جمعه، ۳۱  اکتوبر  ۲۰۰۸

پناهندۀ افغان در زندان هلند

 

اسارت در بهاران

نوشتۀ: اشرف هاشمی

غروبِ روز بود، آفتاب در لای ابرهای که به سرعت از جنوب بسوی شمال در حرکت بودند خود را نشان میداد. بادی تیزی می وزید که علتِ بسرعت رفتنِ ابرها هم همین باد بود که به عجله بطرف شمال خود را می کشاند. غُچی های مهاجر که تازه آمده بودند در آسمانها نمایش های عجیب و غریب را برپا نموده بودند. در جهتِ مخالفِ باد ها بسختی به بالاها خود را کشانیده و بعد به یکباره گی خود را بسوی پایین سقوط می دادند، ولی پیش از آنکه بر پنجره های آهنی اصابت کنند خود را بر می گشتاندند و عین عمل را از نو انجام می دادند. حبیب که از عقب شیشه های ضخیم چرکین (که در اصل شیشه نه، بلکه پلاستیک های ضخیمی که مثل شیشه معلوم میشد و کمتر شفافیت داشت) و در عقب آن میله های کلوفت آهنی از بالا به پایین و از چپ به راست بشکلی چهار خانه یی جوش داده شده بود صورت خود را به شیشه یی سرد چسپانده و نا امیدانه به بازی غُچی ها نگاه میکرد گویی غُچی هم می دانستند که او اسیر است و زندانی برای دلخوشی هایش این هنر نمایی را براه انداخته باشد. او که برای لحظه یي رنج و درد خود را فراموش نموده و خود را محو حرکاتی غُچی ها نموده و در آسمانی که از لای پنجره یی خود که بیشتر از ۲ در ۳ متر مساحت نداشت غرق گردیده بود که صدای شرنگ شرنگ کلید ها، که از عقب بشدت در بین قفل دروازه، اول به راست بعد به چپ چرخانده شد، تکانش داده و خوابها و خیالاتش را بهم زد.

در به شدت باز شده، سه مرد تنومند داخل شده موجودی کردند، اسمش را پرسیدند و قیافه اش را نگاه انداخته با عکس دست داشته شان سر داده بعد از اطمینان خاطر بهمان سرعت که داخل شده بودند خارج شده باز در را با همان ضربه کوفته و کلید را چپ و راست چرخانده و رفتند. حبیب که تازه متوجه گردیده بود که در اثر شدت سردی صورتش کرخت گردیده بود ولی با آنهم دلش میخواست رقص غُچی هارا ببیند اما دیگر غُچی ها رفته بودند گویی از شدت چرخاندن کلید ها یا هیکل درشتی محافظین زندان ترسیده باشند و فرار را بر قرار ترجیح داده باشند مایوسانه بسوی بستر خود را کشانده بساعت خود نگاه انداخت که هنوز یک ربع به پنجِ بعد از ظهر مانده و تا فردا ساعت هشت را چطور و چگونه سپری خواهد کرد. با مُسَکِنی همیشگی "شب در میان است، خدا مهربان است" خود را قناعت داده و بروی بستر سردی تنهایی دراز کشید. طبق عادت همیشگی خاطرات پراگنده اش را میخواست جمع و جور کند و با آن تا فردا که درب برای ساعاتی محدودی برویش باز میگشت که نه اینکه به بیرون پا گذارد بل لحظاتی را با زندانیان دیگر در کریدور تنگ و تاریک قدم بگذارد سپری نماید. در هنگامی که مصروف جمع و جور نمودن خاطرات سالیانی گذشته ی خود می گردید تاریکی سیاهی بر چشمانش سایه می افگند که همیشه از این بابت رنج میبرد و اشک می ریخت حتی مانع آن میشد تا بر گذشته های دور و خوش و شاد خود برسد چون این ابر سیاه ظلمت خاطراتی تلخی ده سال اخیرش بود که او با عبور از دره های وحشت و کوهای صعب العبوری در تاریکی های مرموزی دهشت خود در سر زمین هموار و سر سبز گویی بسر منزل موعود با خانواده خود را کشانیده بود می خواست قدی راست نماید و شکری بجا آورد که از ظلم ظالمان نجات یافته و آنهمه سختی و تلخی را بسلامت بعقب زده و یکجا با خانواده از چنگال وحشت به امنیت رسیده ولی مجال شکر گفتن را در نمیابد هنوز عرق منزل های نا هموار نه خشکیده بود که در پنجال روی دیگر سکه با تفاوت آنکه یکی با شلاق و ریش بجانش افتاده بود و اسمش را "طالب" می گذاشتند ولی دیگر بدتر از او با دریشی و نکتایی با قلمی که دردی او بدتر از آن درد شلاق بود بنام "انتریو – پناهندگی" در پی آزارش برآمدند، دهها بار انتریو از چپ و راست پرسان بالاخره انتظار به امروز و فردا - این ماه و دیگر ماه - این سال و دیگر سال بالاخره بعد از ده سال به یکباره گی جواب قاطع "منفی" که در ظرف ۲۴ ساعت هلند را ترک کند. او که دیگر تنها نبود، با خانواده آمده بود، اطفالش در اینجا به دنیا آمده بودند و شامل مدرسه گردیده بودند، در حیرت رفته بود که چگونه و به کجا برود، همه دار و ندارش را از دست داده بود، این ده سال انتظار عادی نبود، این ده سال یک بخشی اساسیی زندگی اش بود، این با نشاط ترین مرحله جوانی اش بود که به هدر رفته بود، این دوره ی توانمندی و آینده سازی اش بود که به هیچ مبدل گردیده بود، حق کار را در این ده سال کسی برایش نداده بود تا عرق بریزاند زندگی و آینده خود را درست کند، حق سفر را نداشت تا خود را از این ورطه نجات دهد، گویی در دلدلزاری افتاده بود که با گذشت هر روز در عمق آن فرو رفته می رفت و چشمانی انتظارش بسوی درهای بسته یی سالها مانده بود تا کسی بیاید به او نگاه کند حرفش را بشنود و به کمک اش بشتابد ولی از در ها صدا می آمد از انسانهای که در عقب این درها نشسته بودند صدایی برای ثواب هم بلند نمی شد.

امشب خیلی دلش پُر عقده بود، با خود بلند بلند حرف میزد با صدای بلند تر فریاد می کشید و ناله سر می داد چون فردا باز بعد از یک هفته انتظار کودکان نازنین اش را برای سه ربع یکساعت می دید، باز لبخند سرد همسرش که برای رضایی خوشی اش مصنوعی می خندید و همه هفته را چشمان اشک آلودش که چه رنجهای بیشماری کشیده بیان میداشت و مادر ناتوانش این همه منزل را به یک نفس طی نموده با آنهمه بیماری و کهولت سن با نفس های سوخته همه زمان ملاقات را در نفس زدن ها سپری میکرد و هنگامیکه نفس زدن هایش آرام می گرفت و می توانست حرف بزند زمان ملاقات به پایان می رسید و با حرفهای نا گفته و دل پُر عقده بر می گشت و آنهمه حرفها را تا به پسرش گوید با اشک و ناله با خودش می گفت و باز فردا هنگام وداع کودکانش دو دسته به پا هایش می چسپند و با گریه و التماس های کودکانه خواهش رفتن بخانه را می کنند و یا ماندن پیش او را.

از بستر بلند میشه، اما محیط مکانی برای قدم زدن ندارد نا چار در همان یک نقطه به دور خود می چرخد و باز هم می اندیشد. می خواهد چیزی بنویسد اما دسترسی به قلم و کاغذ ندارد، دوشک سردِ بستر خود را بلند میکند چشمش به کاغذهای پراگنده از انتریو ها - و فیصله های وزارت مهاجرین میخورد نا چار برای صدمین بار آنها را بخوانش می گیرد. او که خود یک افسر پایین رتبه و آنهم در بخش های خدماتی و لوژیستیکی کار نموده با او چنان بر خورد سیاسی صورت گرفته که گویا شخص اول در همه امور مملکت بوده و آنچه در طول سی سال جنگ در افغانستان سپری گردیده در رأس آن او قرار داشته باشد با آنکه دوبار به محکمه راه پیدا می نماید حتی قاضی از مسوولین وزارت مهاجرین با جدیت تمام میپرسد که در این محکمه روی مسئله پناهنده گی شخص بحث صورت می گیرد ولی دلایل شما همه ثابت میکند که شما "کیس" رژیم را پیش میبرید ولی حرفِ قاضی بگوش شان راه نمیابد هردو بار محکمه فیصله مثبت بنفع حبیب مینماید ولی هر بار وزارت مهاجرین زشتر و بدتر از بار دیگر تصامیم مغرضانه می گیرد تا سرحدی که او را "شخص نا مطلوب" خطاب نموده اجازه ادامه اقامت و اعتراض را از وی می گیرد. وکیل مدافع برایش میگوید من نه تنها منحیث وکیل بلکه منحیث یک انسان با وجدان میدانم که شما قربانی سیاست های مغرضانه شده اید ولی نیست چشمی بینایی و گوشی شنوایی که حق را از باطل جدا سازد و جلوی سیاست های آلوده وزارت مهاجرین را که بر شالوده مدارک گمنامی طالبان و بادارانشان (آی اس آی) پاکستان ترتیب یا فته بگیرد.

حبیب داشت صفحات سیه شده ی کاغذ را آرام آرام میخواند که چشمانش از روی صفحه ها پرواز نموده بسوی خیالات رفت به گذشته های دوری دور به سالیان که در خدمتی مردمش کار میکرد، به یاد آورد که چگونه پاک و منزه کار میکرد، چگونه خود را پلی ساخته بود برای حل مشکلی مردمش شب را از روز نمی شناخت از هر امکان و هر وسیله اگر میتوانست خادم مردم باشد دریغ نمیکرد، آنچه در اختیار داشت حتی جان خودش را سرمایه ی ملی بشمار میاورد و آنرا در خدمت ملت گذاشته بود. "سوء استفاده" در قاموسش نبود، احترام بمردم و خدمت به آنها مرامش بود، عشق بوطن و مردمش ایمانش بود، آبادی و شگوفانی آرمانش . . .، رفته رفته در عالم خیالات خودرا در بالاترین محکمه جهان که عبارت از "محکمه وجدان" است یافت و همه اعمال و کردار خود را یکایک بدون کم و کاست به قاضی وجدان بیان نموده و این عادل ترین و بیطرف ترین محکمه با خیلی خونسردی و آرامی همه حرفهایش را میشنود و در پایان به پاس پاکی و ایمانداری اش بمردم و کشورش دستانش را به گرمی فشرد و بوسه ی از صورت اش می گیرد و فیصله خویش را با صدای رسا اعلام میکند بگذار اگر هر که بتو و انسانهای همچو تو چنان بهتان را بسته سیه روی جهان گردد من به وجودت افتخار میکنم، من منحیث قاضی باطنی تو از خداوند سپاسگذارم که توان عدل را برایم داد و امروز عدالت ما نه تنها تو را مقصر از اعمال گذشته ات نمی شمارد، بلکه با آنچه انجام داده یی برای انسان از نام خالق انسانها از تو سپاسگزارم.

حبیب با قوت تمام و غیر ارادی از جا بلند پریده نیروی عجیب خدا دادی در وجود نا توانش که از سالیانې طولانی در غربت و بی سرنوشتی باعث ان گردیده بود احساس نموده و به چشمان سر می بیند که نیرومند تر از روزها حتی سالهای دیگر است و بسوی دروازه رفت، دروازه آهنی با کلکینچه نیکلی که از بیرون باز و بسته میشود با آنکه جلایش نیکلی آن بمرور زمان از بین رفته بود و خیلی خیره گردیده بود و هم چراغ داخل سلول تاریک و کم نور بود با آنهم صورت خود را در آن جا میابد و با دیدن سرخ رویی خود توان و قدرت اش بیشتر شده از قاضی وجدان خود اظهار شکر گذاری نموده و چون او را وسیله ارتباط اش با خدا می پندارد، او خواهش دارد تا خداوند سیه روی سازد آنانی را که ناحق بر دیگران تهمت می بندند. با آنکه زندانبانها به اشکال مختلف ایجاد مزاحمت مینمود تا زندانیان به ستوه بیایند ولی قوت وجدان چنان نیرو داشت که آنها با آنهمه آزار و اذیت نتوانستند قاشی بر پیشانی حبیب ببینند.

 

اکتوبر ۲۰۰۸

 

 

 

 

 

 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

www.esalat.org