نیست وش باشد خیال اندر روان

تو جهانی بر خیالی بین روان

بر خیالی نامشان و ننگشان

بر خیالی صلحشان و جنگشان

ان خیالاتی که دام اولیاست

عکس مه رویان بستان خداست (مثنوی - دفتر اول)

 

درواقع روان و جان ادمی به عالم معقول (حقیقت) تعلق دارد اما خیال " نیست وش" است یعنی خیال - در اصل - مفروضات و دانسته های حواس را در قالب صور ذهنی ثبت می کند. در واقع صفات جمال قدس الهی به صورت الهامی در دل ولی منعکس می شود. مولانا و عارفان دیگر مسلمان درواقع خیال را " الهام الهی" دانسته اند. از نظر مولانا خیال اوری هایی چون رویا عالم مثال است. که هر چیزی در عالم حس عالم شهادت بازتاب و سوادی از ان است که در هنر نیز شاهد ان هستیم و این عالم عالمیست که رسیدن به ان سیر و ادابی دارد.

نام او به اتفاق تذکره نویسان محمد و لقب او جلال الدین است و همه ی مورخان او را بدین نام و لقب شناخته اند و او را جز جلال الدین به لقب خداوندگار نیز می خوانده اند.لقب مولوی که از دیر زمان میان صوفیه و دیگران بدین استاد حقیقت بین اختصاص دارد در زمان خود وی و حتی در عرف تذکره نویسان قرن نهم شهرت نداشته و جزو عناوین و لقب های خاص او نمیباشد و ظاهرا این لقب از روی عنوان دیگر یعنی مولاناء روم گرفته شده است. مولد مولانا شهر بلخ است و ولادتش در ششم ربیع الاول سنه ۶۰۴ هجری قمری اتفاق افتاد و علت شهرت او به رومی و مولانا روم همان طول اقامت وی در شهر قونیه که اقامتگاه اکثر عمر و مدفن اوست بوده چنانکه خود وی نیز همواره خویش را از مردم خراسان شمرده و اهل شهر خود را دوست می داشته و از یاد آنان فارغ دل نبوده است.پدر مولانا محمد بن حسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده و او را سلطان العلماء لقب داده اند.

مولانا در روز یکشنبه پنجم ماه جمادی الاخر ه سنه ۶۷۲ وقتی که آفتاب ظاهر زردرو میگشت و دامن در میچید آن خورشید معرفت پرتو عنایت از پیکر جسمانی بر گرفت و از این جهان فرودین به کارستان غیب نقل فرمود. گویند در شب آخر که مرض مولانا سخت شده بود خویشان و پیوستگان اضطراب عظیم داشتند و سلطان ولد فرزند مولانا هر دم بی تابانه به سر پدر می آمد و باز تحمل آن حالت ناکرده از اطاق بیرون می رفت، مولانا این غزل آتشین را در آن وقت نظم فرمود و این آخرین غزلی است که مولانا ساخته :

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
مائیم و موج سودا شب تا به روز تنها خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
مائیم و آب دیده در کنج غم خزیده بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد پس من چگونه گویم کان درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن.

اهل قونیه از خرد و بزرگ در جنازه مولانا حاظر شدند و عیسویان و یهود نیز که صلح جویی و نیک خواهی وی را آزموده بودن به همدردی اهل اسلام شیون و افغان می کردند و شیخ صدرالدین بر مولانا نماز خواند و از شدت بیخودی و درد شهقه ای بزد و از هوش برفت. جنازه مولانا را به حرمت تمام برگرفتند و در تربت مبارک مدفون شاختند. مدت چهل روز یاران و مردم قونیه تعزیت مولانا می داشتند و ناله و گریه می کردند و بر فوت آن سعادت آسمانی دریغ و حسرت می خوردند و اخلاق پاک او به زبان می آوردند و ما در انجام این فصل پر حسرت یک غزل از غزلیات مولانا که بدان ماند که در مرثیه خود و دلداری یاران گفته باشد ذکر میکنیم:

غزل این است:
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ به دام دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازه ام چو بینی مگو فراق فراق مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپردی مگو وداع وداع که گور پرده ی جمعیت جنان باشد
فرو شدن چو بدیدی بر آمدن بنگر غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست چرا به دانه ی انسانیت این گمان باشد

تو را چنان بنماید که من به خاک شدم به زیر پای من این هفت آسمان باشد.

كمتر كسی است كه نام مولانا جلال الدین رومی عارف و شاعر بزرگ قرن ششم هجری را نشنیده باشد، محمد ملقب به جلال الدین كه در میان مردم به نام مولانا یعنی (مولای ما) مشهور است فرزند بهاالدین ولد واعظ مشهور بلخ بود.بهاالدین ولد در سال ۵۹۸ زمانی كه مغولها به بلخ حمله كردند از آن دیار رخت بركشید و به سوی مكه سفر كرد. در شهر نیشابور بهاولد میهمان عطار نیشابوری عارف بلند آوازه شد كه مولانا در وصف او می‏گوید:

هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم یك كوچه ایم

اینجا بود كه مولانای كه جوان با عطار دیدار كرد. طی این دیدار عطار كتاب اسرارنامه خود را به جلال الدین جوان هدیه كرد و شاید این دلیلی باشد كه بسیاری از كارهای مولانا تحت اثر نوشته‏های عطار قرار دارد. زمانی كه بهاولد و جلال جوان از شهر خارج می‏شدند، عطار رو به یكی از اطرافیان گفت : «ببین دریایی است كه می‏رود و اقیانوسی به دنبالش» و این اقیانوس كسی نبود جز مولانا در طول سفر جلال الدین جوان از محضر بسیاری از شیوخ بزرگ تصوف سود جست و سپس در قونیه رحل اقامت افكند. مولانا در این شهر به عنوان عالمی برجسته احترام و شهرتی به دست آورد و چون فقیهی آرام و محترم به آموزش احكام اسلام می‏‏پرداخت. امّا بسیاری معتقدند بلوغ او از زمانی آغاز شد كه آفتاب شمس از افق زندگیش سر برآورد. زندگی شمس تبریزی در سایه‏ای از ابهام است. از تمام گفته‏ها و دروس وی به غیر از یك كتاب به نام مقالات شمس تبریزی چیزی در دست نیست.

زمانی كه مولانا و شمس به هم رسیدند چون برخورد دو آذرخش وجود هردوشان به آتش كشیده شد. هر چه كه هست از روایتها بر می‏آید كه رومی در وجود شمس آتش سوزان عشق را یافت. اما این عشق یك جانبه نبود، شمس نیز خداوند را در رخسار رومی می‏یافت. با ناپدید شدن شمس كه هنوز راز آن در هاله‏ای از ابهام می‏باشد، مولانا دچار دلتنگی شد و در این زمان نوشتن اشعار عاشقانه خود را آغاز نمود و از شمس به عنوان موضوع اشعار خود استفاده می‏كرد. زمانی كه رومی دریافت كه شمس دیگر باز نخواهد گشت لباس عزا بر تن كرد و بطور منظم به یاد شمس مراسم سماع برپا می‏كرد و از این مجالس بود كه شاخه مولویه یا شاخه درویشان چرخان تشكیل گردید. روحش شاد و عشقش پایدار.

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
كفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ملكی كه پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
یاری كه دلم خستی در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا
شب رفت و صبوح آمد غم رفت و فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
عید آمد و عید آمد یاری كه رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد

ابرش شكر افشان شد تا باد چنین بادا

به نوشته کتاب "ولد نامه" تولد جلال الدین محمد، فرزند سلطان العلما بها ولد عارف و خطیب بلامنازع بلخ در ششم ربیع الاول سال ۶۰۴ هجری قمری در بلخ اتفاق افتاد،بلخ در زمان تولد مولانا تحت حکومت سلطان محمد خوارزمشاه اداره می شد. هنوز جلال الدین به ۱۲ سال تمام نرسیده بود که با پدرش و مادرش وبستگانش به سوی غرب مهاجرت کردند.برخی این سفر را ناشی از اختلافاتی میدانند که فیمابین دانشمند بزرگ جهان اسلام امام فخر رازی و سلطان العلما وجود داشت.امام فخر به سبب نفوذی که در سلطان داشت موجب گردید که بهاالدین ولد به این تبعید اجباری علاقه مند شود اما برخی میگویند، سلطان العلما در نتیجه الهامات و پیش بینی از ایلغار مغول به سفر تن در داد و گروهی معتقدند سلطان مانند بسیاری از طبقات مردم در برابر هجوم سپاه خونریز مغول که از نقاط دور دست بسان سیل به سوی خراسان می آمدند و هر جا پا میگذاشتند می سوزاندند و غارت می کردند و میکشتند گریخت، کاروان سلطان العلما پس از عبور از بغداد برای زیارت به مکه معظمه مشرف شدند و از آنجا به دمشق و از دمشق به روم شرقی (ترکیه) رفتند، در سال بعد بلخ بدست مغولها افتاد و با خاک یکسان گردید.نخستین شهری که بها الدین ولد اقامت کرد"لارنده " نام داشت که در چهل فرسنگی قونیه است. جلال الدین در این موقع هجده سال داشت.طبق دستور پدر در شهر لارنده با دختر خواجه لالای سمرقندی بنام " گوهر خاتون " ازدواج کرد، نخستین فرزند جلال الدین یعنی سلطان ولد در لارنده بدنیا آمد و بروایت مقدمه ولد نامه بحدی به پدر شباهت داشت که بسیاری از مردم آنها را برادر میپنداشتند نه پدر و پسر. در همان زمان به دعوت پادشاه روم شرقی، سلطان العلما به همراه خانواده اش به قونیه سفر کرد و در خانه مجللی که شاه در اختیارش قرار داد اقامت نمود.مدت سفر از بلخ تا آمدن به قونیه در سال ۶۲۶ هجری قمری ده سال طول کشید.سلطان العلما پدر مولانا پس از دو سال اقامت در قونیه جهان را بدرود گفت.تذکره نویسان معتقدند سلطان العلما از فضلای بزرگ و صاحبنظر و خطیب و سخنور کم نظیر جهان اسلام است که مجالسش در بلخ و بغداد و لارنده و قونیه پر از طبقات مردم برای اسبفاضه می شد. غالب اوقات در قونیه به تدریش مشغول بود و شاگردان زیادی در حلقات درس وی شرکت می کردند.

در کتاب " مقدمه رومی و تفسیر مثنوی معنوی " نوشته شده است:...بنا بگفته فرزندش بقیه دوره حیات رومی به سه دوران تقسیم می گردد که هر کدام از آنها بوسیله نزدیک ترین محرمیت عرفانی او "انسان کامل"، یعنی یکی از اولیائی که صفات الهی در او متجلی است، مشخص می شود و چنانکه عاشق در پرتو انوار حق خود را میبیند، و متوجه میشود که خود و معشوق خود، دو تا نیستند و یکی میباشند...این تجربیات درست در مرکز عرفان رومی قرار دارد و بطور مستقیم و غیر مستقیم، الهام بخش تمام اشعار اوست... جلال الدین در جای جای مثنوی دیدار با شمس تبریزی را که برای وی به منزله انسان کامل بود نقل کرده از جمله در دفتر اول سروده است:

دلبران را دل اسیر بی دلان
جمله معشوقان شکار عاشقان
هر که عاشق دیدیش معشوق دان
کو به نسبت هست، هم این و هم آن
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان
چونک عاشق اوست، تو معشوق باش
او چو گوشت می کشد، تو گوش باش
و در دفتر پنجم در این باره فرموده:
گفت من در تو چنان فانی شدم
که پرم از تو، ز ساران تا قدم
بر من از هستی من جز نام نیست
در وجودم، جز تو ای خوش کام نیست
زان سبب فانی شدم من این چنین
همچو سرکه در تو بحر انگبین

پروانه سوخته بال بلخ بخاطر علاقه وافری که به شمس داشت می بایست مخاطرات زیادی را بپذیرد و حتی ایمان عرفانی وی، به وی جرات داده بود که با مشکلاتی که خشک اندیشان سطحی و بی مایه برابرش قرار می دادند مقابله کند و توانایی علمی خویش را برای تبیین افکار والای شمس و خلاقیت سرشارش در مقوله عرفان عرصه نماید و شور و هیجان عاشقانه اش را بگوش مشتاقان برساند و د ر" نی نامه اش" خطاب به شمس بگوید:

ما چو نائیم و نوا در ما ز توست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست

غزلهای گوش نواز مولوی به ظاهر از او نیست بلکه از عشق یا معشوق است. "شمس " است که به زبان او سخن می گوید و در مورد توصیفق مرادش می فرماید:

در بیان ناید، جمال حال او
هر دو عالم چیست؟عکس خال او
چونک من از حال خوبش دم زنم
نطق می خواهد که بشکافد تنم
باقی این گفته آید، بی زبان
در دل آن کس، که دارد نور جان
چیز دیگر ماند، اما گفتنش

با تو روح القدس گوید، بی منش.

جلال الدین گفتار شمس را بعد از گفتار انبیا و اولیا موثرترین و دقیق ترین مطالبی تلقی میکرد که تاکنون شنیده است.در فراخنای اندیشه بالنده اش، فلسفه، ملل و نحل، تاریخ، ریاضیات و نجوم و ادبیات عرب و پارسی موج میزد، این مرد مرموز نزد چه کسانی به تحصیل علم مشغول بوده معلوم نیست.آنچه مسلم است هنگام ورود به قونیه ۵۶ سال از سنش می گذشت گاهی در مجالس ابن عربی اندلسی، واضع مکتب عرفان نظری، رفت و آمد میکرد و از خرمن دانش وی خوشه ها میچید. به نظر جلال الدین، متفکر بی مانندی به نظر میرسید علاقه فراوان به معرفت داشت ولی مایل نبود کسی از گذشته مبهم و مرموز وی آگاه گردد، آدمی مقتدر و عجیب بود ضمن اینکه نسبت به همه چیز و همه کس بدبین و مظنون بنظر می رسید ولی عشق فراوان به بحث و تحقیق داشت. شمس جوینده ای نا آرام و پوینده ای خستگی ناپذیر بود که می کوشید مانند مولانا اساس و حکمت خلقت و بقا و فنای انسان را بخوبی دریابد بدینجهت با عنایت به انگیزه های مولانا توانست به اعماق روح مولانا و حتی به زوایای ژرف قلبیش در مدت کوتاهی راه یابد، میدانست جلال الدین تنها کسی است که در آینده پاسدارنده آرمانهای معنوی متصوفه خواهد بود. مولانا زمام هستی خود را در دست مهمان غریبه قرار داده بود، مولانا میگوید آنچه حس میکردم و نمیتوانستم به استاد راهنمای عارفم سید برهان الدین بگویم یا اگر می گفتم پاسخ مستدل نمی شنیدم به آسانی برابر شمس بر زبان می آورم.از خانه و دارالعلم بی زار شدم در یکی از اطاق های صلاح الدین زرکوب اقامت گزیدم، حسام الدین چلپی هم، پروانه وار بدور ما می گشت و خدمتگزار مورد اعتماد ما بود. هنوز هفته ای از دیدار شمس و مولانا نگذشته بود که شمس از او پرسید مایلی باز هم بر پایگاه بزرگی که در دارالعلم قونیه داشتی بنشینی و به تدریس سرگرم شوی؟ یا اقامتگاه تازه را ترجیح می دهی؟مولانا با دیده اعجاب به شمس نگریست و گفت :آرزویم اینست که گمنام در کنار شما باشم و با خاطری بدون دغدغه زندگی کنم، مسند تدریس شراری از کبر و غرور در نهادم می افروخت به شهرت خواهی علاقه مند بودم اما از حقیقت چیزی عایدم نشد که نشد، من عاشق حقیقتم شما بی شک فرمانروای روح دل من هستید، شما با کلام خود ناراحتی های درونیم را کاهش داده اید.من اکنون در برابرم فراسوی افق ها، دنیاهای دیگری احساس میکنم.راه یافتن به جهان اسرار و حقایق آرزوی مقدس و دیرین من است.

تا برفت از ما چو بر ما آمدی
اندر آ جانا كه بر جا آمدی
چون شنیدی ناله پنهان دل
همچو جان در جسم پیدا آمدی
از قدومت جان مرده زنده شد
زانكه جان جمله جان ها آمدی
هر طرف گلهای گوناگون برست
در درون جان ما تا آمدی
گر ترا كوری نبیند گو مبین
تو برای چشم بینا آمدی
گوهر عشقت كجا یابد ولد

چون ورای هفت دریا آمدی

شمس تبریزی در سفر نخستین خود به قونیه چنان مولانا را مسحور کرد که غیر از صحبت و کلام شمس، گفتار دیگران برای وی بی لطف و کم رنگ و بی جاذبه شده بود، مدت ۱۴ ماه " از جمادی الآخر ۶۴۲ تا شوال ۶۴۳ " دوران روشنگری مولوی بود، جلال الدین عاشق دلباخته و شیفته اندیشه های دلنواز مهمان تبریزی شده بود و سعی می کرد، اصالت کلام و اندیشه وی را مانند مژگان دیدگانش گرامی بدارد و حفظ کند گوئی شمس ماموریت داشت شناساننده تفکرات مولانا به جهان ادب و عرصه عرفان باشد و جلال الدین بلخی نیز رسالت داشت نحوه تفکر و تمایلات محبوبش را که به وی سخت دل بسته و ارادت گزیده بود تبیین کند. شمس رازهای درونیش را تنها با دوست شیفته و دلدار هواخواهش در میان می گذارد.روزی به مولوی میگوید : من با شیخ الشیوخ بغداد، اوحدالدین کرمانی از دیرباز آشنا بودم و مدتی در خانقاه وی به سر بردم بحث ها و جدل ها با هم داشتیم.مریدانی به دورش حلقه زده بودند، اما من از عارفی که شادکامی خود را در مشاهده جمال زیبایان می دانست و با تمام وجود در خانقاه خروش زیبا پرستی سر میداد با اکراه جدا شدم و جنجالی در خانقاهش آفریدم که موجب آشفتگی وی و یارانش گردید و شهرت و محبوبیتش تنزل کرد، سپس نزد شیخ شهاب الدین سهروردی به حلب رفتم سهروردی آثاری مدون به ظاهر دلپسند دراد، اما ادعاهایی هم داشت که آنها را نپسندیدم او نتوانست مرا صید و خاطرم را آرام کند، در شام و دمشق با چند تن از اقطاب از مشایخ دیدار کردم، آنها را در حد دکان داران متظاهر احساس کردم که با ترفند در سدد پیدا کردن مشتری هستند، همه را به باد استهزا گرفتم، نوشته هایشان را نپسندیدم و اگر حوصله نوشتن داشتم بسیاری از کتابها و ادعاهای عرفا و صوفیان را با دلایل متقن به زیر تازیانه انتقاد آن هم انتقاد هزل آمیز می گرفتم و تو مولانا که سالها مانند من آوارگی و دربدری کشیدی و بدینجا آمدی و حواثی را پشت سر گذاشتی باید بدانی چه عواملی گذشتگان را به نگارش کتاب های صوفیانه بر انگیخته است.تو رسالتی برای آینده متصوفه و نقشی در پیشبرد عقاید ما داری، باید نغمه های عاشقانه ات در فضای شهر ها در طنین در آید تو دریایی بی کران از دانش و علمی، بنابراین نباید فقط به تدریس در دارالعلم های روم شرقی یا مجالس وعظ بیندیشی و یا کتال های این و آن را مطالعه کنی، من در زندگی صوفیانه ام بسیار حادثه دیده ام که گفتن یک یک آنها موی بر اندامت راست می کند، اما خوشحالم در قونیه با عارفی روبرو شده ام که سراپا قد است و معصومیت است نباید گذاشت اندیشه های این و آن در دل تو خطور کند و روحت را بیازارد من دیواری از عشق بدورت کشیده ام که هوسهای شیطانی را در آن راه نیست، عشق ورزی و لذت دلدادگی به تمام مواهب دنیایی می ارزد.... مولانا سرمست از کلام محبوبش با شور و اشتیاق ستایشگرانه به وی می نگریست و ساکت بود در حالی که به سختی کلام از میان لبهایش بیرون می آمد خطاب به شمس گفت:

من خدای را سپاس می گویم که ترا برای راهنمائیم فرستاده است، اعتراف میکنم که با دیدارت و با ساعاتی که در خلوت روحانی ما گذشت از زندگی تازه ای برخوردار شدم، گفتارت پند آموز است سیر و سلوکت بدیع و پر جاذبه است، به خود می بالم که به کمک تو از جهالت دیرین و خشک اندیشی به در آمدم یقین بدان در آینده هیچ کتابی جز کتاب پر جاذبه شمس که اول و آخر آن افتاده است کتابی نخوانم و همچنین مشتاقانه بر محراب عشق نیایش میکنم و مباهات می نمایم که این لطیفه غیبی از انوار وجود تو بر سراسر جان و روحم پاشیده شده است من میدانم تو از صفای دل سخن میگویی، از روزی که به عشق پر شور پناه بردم و عاشق شدم با همه سرگرمی های ظاهری بدرود گفتم، در گذشته ماهی یک بار به قیصریه می رفتم و در کنار گور استاد عرفان و تصوف سید سردان برهان الدین محقق می نشستم و فاتحه ای می خواندم، گاهی شب ها کتاب " معارف" وی را مطالعه می کردم، اما دیگر همه این کارها برایم بی نور و بی ذوق شده اند من اکنون فقط یک ناراحتی در خود احساس میکنم، آن هم جدایی است که خاطرم را آشفته میکند.ترس از آن دارم که خشک اندیشان و حاسدان شهر شما را با تحقیر ها و توهین ها ی مداوم و پی گیر خویش بیازارند و شما ناگزیر شوی قونیه را ترک کنی، شمس که مولوی را آشفته می بیند می کوشد با نویدهای خود ابرهای سیاه التهاب و پریشانی و آشفتگی را از وجود وی به دور کند، در دیوان کبیر و شش دفتر مثنوی با اشعاری روبرو میشویم که نمایشگر حالات و اندیشه های مدرس بزرگ روم شرقی است از جمله:

عاشقم من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگ و از فرزانگی
تا خیال دوست در اسرار ماست
چاکری و جان سپاری کار ماست
بی قراری درون عاشقان
پیش آید از قرار دلستان
در نگنجد عشق در گفت و شنید
عشق دریائیست قعرش ناپدید
گر بگویم عقل ها را بر کند
ور نویسم بس قلم ها بشکند
بیش ازین گر شرح گویم ابلهیست
زانکه شرح این ورای آگهیست
لاجرم کوتاه کردم من زبان
گر تو خواهی از درون خود بخوان
این سخن ناقص بماند و بی قرار
دل ندارم، بی دلم معذور دار

و در دیوان کبیر هیجان و سوزش دل و جوشش معانی را درباره شمس چنین آورده است:

هر شب و هر سحر ترا، من به دعا بخواستم
تا به چه شیوه ها تو را، من ز خدا بخواستم
تا شوی از سجود من، مونس این وجود من
خود بشد این وجود من، چونکه تو را بخواستم
در پی آفتاب تو، سایه بدم ضیا طلب
پاک چو سایه خوردیم، چونکه ضیا بخواستم
آهنیم ز عشق تو، خواسته نور آینه
آتش و زخم میخورم چونکه صفا بخواستم
سوی تو چون شتافتم، جای قدم نیافتم
پاک ز جا ببردیم، چون ز تو جا بخواستم

برخی میگویند آثار رازگونه عشق مولانا به شمس را باید در داستانهای منظوم مثنوی مطالعه کرد، تمثیل های " آنالوژی" انتخاب شده صحنه های عاشقانه ای که به وسیله اندیشه های الهامی مولانا نقاشی شده است کمتر نظیر و تالی دارد مظاهر سوز و ساز عاطفی عشقی، در بسیاری از آثار منظوم مولوی استادانه و شوقمندانه مطرح شده است و بخوبی برای خواننده مشتاق، شیفته و دلداده آشکار میگردد که پیمانه جان مولوی در لحظات سرودن مثنوی از عشق شمس لبریز بود و به قول استاد فقید فروزانفر:پس محرک مولانا در بیان اسرار، عشق یا معشوق بود که این هر دو با حق یگانه اند. این شعر و نوای روح انگیز که از گلوی وی بر می آید از او نیست، بلکه عشق یا معشوق است که به زبان او سخن می گوید و بر پرده های گلویش آهنگ شرر بار می ریزد.... اگر عشاق مشهور جهان توانستند به نسبت و شایستگی، مراحل شیفتگی و هجران را تحمل کنند جلال الدین با همه مقاومت، پاکدامنی، زهد و تقوی و اصالت نتوانست شور وشرر این عشق را در سویدای دلش زندانی کند، نغمه هایی سراسر از وجد و هیجان و بی قراری سرود و آتش در دل و جان شیفتگان جهان افکند.

اگر چو چنگ بنالم بر او شکایت نیست
که همچو چنگم اندر کنار رحمت او
ز من نباشد اگر پرده را بگردانم
که هر رگم متعلق بود به ضربت او

سلطان العلما (پدر مولانا) در نیشابور با شیخ عطار دیدار کرد، هنگامی که عطار، جلال الدین را نگریست به یک نگاه دریافت که در کانون سینه وی آتش عشق فروزانست، بی اختیار گفت:

"زود باشید که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند، آنگاه کتاب اسرارنامه را به وی ارمغان داد".

مولانا درباره عطار فرمود:
عطار روح بود و سنائی دو چشم او
ما از پی سنائی و عطار آمدیم

هنگامی که سلطان العلما مانند ستاره ای فروزان در گریبان گورستان افول کرد فرزندش جلال الدین محمد جوان بود و ۲۵ سال از سنین عمرش می گذشت. جلال الدین جوان با در گذشت سلطان العلما دو شانس بزرگ را از دست داده بود، یکی پدری بزرگوار و دیگری مرشدی رازدان، بدینجهت همیشه به یارانش می گفت:اگر پدرم سالی چند می ماند، من محتاج شمس الدین تبریزی نبودم!

 یک سال بعد، سید سردان " سید برهان الدین ترمذی" از سادات حسینی ترمذ و از بزرگان طریقت که از دوران جوانی مرید طریقتی سلطان العلما بود و دوازده سال در کوهها و بیابانهای ترمذ ریاضت کشیده بود به قونیه آمد و طبق دستور سلطان العلما تربیت وپرورش جلال الدین جوان را به مدت نو سال به عهده گرفت و آنچه از پدر جلال الدین فرا گرفته بود به فرزندش سپرد. تاثیر انفاس پیر روشن ضمیر راه شناس یعنی سید برهان الدین ترمذی و بسر بردن اربعینات و ریاضات و نو سال صحبت با وی کارگر افتاد و جلال الدین رومی بر آن شد که از علم به معلوم گردد و دفتر دانش را پاک بشوید و دیگر راه پریشان نپوید، نغمه عشق سراید و حدیث دل گوید:

ز دانش ها بشویم دل، ز خود، خود را کنم غافل
که پیش دلبر مقبل، نشاید ذوفنون رفتن

به این ترتیب دو فصل از کتاب زندگی را تمام کرد و صفحه نخست فصل سوم کتاب را گشود یعنی خام بود و پخته شد و حال نوبت سوختن بود گویی می دانست که این جا سوختگان را بار است نه پختگان را !

كیست در این شهر كه او مست نیست؟
كیست در این دور كزین این دست نیست؟
كیست كه از دمدمة روح قدس
حامله چون مریم آبست نیست؟
چیست در آن مجلس بالای چرخ
از می وشاهد كه در این پست نیست؟
می نهلد می كه خرد دم زند
تا بنگویند كه پیوست نیست؟
جان بر او بسته شد و لنگ ماند
زانكه از اینجاش برون جست نیست
بوالعجب بوالعجبان را نگر
هیچ تو دیدی كه كسی هست نیست؟
نیست شو و واره از این گلفت و گوی
كیست كزین ناطقه وترست نیست؟

شمس تبریزی را باید از کتاب مقالات وی شناخت سپس به دیوان کبیر مراجعه کرد، آنگاه به شش دفتر مثنوی و در پایان به کتاب " فیه ما فیه "، مولانا که در اواخر عمر جلال الدین رومی تحریر یافته است، در این کتاب به مناسبتهایی پنج بار از مولانا نام برده شده است.

شمس از کودکی عجیب می نمود حتی برای پدر و مادرش.چنانکه هنوز مسئله مرگ یا کشتن وی مشخص نشده است.دانش، فضیلت و آگاهی و اطلاعات وسیعش دل از جلال الدین بلخی می رباید و از توجه و راهنمائیش برخوردار میگردد و چون از او اسرار می شنودحاضر نیست به آسانی از او جدا شود و دل از وی بر کند، شمس گویی مانند چلچله های آواره است جای ثابتی ندارد از شهری به شهر دیگر با شغل های متفاوت می رود، در شهر قونیه مردم میگفتند فرزند سلطان العلما دست در دست طراری گذاشته و وی را به خلوت خود راه داده است، اما شمس مقاوم است جوینده ای ناآرام و پوینده ای خستگی ناپذیر است تنها به این اکتفا نمیکند که فقط با مولانا درد دل کند و سپس خاموش بنشیند، او مجلس وعظ ترتیب می دهد، مشتاقان جلال الدین و حتی خود جلال را در این مجلس شرکت میدهد، او یک مجلس عام دارد برای همه و یک مجلس خاص برای نخبگان ! شمس پرده از رازهای کودکی خود بر میدارد، اعلام میکند از آن زمان کودکی استثنایی بوده است چه در مکتب و چه در کوچه، از همسالان خود کناره می گرفته است و با آنها بازی نمیکرده و علاقه فراوان به خواندن داشت.پدرش در وضع کردار، رفتار و حرکات وی شگفت زده میشد و گاهی از او می پرسید : آخر تو چه روشی داری، تربیت که ریاضت نیست و تو نیز دیوانه نیستی ! شمس در مقالات اعتراف میکند که :

مرا گفتند به خردگی، چرا دلتنگی ؟ مگر جامه ات می باید یا سیم؟ گفتمی:

ای کاشکی این جامه نیز که دارم، بستندی! شمس میگوید: پدرم مردی مدبر و هوشیار بود ولی از وضع روحی من ناراحت بود در جهان تصورات و اندیشه هایش احتمالا مرا مریض یا مالیخولیایی می پنداشت از همه کس و همه چیز حتی از طبیب برای کشف وضع روحی و جسمیم مدد طلبید و نتیجه ای نبخشید سرانجام خسته و عاجز شد، شمس هم به پدر و خانواده اش تعلق خاطری داشت، میگوید روزی کاردانی و عقل بر من حاکم شد در حالی که به پدرم می نگریستم که حیرت زده مرا نگاه می کرد به من گفت: " تو اولا دیوانه نیستی، نمیدانم چه روشی داری ؟ تربیت ریاضت هم نیست و فلان نیست، گفتم: پدر از وضع اخلاقیم متعجبی اما بدان تو مانند مرغ خانگی هستی که زیر وی در میان چندین تخم مرغ یکی دو تخم مرغابی نهاده باشند! جوجگان چون، به در آیند، همه به سوی آب میروند، لیکن جوجه مرغابی بر روی آب میرود و مرغ ماکیان و جوجگان دیگر، همه بر کنار آب، فرو در می مانند.اکنون ای پدر من آن جوجه مرغابی ام که مرکبش دریای معرفت است.ظن و حال من اینست، اگر تو از منی، یا من از تو، در آی در این آب دریا ! و اگر نه برو بر مرغکان خانگی! پدر از این کلمات و جملات شگفت زده شد و با ناراحتی به فرزندش گفت :تو با دوست چنین کنی، به دشمن چه کنی؟ یکی از هدف های اساسی شمس از سفر به روم شرقی آشنایی با مولانا و دگرگونی وی است، احتمالا او آنچه گفته برای آینده عرفان و تصوف گفته است او از نوشتن امتناع می کند! چرا؟ معلوم نیست، سکوت میکند.پیش بینی میکرد حتی بعد از هزار سال مطالبی که گفته داستان هایی که آورده است در سرشت آدمیان اثر میگذارد و پند میگیرند ! تسلط او در کلام مختصر و مفید است و زمان دقیق را غالبا بیان می نمود.

سر مپیچان و مجنبان كه كنون نوبت توست
بستان جام و در آشام كه آن شربت توست
عدد ذره دری جو هوا عشاقند
طرب و حالت ایشان مدد حال توست
همگی پرده و پوشش ز پی باشش تست
جرس طبل رحیل از جهت رحلت تست
هركرا همت عالی بود و فكر بلند
دانك آن همت عالی اثر همت تست
فكرتی كان نبود خاسته از طبع و دماغ
نیست در عالم اگر باشد آن فكرت تست
ای دل خسته ز هجران و ز اسباب دگر
هم از و جوی دوا را كه ولی نعمت تست
زان سوی كا آمد محنت هم از آن سوست دوا
هم ازو شبهه تست و هم ازو حجت تست
هم خمار از میآید هم ازو دفع خمار
هم از او عسرت توست و هم ازو عشرت تست
بس كه هر مستمعی را هوس وسوداییست
نه همه خلق خدا را صفت و فطرت تست.

روزی در آن ایام كه حضرت شمس در قونیه بودند درمیان بزرگان شهر ولوله ای بود كه آیا شمس تبریزی ولی است یا نیست؟هر كس چیزی می گفت وآرزوی صحبت وی داشتند واو پیوسته گریزان بود وزمانی نیز كه درجمع ایشان حضور داشت درمیان سخن وی سخن می گفتند

پس مولانا شمس تبریزی فرمود "آنكه درمیان سخن ما سخن گوید مانند كسی باشد كه این كارناشایست كرد وشب در خواب دید, كه در آب تیره فرو میرود, فریاد میزند, كه شمس دستمبگیر, ولی عبرت نیاموخت باز در حضور من فرق معجزه انبیا وكرامت اولیا را شرح می كرد, كه بعضی را فیضان مستمر بعضی را نامستمر ,بعضی را فیضان باختیار وبعضی را بی اختیار :گفتم "تصوری كرده ولی را ,حال او را, به خیال خود ,چون روی برگردانم از سخن او ,واز بهر مصلحت او , گویدكه با من حسد دارد وكین دارد.من خویی دارم كه جهودان را دعا كنم. گویم خدایش هدایت دهد, آنرا كه مرا دشنام دهد , دعا می گویم كه خدایا او را از این دشنام دادن. بهتر وخوشتر كاری بده ,تا عوض این تسبیحی گوید و تهلیلی ومشغول عالم حق گرد". ایشان كجا افتادند بمن كه ولیست یا ولی نیست , ترا چه ,كه اگر ولی ,هستم یا نیستم , چنانك گفتند , جوحی را كه این سو بنگر كه خوانچها می برند , گفت:"ما را چه؟ گفتند بخانه تو می رند گفت اكنون شما را را چه ؟ از این سب از صحبت خلق پرهیز می كنم تا از سر تقلید ,در تشویش ,تسویس نباشند.

مردم سه طبقه اند:" اهل دنیا ,اهل آخرت واهل حق , شبلی اهل آخرت بود , مولانا اهل حق و آنچ مراست از حضرت مولانامرا وسه كس دیگر را بس است.مقربان از سرنیاز ازسرسه كس باز پرسیدند فرمود صلاح الدین وحساك الدین وبها الدین من.

مرا گویی چه ســـانی من چه دانـم
کدامی وز کیـــــــــانی من چه دانـم
مرا گویی چنین سرمست و مخمـور
ز چه رطل گـــــــرانی من چه دانــم
مــــــــرا گـویی در آن لب او چه دارد
کزو شیــــــرین زبانی من چه دانــم
مرا گویی در این عــــمرت چه دیدی
به از عــــــمر و جوانی من چه دانـم
بــــدیـــــــــــدم آتشی انــــدر رخ او
چو آب زنـــــــدگانی من چه دانــــم
اگر من خود تــوام پس تو کــــدامی
تو اینی یا تو آنی من چــــــــه دانـم
چنین اندیشه ها را من که باشـــم
تو جان مهــــــــــربانی من چه دانم
مرا گویی که بر راهـــــــش مقیمی
مگر تو راهبـــــــــــانی من چه دانم
مرا گاهی کمان ســــازی گهی تیر
تو تیری یا کمـــــــانی من چه دانـم
خنک آندم که گویی جانت بخشــم
بگــــــویم من تو دانی من چه دانم
ز بی صـــــبری بگویم شمس تبریز
چنینی و چنـــــــــانی من چه دانم.

 

دو داستان از مثنوی

 

 

مولانا وجه تراژیک زیست آدمی در این جهان را «فراق» می‌داند. ما همه روزگاری جزیی از «دریای مستور امر الوهی» بوده‌ایم؛ اما اکنون قطره‌ کوچک وجود ما دور از آن دریا در بیابانِ این جهانِ وهم‌آلود افتاده است. از نظر مولوی زندگیِ اصیل، آن است که متصل به امر الوهی باشد، از این رو زندگی ما تا زمانی که “جدا از اصل خویش” است، اصیل نیست.(نراقی)

 

داستان بقال و طوطی


بود بقالی و او را طوطیی
خوش نوایی سبز گویا طوطیی
در دكان بودی نگهبان دكان
نكته گفتی با همه سوداگران
در خطاب آدمی ناطق بُدی
در نوای طوطیان حاذق بُدی
خواجه روزی سوی خانه رفته بود
بر دكان طوطی نگهبانی نمود
گربه‌‌ای جست ناگه بر دكان
بهر موشی, طوطیك از بیم جان
جست از سوی دكان سویی گریخت
شیشه های روغنِ گُل را بریخت
از سوی خانه بیامد خواجه‌اش
بر دكان بنشست فارغ خواجه وَش
دید پر روغن دكان و جاش چرب
بر سرش زد,گشت طوطی كَل زضرب
روزكی چندی سخن كوتاه كرد
مرد بقال از ندامت آه كرد
ریش بر مىكند و مىگفت: ای دریــــغ
كافتاب نعمتم شد زیر میغ
دست من بشكسته بــودی آن زمــــان
چون زدم من بر سر آن خوش زبان
هدیه‌ها مىداد هر درویش را
تا بیاید نطق مرغ خویش را
بعد سه روز و سه شب حیران و زار
بر دكلان بنشسته بُد نومیدوار
مىنمود آن مرغ را هرگون شِگُفت
تا كه باشد كاندر آید او به گفت
جولقی ای سر برهنه مىگذشت
با سر بی‌مو چوپشت طاس و طشت
طوطی اندر گفت آمد, در زمان
بانگ بر در درویش زد كه هی فلان
از چه‌ای كَل با كَلان آمیختی
تو مگر از شیشه روغن ریختی
از قیاسش خنده آمد خلق را
كو چو خود پنداشت صاحب دلق را
كار پاكان را قیاس از خود مگیر
گرچه مانَد در نبشتن شیر و شیر
جمله عالم زین سبب گمراه شد
كم كسی ز ابدال حق آگاه شد
هر دو گون زنبور خوردند از محل
لیك شد زان نیش و زین دیگر, عسل
زین یكی سرگین‌شـدوزان,مشك ناب
هر دو گون آهو گیا خوردند و آب
این یكی خالّی و آن دیگر شكر
هر دو نی خوردند از یك آبخور
فرقشان هفتاد ساله راه بین
صد هزاران اینچنین اشباه بین
كار دونان حیله و بیشرمی است
كار مردان روشنی و گرمی است
بـــو مسیلـــم را لقــب كـــذاّب مــانـــد
مــر مـحمــّد را اولــو الالبــاب مــانــــد
مسؤولیت عقل در مشورت
مشورت می كرد شخصی با كسی
كــز تـــردّد وارهــــــدوز محـــبسی
گفت ای خوش نام! غیر من بجو
ماجرای مشورت با او بگو
من عدوّم مر تو را, با من مپیچ
نبود از رای عدو پیروز هیچ
رو كسی جو كه تو را او هست دوست
دوست بهردوست لاشك,خیرجوست
من عدوّم, چاره نبود كز منی
كژ روم با تو, نمایم دشمنی
حارسی از گرگ جستن, شرط نیست
جُستن از غیر محل, ناجُستنیست
من تو را بی هیچ شكّی دشمنم
من تو را كی ره نمایم, ره زنم!
هر كه باشد همنشین, دوستان
هست در گلخن میان بوستان
هر كه با دشمن نشیند در زمن
هست او در بوستان, در گولخن
دوست را مازار از ما و منت
تا نگردد دوست, خصم و دشمنت
خیر كن با خلق, بهر ایزدت
یا برای راحت جان خودت
تا هماره دوست بینی در نظر
در دلت ناید زكین, ناخوش صور
چونكه كردی دشمنی پرهیز كن
مشورت با یار مهرانگیز كن
گفت مى دانم تو را ای بوالحسن
كه تویی دیرینه دشمن دارِِ من
لیك مردی عاقلی و معنوی
عقل تو نگذاردت كه كژ روی
طبع خواهد تا كشد از خصم كین
عقل بر نفس است بند آهنین
آید و منعش كند واداردش
عقل چون شحنه است,درنیك وبدش
عقل ایمانی, چو شحنه عــــادل است
پــاسبــان و حـاكــم شهــر دل اسـت.

 

 



 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

 

www.esalat.org

 

پنجشنبه، ۲۱ جنوری ۲۰۱۰