یکشنبه، ۱۵ جنوری ۲۰۱۲

 
صالحه (رشیدی)

 

 

سردی هوا و رقص برف ها که از فراز آسمان بلغاریا می بارید تمام سر زمین بلغاریا مثل مادرم کفن سپید به تن کرد و چشمانم سپیدی برف را سیاه تر از تار یکی شب می دید، مادرم را . . .

 

خواننده مهربان من،

 

این چند سطر فقط دردِ دلِ من است، بخوانید و درک کنید که چه غم و اندوه گران را تحمل کرده به تنهایی رنج بردم، فریاد کشیدم، اشک ریختم، قلبم سرد شده و امیدی برای دوباره دیدن را از دست دادم، و این درد را چنان بدوش دارم که عیسوی ها برای سال نو شادمانی، رقص و پایکوبی دارند و من هزار بار میمیرم که زمان و زمین چرا در این روز اول سال مادرم را به کام خود بلعید، این روز برایم به حدی دردناک و غم انگیز است که با تبسم و خوشی نا آشنا شدیم.

آری! غم و اندوه، دردِ تنهایی و دردِ مرگِ مادر و پدر تلخ ترین غم است.

سه سال تمام شده، آغاز این سه سال که جشن تولد مسیح و سال نوی عیسوی است، گوشه و کنار کشور ها، شهر ها، قریه ها مزین با انواع و اقسام چراغ ها و روشنایی دلفریب است، روان و تن من در آتش می سوزد و لحظه ی در ذهنم شکل می گیرد که مادرم در شفاخانۀ چهار صد بستر ارود با مرگ و زنده گی در گیر بود و این شب های طولانی و سرد زمستان را با دیو خود کام در جدال بود و من بی خبر و در بدترین حالت تنهایش ماندم نتوانستم دردش را تقسیم کنم، چشمان جستجو گرش مرا می پالید اما جفای زمان بود که فاصله ها را بین ما ایجاد کرده و من در بدترین حالت نمی توانستم بسویش پرواز کنم. واقعاً دردی که می کشم و نمی توانم باور کنم که مادرم امروز در بین مادران نیست و من امید و تمنای خود را از دست دادیم، باورم نمی شود که این زمین از بلعیدن سیر شود، می بلعد تن های زیبای انسان های عزیزی چون مادر من و هزاران مادر دیگری که هیچ فرزندی تحمل و انتظار این روز شوم و تلخ را ندارد اما چنان بی خبر دامن می گیرد که فراموش نمی شود.

سرم گیج شده، تمام واژه ها از ذهنم فرار کرده، نمیدانم آغاز این روز پُر از درد را با کدام الفاظ و با چه احساسی نوشته کنم و چه را به بیان گیرم، لحظه ی تلخی را که با خبر دردناک و تحمل ناپذیر مرگِ عزیز ترین موجودِ زندگیم (مادرم) را از طریق موج های تیلفون شنیدم و ساعت ها محو شده بودم، سردی هوا و رقص برف ها که از فراز آسمان بلغاریا می بارید تمام سر زمین بلغاریا مثل مادرم کفن سپید به تن کرد و چشمانم سپیدی برف را سیاه تر از تار یکی شب می دید، مادرم را در زمین کابل (شهدای صالحین) در خانه ی سرد و کوچک بی در و دیوار بردند، با اشک نتوانستم مادرم را دوباره بدست بیاورم، ناگزیر به درِ خانه اش رفتم فریاد زدم، اما مادرم جواب نداد، خانه اش سرد بود بی یار و یاور در گوشه ی آرمیده که نمی توانم جز با سنگِ مزارش ملاقات کنم و این بیت را برایش زمزمه کردم (مادرِ من، کجاااااااااااااایی؟ سرد است دل و دل خانه ی من)، هیچ چیزی برای مادرم داده نمی توانم، فقط اشکم است که سال یک بار مزارش را آب می دهد، از فاصله های دور برای مادرم دعا می خوانم.

  

  

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

www.esalat.org