مـردکی را نـــزد هـارون الــرشـید

شحنه بست و برد، هارونش چودید

 

گفت: بگشا دستهایش کیست این؟

شحنه گفتا: مرد صحراییست این

 

با خلایـق فاش گوید این فضول

که منم بعد از رسول الله رسـول

 

ادعا دارد که او پیغمبر است

امت گمراه را او رهبر است

 

گـویـد از نـزد خـدای ذوالمنن

جبرئیل هر روز آید سوی من

 

تا نگردد ذهن کس تاریک ازو

کش کشان آوردمش نزدیک تو

 

سرنوشت او کنون در دست توست

ای خلـیفه! آنـچه فــرمایی نـکوست

٭٭٭

از سـراپــای رســول نـاشــناس

وز لبان خشک و از روی لباس

 

شد مُسـَلـَم بـر خـلیِفـه کایـن غـریب

مانده است از خوان نعمت بی نصیب

 

فـقـر بـالِ عـقل اورا بسـته است

فاقگی، شاید دماغش خسته است

 

گفتا: اورا جامه دهید و درهم دهید

در حمامی شـسـتـشویش هـم دهید

 

واگذاریدش که اینجا سربلند

مدتی را بـگـذراند بی گزنـد

 

در کنار مطـبـخش مـأوا دهـید

هم کباب مرغ و هم حلوا دهید

٭٭٭

غرق شد چون مرد اندر ناز و نوش

شد ازان بیهـوده گویی هـا خـاموش

 

رفـت از یـادش خـدا و جـبرئـیل

دیگر از وی بر نیامد قال و قیل

 

یک سحر در قصردیدش چون امیر

یـــادش آمـــد داســـتان آن حـقیـر

 

طعنه زد پرسید کز حَی مجید

ای پـیمـبر آیـه یـی آیـا رسـید؟

 

باز گو تابـشنوم یـزدان چـه گفت

در حقِ ما خالق سبحان چه گفت

٭٭٭

گفت: آری ای امیر ارجـمند

ایزدت محفوظ دارد از گزند

 

دوش پَر زد بر فرازم جبرئیل

آیـه یی آورد از رب الـجلـیـل

 

گفت: یزدان گویدت ای مردِ راه

قـسمتت کــردم مبارک جـایـگاه

 

گـر ز روی صدق مـارا بنده یی

زین محل بیرون مرو تا زنده یی

 

در همینجا بعد ازین شادان بزی

در کـنار مـطـبخ سلـطان بــزی

٭٭٭

دورهارون رفت اینک عصر ماست

عـصرِ تـکرارِ همـان افسانـه هاست

 

مــا همان پـیغـمـبران کـاذبیم

حرف حق را ترجمان کاذبیم

 

ادعای سروری کردیم ما

دعوی پیغمبری کردیم ما

 

دست مـا را شحنۀ تـقـدیـر بـسـت

هیچکس از دست این شحنه نرست

 

لا جـرم مـارا بحـکم شهر یـار

کش کشان آورد سوی این دیار

 

کلبۀ در کاخ سلطان یافتیم

هـم لباس و هـم نـان یافتیم

 

بر نگارین تخت ها خفتیم ما

یاد مـا رفت آنچه میگفتیم ما

 

شرم بر ما باد و بر دعوای ما

شــرم بــر انـدیشۀ رسـوای ما

٭٭٭

گـرچـه میدانیم در بـندیـم ما

لقمه یی تا است خرسندیم ما

 

قصرهارون است این غربت سرا

بـینوا را مـیرســد ایــنجا نـوا

 

لیک در نان و نـوایش آتش است

سینه را سوزد هوایش آتش است

 

تـاجـر بــازار غـــربـت بَــد رَگ اسـت

«مشکِ این سوداگر از ناف سگ است»

 

زهـر دارد آبِ غـربت هرکه خورد

تشنه آمد، تشنه مانـَد و تشنه مـُرَد.

 

رازق فانی

کلفورنیا ـ دسامبر ٢٠٠٦

 

 

شنبه، ۲۸  مارچ  ۲۰۰۹

توجه !

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با کسب مجوز کتبی از «اصالت» مجاز است !

کليه ی حقوق بر اساس قوانين کپی رايت  محفوظ و متعلق به «
اصالت» می باشد.

Copyright©2006 Esalat

 

 www.esalat.org