چهارشنبه، ۲۳ جولای ۲۰۰۸

 

مولوی در باره زیان های تقلید مکرر مطلبی را بیان کرده است، در یک جا می گوید، هرکس بتواند خودرا از تقلید رها سازد، رستگار شده است. شعر او چنین است:

آنکه او از پردۀ تقلید جست               او به نور حق بیبند هرچه هست

نور پاکش بی دلیل و بی بیان            پوست بشگافد در آید در میان

و در جایی دیگر مقلد را رسوای جهان میداند و می گوید:

گرچه تقلید است استوان جهان           هست رسوا هر مقلد ز امتحان

همچنان گفت پنجۀ شصت امیر          جملگان یک یک بتقلید وزیر

مقلد از نظر مولوی همچون طفلی است که فقط شیر و دایه می طلبد و لاغیر، میفرماید:

طفل را چه فکرت آید در ضمیر                  یا چه اندیشه کندهمچون که پیر

فکر طفلان دایه باشد یا که شیر                   یا مویزجوز یا گریه و نفیر

آن مقلد است چون طفل علیل                      گرچه دارد بحث باریک و دلیل

و در باب تقلید داستان های بسیاری دارد که از آنها نتیجه میگیرد:

 

داستان فروش الاغ صوفیی توسط صوفیان

 

صوفی پس از مسافرت بسیار به خانقاهی رسید و الاغ خودرا به آخور بست و آب و علف اورا فراهم آورد و تمام احتیاط های لازم را برای مراقبت از الاغ خود به عمل آورد.

اما چون صوفیهای مقیم خانقاه بی چیز و بی زاد و بی توشه بودند، برای به راه انداختن سور و سات خود بهتر آن دیدند که الاغ صوفی تازه وارد را بفروشند و با بهای آن نیازهای آنی خودرا مرتفع سازند. این تصمیم بزودی صورت عمل بخود گرفت. .یکی از صوفیان آهسته از خانقاه خارج شد و الاغ را به بازار برد و فروخت و آنچه را لازم بود خریداری کرد و نزد صوفیان آورد. صوفی مسافر از راه رسیده و خسته بود، بدین ترتیب صوفیان دورش را گرفتند، لباسهایش را تکاندند، دست و پایش را مالیدند و مشت و مالش دادند، صورتش را بوسیدند و از هر گونه اکرامی در باره اش کوتاهی نکردند. پس از ان بر سر سفره نشستند و خوردنی هارا با اشتهای تمام صرف کردند سپس اغاز سماع نمودند و به پایکوبی و دست افشانی پرداختند و در حالت وجد و سماع با خنده و شادی سخنان بی جهت انگیزی بر زبان راندند و همه با هم آواز کردند که ((خر برفت و خر برفت))، صوفی تازه وارد نیز که از آن همه اکرام و تجلیل در شگفت بود با آنان هماهنگی آغاز کرد و به تقلید از ایشان نغمه خر برفت و خربرفت را تکرار می نمود.

سرانجام شب به پایان رسید، بامداد آن صوفیان پراگنده شدند و هر یک به سوئی رهسپار گردیدند، صوفی مسافر لوازم خودرا برداشت و از خانقاه خارج شد و سراغ الاغ خود رفت تا به سفرش ادامه دهد اما با کمال شگفتی متوجه شد که الاغی در طویله وجود ندارد. تصور کرد که خادم خانقاه حیوان را بیرون برده است تا آبش دهد ولی هنگامی خادم را دید الاغ را نیافت. از او پرسید: پس الاغ من چه شد؟ خادم گفت: صوفیان آمدند و الاغ را با خود بردند و چون تعداد شان زیاد و نمی توانستم با آنها مقابله کنم، مثل این بود که جگری را میان گربه های گرسنه انداخته باشی پیداست که گربه ها از جگر دست نخواهند کشید. صوفی شدیداً اورا مورد اعتراض قرار داد و گفت اگر نمی توانستی در برابر آنها مقابله کنی، پس می خواستی موضوع را به من خبر دهی تا خود در صدد نجات الاغم برآیم. پیش از آنکه الاغ را ببرند صدها راه برای باز گردانندن آن حیوان موجود بود.

اکنون این بلا را تو بر سرم آوردی زیرا نیامدی و خبرم نکردی. خادم جواب داد، خدا شاهد است به سراغت آمدم و خواستم موضوع بردن الاغت را باطلاع ات برسانم اما دیدم هیچ فایده ئی ندارد زیرا خودم شنیدم که با تمام صوفیان هماهنگ شده ای و خودت می گویی خر برفت و خربرفت و این آهنگ را از آنان رسا تر و با ذوق تر تکرار می کردی، به همین سبب دانستم که به این امر واقفی و بدین کار رضایت داری و گر نه چگونه می گفتی که خر برفت، در صورتی که از آن اطلاعی نداشتی.

صوفی بیچاره پاسخ داد: که چون آنان این جمله را می گفتند من هم از آنها تقلید کردم و همان کلمات را کور کورانه تکرار کردم، دراین جاست که مولوی می گوید:

من مرا تقلید شان بس باد داد        که دوصد لعنت بر این تقلید باد.

 

پایان

 

 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

www.esalat.org