است. صلاح­الدین یک مرد درس­نخوانده و دور از علوم رسمی بود اما چیز دیگری داشت که دیگران نداشتند و در او هم نمی­دیدند و مولانا آن را دید و شناخت.

صلاح­الدین یقین مولانا بود و به این جهت به او می­گفت:

ای شه صلاح­الدین من              ره­دان من ره­بین من

ای فارغ از تمکین من              ای برتر از امکان من

در «دیوان کبیر» نیز ده­ها غزل به نام صلاح­الدین زرکوب است. چون صلاح­الدین وفات یافت، چلبی حسام­الدین جای او را گرفت که مثنوی به نام او و به درخواست او سروده شده است. می­گویند وقتی چلبی حسام از مولانا درخواست کرد که چیزی به شیوه­ی «اسرارنامه­ی» عطار بگوید، مولانا هیجده بیت اول مثنوی را که قبلاً سروده بود به وی داد. از:

بشنو از نی چون حکایت می­کند              وز جدایی­ها شکایت می­کند

تا:

در نیابد حال پخته هیچ خام                            پس سخن کوتاه باید و السلام

در این ادبیات دیگر آتشفشانی­های سابق نیست و شورش مولانا فرو نشسته است و مرحله­ی دیگری در وجود مولانا آغاز شده است. این ابیات قبل از درخواست حسام­الدین سروده شده است، مع­هذا، مولانا در آغاز دفتر چهارم مولانا حسام­الدین را مبدأ مثنوی می­داند.

مثنوی را چون تو مبدأ بوده­ای                         گر فزون گردد تواش افزوده­ای

ابیات اول مثنوی هم در واقع به درخواست حسام­الدین بوده است زیرا دوئی و بیگانگی میان مولانا و حسام­الدین نبوده است.

شیخ گفت ای حسام حق و دین               چونکه رفت از جهان صلاح­الدین

بعد از این نایب و خلیفه تویی                زانکه اندر میانه نیست دوئی

می­گویند در آخرین دقایق حیات این جهانی مولانا از او پرسیدند که شیخ آینده­ی ما کیست؟ سه بار پرسیدند و هر سه بار جواب داد حسام­الدین. بار چهارم پرسیدند در مورد بهاء­الدین ولد چه می­گویید؟ گفت او پهلوان است نیاز به وصیت ندارد. می­گویند آخرین غزل مولانا نیز خطاب به بهاءالدین است:

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن                   ترک من خراب مسکین مبتلا کن .

شمس  و قمرم آمد  ,   سمع و بصرم آمد               وان   سیم  برم  آمد    وان  کان زرم آمد

مستی   سرم    آمد       نور    نظرم آمد               چیز  دگر  ار  خواهی  چیز دگرم آمد

آن  راه   زنم   آمد  ,   توبه     شکنم آمد                وان یوسف سیمین بر ,      ناگه ببرم آمد

امروز به   از دینه     ,    ای مونس دیرینه                دی مست بدان  بودم , کز وی خبرم آمد

آنکس که همی جستم , دی من بچراغ او را          امروز   چو  تنگ  گل ,     بر  رهگذرم آمد

دو  دست کمر کرد او , بگرفت مرا در بر                   زان   تاج    نکورویان    نادر    کمرم   آمد

آن باغ و بهارش بین , وان خمر خمارش بین            وان هضم و گوارش بین چون گلشکرم آمد

از  مرگ  چرا ترسم    کو آب حیات آمد                   وز  طعنه چرا ترسم     چون او سپرم آمد

امروز    سلیمانم    کانگشتریم     دادی                 وان  تاج    ملوکانه    بر   فرق سرم آمد

از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم               یارب   چه سعادتها  که    زین سفرم آمد

وقتست   که می نوشم  تا برق زند هوشم            وقتست   که بر پرم    چون بال و پرم آمد

وقتست که در تابم چون صبح درین عالم                وقتست   که بر غرم   چون شیر نرم آمد

بیتی   دو    بماند   اما , بردند مرا  ,  جانا                جایی که جهان  آنجا  بس مختصرم آمد

عبدالرحمن جامی مینویسد:

« بخط مولانا بهاءالدین ولد نوشته یافته اند که جلال الدین محمد در شهر بلخ شش ساله بوده که روز آدینه با چند کودک دیگر بر بامهای خانه های ما سیر میکردند. یکی از آن کودکان با دیگری گفته باشد که بیا تا از این بام بر آن بام بجهیم. جلال الدین محمد گفته است: این نوع حرکت از سگ و گربه و جانوارن دیگر می آید، حیف باشد که آدمی به اینها مشغول شود، اگر در جان شما قوتی هست بیائید تا سوی آسمان بپریم.  و در آن حال ساعتی از نظر کودکان غایب شد، فریاد برآوردند، بعد از لحظه ای رنگ وی دیگرگون شده و چشمش متغیر شده باز آمد و گفت: آن ساعت که با شما سخن می گفتم دیدم که جماعتی سبز قبایان مرا از میان شما برگرفتند و بگرد آسمان ها گردانیدند و عجایب ملکوت را به من نمودند؛ و چون آواز فریاد و فغان شما برآمد بازم به این جایگاه فرود آوردند.»

و گویند که در آن سن در هر سه چهار روز یکبار افطار می کرد. و گویند که در آن وقت که (همراه پدر خود بهاءالدین ولد) به مکه رفته اند در نیشابور به صحبت شیخ فرید الدین عطار رسیده بود و شیخ کتاب اسرارنامه به وی داده بود و آن پیوسته با خود می داشت.....

فرموده است که: مرغی از زمین بالا پرد اگر چه به آسمان نرسد اما اینقدر باشد که از دام دورتر باشد و برهد، و همچنین اگر کسی درویش شود و به کمال درویشی نرسد، اما اینقدر باشد که از زمره خلق و اهل بازار ممتاز باشد و از زحمتهای دنیا برهد و سبکبار گردد.....یکی از اصحاب را غمناک دید، فرمود همه دل تنگی از دل نهادگی بر این عالم است. مردی آنست که آزاد باشی از این جهان و خود را غریب دانی و در هر رنگی که بنگری و هر مزه یی که بچشی دانی که به آن نمانی و جای دیگر روی هیچ دلتنگ نباشی.

و فرموده است که آزاد مرد آن است که از رنجانیدن کس نرنجد، و جوانمرد آن باشد که مستحق رنجانیدن را نرنجاند.

مولانا سراج الدین قونیوی صاحب صدر و بزرگ وقت بوده، اما با خدمت مولوی خوش نبوده.  پیش وی تقریر کردند که مولانا گفته است که من با هفتاد و سه مذهب یکی ام؛ چون صاحب غرض بود خواست که مولانا را برنجاند و بی حرمتی کند.  یکی را از نزدیکان خود که دانشمند بزرگ بود فرستاد که بر سر جمعی از مولانا بپرس که تو چنین گــفـته ای؟  اگر اقرار کند او را دشنام بسیار بده و برنجان.  آن کس بیامد و بر مولانا سؤال کرد که شما چنین گفته اید که من با هفتاد و سه مذهب یکی ام؟! گفت: گفته ام.  آن کس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز کرد، مولانا بخندید و گفت: با این نیز که تو می گویی هم یکی ام.  آنکس خجل شده و باز گشت. شیخ رکن الدین علاءالدوله سمنانی گفته است که مرا این سخن از وی به غایت خوش آمده است.

از وی پرسیدند که درویش کی گناه کند؟  گفت: مگر طعام بی اشتها خورد که طعام بی اشتها خوردن، درویش را گناهی عظیم است.  و گفته که در این معنی حضرت خداوندم شمس الدین تبریزی فرمود که علامت مرید قبول یافته آنست که اصلا با مردم بیگانه صحبت نتواند داشتن و اگر ناگاه در صحبت بیگانه افتد چنان نشیند که منافق در مسجد و کودک در مکتب و اسیر در زندان. و در مرض اخیر با اصحاب گفته است که: از رفتن من غمناک مشوید که نور منصور بعد از صد و پنجاه سال بر روح شیخ فریدالدین عطار رحمةالله تجلی کرد و مرشد او شد، و گفت در هر حالتی که باشید با من باشید و مرا یاد کنید تا من شما را ممد و معاون باشم در هر لباسی که باشم.

فرزانگی مولانا وجاودانگی اثرهایشدرچیست؟؟؟

صورت زیبای ظاهرهیچ نیست

ای برادر سیرت زیبا بیار

مثنوی، شاهكار عرفانی قرن هفتم واز ستونهای چهارگانه ادب فارسی دری، ازمعدود آثار یست كه درعین دیرینگی، ازبسیاری جوانب همچنان تازگی وطراوت خود را حفظ نموده است . زبان راوی، سادگی وبی پیرایگی لفظی، معنی ژرف وسهل وممتنع، بكارگیری قصه وثمیل وبه تبع آن، جهان شمول بودن این شاهكار جاوید ادب پارسی بدان تازگی بخشیده است.جلال الدین بلخی پسری داشته است به نام بهاءالدین احمد معروف به سلطان ولد که جانشین پدر شده و سلسله ارشاد وی را ادامه داده است. وی از عارفان معروف قرن هشتم بشمار میرود و مطالبی را که در مشافهات از پدر خود شنیده است در کتابی گرد آورده و "فیه مافیه" نام نهاده است. نیز منظومه ای بهمان وزن و سیاق مثنوی بدست هست که به اسم دفتر هفتم مثنوی معروف شده و به او نسبت میدهند اما از او نیست. دیگر از آثار مولانا مجموعه مکاتیب او و مجالس سبعه شامل مواعظ اوست.

هرمان اته، خاور شناس مشهور آلمانی درباره جلال الدین محمد بلخی (مولوی) چنین نوشته است:

به سال ششصد و نه هجری بود که فریدالدین عطار اولین و آخرین بار حریف آینده خود که میرفت در شهرت شاعری بزرگترین همدوش او گردد، یعنی جلال الدین را که آن وقت پسری پنجساله بود زیارت کرد.

گذشته از اینکه (اسرارنامه) را برای هدایت او به مقامات عرفانی به وی هدیه نمود با یک روح نبوت عظمت جهانگیر آینده او را پیشگویی کرد.

جلال الدین محمد بلخی که بعدها به عنوان جلال الدین بزرگترین شاعر عرفانی مشرق زمین و در عین حال بزرگترین سخن پرداز وحدت وجودی تمام اعصار گشت، پسر محمد بن حسین الخطیبی البکری ملقب به بهاءالدین ولد در ششم ربیع الاول سال ششصد و چهار هجری در بلخ به دنیا آمد. پدرش با خاندان حکومت وقت یعنی خوارزمشاهیان خویشاوندی داشت و در دانش و واعظی شهرتی بسزا پیدا کرده بود. ولی به حکم معروفین و جلب توجه عامه که وی در نتیجه دعوت مردم بسوی عالمی بالاتر و جهان بینی و مردم شناسی برتری کسب نمود. محسود سلطان علاءالدین خوارزمشاه گردید و مجبور شد بهمراهی پسرش که از کودکی استعداد و هوش و ذکاوت نشان میداد قرار خود را در فرار جوید و هر دو از طریق نیشابور که در آنجا به زیارت عطار نایل آمدند و از راه بغداد اول به زیارت مکه مشرف شدند و از آنجا به شهر ملطیه رفتـند. در آنجا مدت چهار سال اقامت گزیدند؛ بعد به لارنده انتقال یافتند و مدت هفت سال در آن شهر ماندند. در آنجا بود که جلال الدین تحت ارشاد پدرش در دین و دانش مقاماتی را پیمود و برای جانشینی پدر در پند و ارشاد کسب استحقاق نمود. در این موقع پدر و فرزند بموجب دعوتی که از طرف سلطان علاءالدین کیقباد از سلجوقیان روم از آنان بعمل آمد به شهر قونیه که مقر حکومت سلطان بود عزیمت نمود و در آنجا بهاءالدین در تاریخ هیجدهم ربیع الثانی سال ششصد و بیست و هشت هجری وفات یافت.

جلال الدین از علوم ظاهری که تحصیل کرده بود خسته گشت و با جدی تمام دل در راه تحصیل مقام علم عرفان نهاد و در ابتداء در خدمت یکی از شاگردان پدرش یعنی برهان الدین ترمذی که ششصدوبیست ونوهجری به قونیه آمده بود تلمذ نمود . بعد تحت ارشاد درویش قلندری بنام شمس الدین تبریزی درآمد واز سال ششصدوچهل ودو تا ششصدوچهل وپنج در مفاوضه او بود. شمس الدین با نبوغ معجره آسای خود چنان تأثیری در روان و ذوق جلال الدین اجرا کرد که وی به سپاس و یاد مرشدش در همه غزلیات خود بجای نام خویشتن نام شمس تبریزی را بکار برد. هم چنین غیبت ناگهانی شمس، در نتیجه قیام عوام و خصومت آنها با علوی طلبی وی که در کوچه و بازار قونیه غوغائی راه انداختند و در آن معرکه پسر ارشد خود جلال الدین یعنی علاءالدین هم مقتول گشت.

مرگ علاءالدین تأثیری عمیق در دلش گذاشت و او برای یافتن تسلیت و جستن راه تسلیم در مقابل مشیعت، طریقت جدید سلسله مولوی را ایجاد نمود که آن طریقت تا کنون ادامه دارد و مرشدان آن همواره از خاندان خود جلال الدین انتخاب می گردند. علائم خاص پیروان این طریقت عبارتست در ظاهر از کسوهً عزا که بر تن می کنند و در باطن از حال دعا و جذبه و رقص جمعی عرفانی یا سماع که بر پا میدارند و واضع آن خود مولانا هست. و آن رقص همانا رمزیست از حرکات دوری افلاک و از روانی که مست عشق الهی است. و خود مولانا چون از حرکات موزون این رقص جمعی مشتعل میشد و از شوق راه بردن به اسرار وحدت الهی سرشار می گشت؛ آن شکوفه های بی شمار غزلیات مفید عرفانی را میساخت که به انظمام تعدادی ترجیع بند و رباعی دیوان بزرگ او را تشکیل میدهد. بعضی از اشعار آن از لحاظ معنی و زیبایی زبان و موزونیت ابیات جواهر گرانبهای ادبیات جهان محسوب میشود.

اثر مهم دیگر مولانا که نیز پر از معانی دقیق و دارای محسنات شعری درجه اول است، همانا شاهکار او کتاب مثنوی یا به عبارت کامل تر "مثنوی معنوی" است. در این کتاب که شاید گاهی معانی مشابه تکرار شده و بیان عقاید صوفیان بطول و تفضیل کشیده و از این حیث موجب خستگی خواننده گشته است. آنچه به زیبایی و جانداری این کتاب این کتاب می افزاید، همانا سنن و افسانه ها و قصه های نغز و پر مغزیست که نقل گشته. الهام کنند مثنوی شاگرد محبوب او "چلبی حسام الدین" بود که اسم واقعی او حسن بن محمد بن اخی ترک، است. مشارالیه در نتیجه مرگ خلیفه (صلاح الدین زرکوب) که بعد از تاریخ ششصدوپنجاه وهفت هجری اتفاق افتاد، بجای وی بجانشینی مولانا برگزیده شد و پس از وفات استاد مدت ده سال بهمین سمت مشغول ارشاد بود تا اینکه خودش هم به سال ششصدوهشتادوسه هجری درگذشت. وی با کمال مسرت مشاهده نمود که مطالعه مثنوی های سنائی و عطار تا چه اندازه در حال جلال الدین جوان ثمر بخش است. پس او را تشویق و ترغیب به نظم کتاب مثنوی کرد و استاد در پیروی از این راهنمایی حسام الدین دفتر اول مثنوی را بر طبق تلقین وی برشته نظم کشید و بعد بواسطه مرگ همسر حسام الدین ادامه آن دو سال وقفه برداشت. ولی به سال ششصدوشصت ودوهجری استاد بار دیگر بکار سرودن مثنوی پرداخت و از دفتر دوم آغاز نمود و در مدت ده سال منظومه بزرگ خود را در شش دفتر به پایان برد.

بهترین شرح حال جلال الدین و پدر و استادان و دوستانش در کتاب مناقب العارفین تألیف شمس الدین احمد افلاکی یافت میشود. وی از شاگردان جلال الدین چلبی عارف، نوهً مولانا متوفی سال هفتصدوده هجری بود. همچین خاطرات ارزش داری از زندگی مولانا در "مثنوی ولد" مندرج است که در سال ششصدونود هجری تألیف یافته و تفسیر شاعرانه ایست از مثنوی معنوی. مؤلف آن سلطان ولد فرزند مولاناست، و او به سال ششصدوبیست وسه هجری در لارنده متولد شد و در سال ششصدوهشتادوسه هجری به جای مرشد خود حسام الدین به مسند ارشاد نشست و در ماه رجب سال هفتصدودوازده هجری درگذشت. نیز از همین شخص یک مثنوی عرفانی بنام "ربابنامه" در دست است.

از شروح معروف مثنوی در قرنهای اخیر از شرح مثنوی حاج ملا هادی سبزواری و شرح مثنوی شادروان استاد بدیع الزمان فروزانفر که متأسفانه بعلت مرگ نابهنگام وی ناتمام مانده و فقط سه مجلد مربوط به دفتر نخست مثنوی چاپ و منتشر شده است. و همچنین شرح مثنوی علامه محمد تقی جعفری تبریزی باید نام برد.

عابدین پاشا در شرح مثنوی این دو بیت را به جامی نسبت داده که درباره جلال الدین رومی و کتاب مثنوی سروده:

آن فـریــدون جــهـــان مــعــنـــوی بس بود برهان ذاتش مثنوی

من چه گویم وصف آن عالی جناب نیست پیغمبر ولی دارد کتاب

شیخ بهاءالدین عاملی عارف و شاعر و نویسنده مشهور قرن دهم و یازدهم هجری درباره مثنوی معنوی مولوی چنین سروده است:

من نمی گویم که آن عالی جناب

هست پیغمبر، ولی دارد کتاب

مـثــنــوی او چــو قــرآن مــــدل

هادی بعضی و بعضی را مذل

میگویند روزی اتابک ابی بکر بن سعد زنگی از سعدی می پرسید: بهترین و عالی ترین غزل زبان فارسی کدام است؟، سعدی در جواب یکی از غزلهای جلال الدین محمد بلخی (مولوی) را میخواند که مطلعش این است:

هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست

ما بفلک میرویم عزم تماشا کراست.

مولانا در نوشته هایش میگوید که ما از اندیشه های دگر بزرگان همچون عطار و سنائی به چنین مقامی رسیدیم :

من آن مولای رومی ام که از نطقم شکرریزد

ولیکن در سخن گفتن غلام شیخ عطارمآنچه گفتم از حقیقت ایعزیز

آن شنیدستم هم از عطار نیزعطار شیخ ما و سنائیست پیشرو

ما از پسسنائی و عطار آمدیم.

جهان از دیدگاه بزرگ مولانا به شگفت آمده است و به همین جهت یونسکو سال دوهزاروهفت را نیز به نام مولانا بلخی نام گذاری نموده است .

من مسـت و تـــو دیــــوانـــه مـــا را کـــه بـــرد خـانـه

صــد بــــار تـــرا گفتـــم کــم خــور دو سـه پـیـــمـانـه

در شــهر یـکـــی کـــس را هشـیــار نـمی بـیـــنـــم

هــــــر یـک بـتر از دیــــگــر شـوریـــده و دیـــــــوانــــه

جـانــــــا بــه خــــرابــــات آ تا لـذت جــان بــــیــنـــی

جان را چه خوشی باشـد بی صحبــــــت جـــانــانه

هــر گوشه یـکی مـستی دستـی زده بـر دستـــی

وان ســـاقی هــر هستی بـــا ســــاغـر شاهانـــــه

تـــو وقـــف خــــرابـــــاتــی دخلت می و خرجت می

زیـــن وقـــف بـه هشیاران مسـپـــار یــکی دانـــــــه

ای لـــــولـــــی بربـــــط زن تــــو مست تـــری یا من

ای پیش چـو تـو مستــی افســــــون من افســـانه

از خــــــانه بـــــرون رفـتــم مستیــــم بـه پــیش آمد

در هــــر نظــــرش مضـــمر صد گـــلشن و کـــاشانه

چـون کشــتی بی لنــگر کژ می شد و مژ می شد

و زحــســـــــرت او مــــرده صد عـــــــاقــــل و فــرزانه

گفــــــتــم ز کجـــــایی تـو تسخر زد و گفت ای جان

نیـــــمیـــــــم ز تــرکستان نیمـــیم ز فـــــــرغــــــانه

نیـــــمیــــــم ز آب و گـــــل نیـــــمیــــم ز جــان و دل

نیـــــمیم لـــــــب دریـــــــا نیــــــمی هــــمه دردانـه

گفتم که رفیقی کن با من کــــــه منــــم خــویـشت

گفتــا که بنشنــــاسم من خـــویـــش ز بـــیـــــگـانه

من بــــی دل و دستــــــارم در خـــــــــانه خــمــــارم

یـک سینــــــه سخن دارم هـین شــرح دهـم یا نــه

در حـلقـــــه لنــــگــــــــانی می بــــایــد لنـــگیــــدن

ایــــن پنــــد ننــــوشیــدی از خــــــواجــه عـلیـــــانه

سـر مست چنـــــان خوبی کی کـــم بــود از چوبی

برخـــــاست فــغــــان آخـــر از استــــن حنـــــــانــــه

شمس الحــــــق تـبریـزی از خلـــــق چــه پـرهـیزی

اکنــــون کـــــه در افـکندی صــد فـتـــنه فـــتـــــانــــه.

منابع مورد استفاده: فرهنگ وهنر، دانشنامه رشد، فرهنگ سرا، رساله جاودانگان فرهنگ و ادبیات افغانستان، مجله هنر و نوشته های نویسنده در رسانه های بیرون و درونمرزی .

 

 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

 

www.esalat.org