دوشنبه، ۲۹ جولای ۲۰۱۳

 نویسنده: ایرینا کورشونوف

ترجمۀ: زمان هوتک

 

با یاد شهدای گلگون کفن کشور عزیز ما افغانستان

 

قسمت پنجم

 

امروز، روز یکشنبه است.

   یکشنبه ها تمام کسانی که در حویلی هینینگ زنده گی میکنند، یک کمی زیاد تر میخوابند. یکشنبه ها برای صبحانه کیک وجود می داشته باشد. یکشنبه ها دهقان زن به کلیسای قریه همجوار میرود.

   تا آنجا تقریباً دو کیلومتر فاصله است. من دهقان زن را از عقب، که مثل یک سنگ کلان سیاه به نظر می آید، نظاره میکنم. او که قوی هیکل و چهار شانه است، خود را بالای سرک کش میکند و بخاطری درد ستون فقرات خود، بسیار آهسته راه میرود.

   اوپس از کشته شدن آخرین فرزندش با مردم بسیار کم حرف میزند، موقعی که او با یک کسی روبرو میشود، تنها با اشاره سر سلام میدهد و راه رفتن خود را ادامه میدهد.

   بعد ازظهر نزدش کسی مهمان آمده است. گیرترود اتاق بسیار خوب را برای نوشیدن قهوه گرم کرده است. دهقان زن پهلوی میز کلان در آشپزخانه، جایی که همیشه مینشیند، نشست.

   من دروازه را یک کمی بیشتر باز میکنم، به طرف پائین گوش میگیرم، صدا و خنده را میشنوم. من در مورد مادرم در فکر فرو میروم، مثلی که او در خانه بالای کوچ نشسته است و هون را میبافد. یا جاکت های مستعمل را دوباره به هون تبدیل میکند، هون را به دور یک چوب میپیچاند، آنها را مرطوب و دوباره خشک میسازد و از او دوباره هون بدست می آورد. من در عالم رویا حرکات او را از نظرم میگذرانم، رفتار او را که او چه قسم سر خود را پائین و بلند مینماید و خود را دور میدهد و به من نزدیک میسازد. من میخواهم نزدش بروم و دستش را بگیرم و برایش بگویم که من زنده استم و احساس کنم که او تا به حالا همانجا است، که همیشه در آنجا می نشست. به خاطر که آخر او مادرم است، اگر چه ما در وقتهای اخیر از همدیگر دور واقع شده ایم.

   من فکر میکنم که اوحتی این را احساس هم نکرده است. او همراه با چُرت زدن های خود در مورد پدرم و بدست آوردن آذوقۀ روزمره بسیار مصروف بود. این جا یک آشنا که در باغ خود سیبهای افتاده به روی زمین دارد. آن جا یک قصاب که قورمه ورست بدون کارت تهیه مواد غذایی میفروشد و یک دهقان که گاه، گاه از نزدش شیر بدست می آورد. ما بعضاً از فابریکه قوطی های خالی کنسرو را بدست می آوردیم، با این قوطی های خالی آدم میتوانست برخی کارها را انجام بدهد:

قوطی های خالی را در مقابل لبلبو، یک قسمت از لبلبو در مقابل قرض شربت، شربت لبلبو در مقابل سگرت و سگرت در مقابل گوشت تبادله میگردید. مادرم مدت زیاد روز را به خاطر تبادله جنس به جنس در بین راه میگذراند.

   من در مکتب با استواری به درسهای خود ادامه میدادم. هر چند جبهه جنگ به ما نزدیکتر میشد، امتحانات سالانه ما نیز نزدیک میگردید.

   داکتر ُمول هوف میگفت، «هر کس وظیفه خود را در همان جا انجام بدهد، جای که قرار دارد و شما خانمها که در حال حاضر در اینجا استید، عاقبت هدف حرفوی شما چنین نیست که سر خدمه شوید.»

   همزمان با این توضیح مختصر، او مسأله جمع آوری حاصلات را نیز در لفافه گوشزد کرد و گفت، که رخصتی تابستانی از پانزدهم جون تا اول سپتمبر دوام میکند. به خاطر که ما بعد از ظهر در شفاخانه نظامی خدمت میکردیم یا در ایستگاه خط آهن برای قطعات نظامی عبور کننده چای میدادیم، او تاکید کرد که باید به همه مسایل کاملاً همزمان رسیده گی صورت گیرد.

   داکتر مُول هوف گفت، « شفاخانه نظامی؟، ایستگاه خط آهن؟ شما میتوانید به آن جا مادران خود را بفرستید. شما باید مکتب خود را به اتمام برسانید و داکتر شوید ویا به نظر من کنترول کننده خط آهن شوید. اگر چنین شوید، شما بیشتر به آلمان مفید واقع میشوید. »

   او حتی زمانی که در صنفهای ابتدایی نگران صنف ما بود، انسان نسبتاً سنگدل بود. او بعداً به جبهه جنگ اعزام گردید، بعد از سه سال البته بدون دست راست دوباره برگشت و باز هم نگران صنف ما تعیین گردید. او زبانهای انگلیسی و آلمانی را درس میداد و ما او را بدتر از سابق یافتیم. اما همین او بود که زنده گی مرا نجات داد.

*    *    *

او اولین کسی بود که مرا از خطر نجات داد.

   دومی اش یک نگهبان پیر زندان همراه با ابروهای پُرپشت سفید خود بود که مرا از خطر نجات داد. نام او را نمیدانم.

   داکتر مُول هوف شاید در حدود سی سال عمر، حداقل ۱۸۵ سانتی متر قد و موهای تیره، چشمان تیره مایل به سیاه داشت و چهره اش گندمی به نظر میخورد و هیچ کس نمیدانست که چرا ؟

   خواهر خوانده ام دوریس وایس کوف گفت، «او منظر خوش نما دارد. اما افسوس که کرکترش نفرت انگیز است.»

*    *    *

پنجم اکتوبر. ما یک مقالۀ صنفی مینویسیم. سه موضوع را برای انتخاب گذاشته اند:

۱ – در وصف یک عکس: اعدام گروهی صلیبی ما تهیاز گریونی والد.

۲ - یک جمله از گویته (۱): «چیزی را که از اجداد خود به ارث بردی، او را کسب کن، که از تو شود».

۳ – یک نامه برای یک دوست در خارج کشور، در مورد مفهوم این جنگ.

من موضوع سوم را انتخاب کردم.

   همچنان اگر مقالۀ صنفی در یازدهم سپتمبر، پیش از این که با یان آشنا شوم هم مورد بحث قرار میگرفت، من همین موضوع را انتخاب میکردم. نامه ای به یک خارجی. من این را که چرا آلمان به این جنگ متوصل گردید. برای سلامتی خود. برای سلامتی تمام انسانها و مردم جهان. بر ضد بلشویزم و صهیونیسم جهانی، در وجود یک نامه، در ده صفحه، مثل یک بیانیه گیوبل (۲) تشریح و توضیح میکردم.

   اما این کار در یازدهم سپتمبر نه، بلکه در پنج اکتوبر یعنی بیست و سه روز بعد از معرفت با یان رخ داده است.

   طبعا ً انتخاب این موضوع برایم یک دیوانگی مطلق بود. من این را فعلا ً بخوبی درک میکنم. به خاطر که من خودم احساس کردم، که این چه قسم است، که آنها بیایند و تو را دستگیر کنند، در یک موتر بیاندازند، به یک سلول زندان ببرند و دروازه را پشت سرت ببندند. با انتخاب این موضوع! برایم واضح بود که باید مواظب خود باشم. اما من این موضوع را انتخاب کردم و در موردش نوشتم.

   یان گفت، «تو خواستی مثل فدائی ها سند ملامتی ات را بدهی. خوب میشود. بعضی اوقات آدم نمیتواند به شکل دیگری عمل کند.»

   موریس میگوید، «تو بسیار جوان هستی خورد ترک.»

   گیرترود میگوید، «تا این سرحدّ دیوانگی، با آنهم که من در مکتب دهاتی درس خوانده ام. ولی من هیچگاه این کار را نمیکردم. بعضی ها بعد از آموزش همیشه نادان تر میشوند. »

*   *   *

یک نامه به یک خارجی، در مورد مفهوم جنگ. من یک نامه را راجع به بی معنی بودن این جنگ و بی معنی بودن همه جنگها و بی معنی بودن کشته شدن و مُردن نوشتم. همچنان در مورد مفهوم زنده گی. در مورد دوستی بین انسانها و ملتها، در مورد صلح و آرامش.

   من نوشتم و نوشتم و مقالۀ خود را تسلیم دادم و رفع مسؤولیت وجدانی کردم. گویی که این بخاطر یان نوشته شده باشد. گیرترود حق به جانب است که میگوید، « تا این سرحدّ دیوانگی.» اما موقف گیرترود با من تفاوت میکند. او را هیچ بلا نمیزند. او میتواند موریس خود را در هر حالت دوست داشته باشد، مدت دو سال میشود، مثلی که این یک گپ عادی باشد.

   شب، بعد از این که ما مقالۀ صنفی خود را نوشتیم، آلارم حملۀ هوایی زده شد. من در زیر زمینی نشسته بودم، پهلوی من بازهم پسر فیلدمان نشسته بود. ناگهان برای چند لحظه در مورد مفاهیم نوشته های خود و این که چه گلی را به آب داده ام، این که چگونه تعبیر خواهد گردید، به فکر فرو رفتم.

   از ترسی که عاید حالم گردید، وضعیتم خراب گردید. چیزهای را که در مقالۀ خود نوشته بودم، از او چه برداشتهای صورت خواهد گرفت؟ تجزیه و متلاشی ساختن نیروی نظامی؟ تبلیغات به نفع دشمن؟ و به خاطری همین کاری که انجام داده ام، به چه سرنوشت مبتلا خواهم گردید ؟ دارالتادیب (زندان با اعمال شاقه)؟ ک. ث؟ من در آنزمان از رادیو لندن شنیده بودم و میدانستم که دشمنان مردم چگونه انسان را گمراه میسازد.

   من روز بعد جرئت نمیکردم که به مکتب بروم، اما با کمی تأخیر آهسته، آهسته به طرف مکتب رفتم و کمی ناوقت تر رسیدم.

   ولی داکتر مُول هوف مثل همیشه رفتار کرد. ما ساعت اول، مضمون انگلیسی داشتیم. من نصف صفحه را ترجمه کردم و او گفت، «ریگینه، بسیار خوب. به همین قسم ادامه بدهید.»

   من فکر کردم که او تا فعلا ً مقالۀ مرا مطالعه نکرده است.

   بعد از ساعت درسی موقعی که میخواستم از پیش روی داکتر مُول هوف بگذرم، او مرا ایستاده کرد.

   او گفت، «ریگینه، اگر وقت داشته باشید.» او منتظر ماند تا تمامی شاگردان صنف را ترک گفتند. سپس، پیش روی چوکی خود استاد شد، سر خود را به طرفم پیش کرد. من عرق پُر شدم، دستانم مرطوب و سرد گردید.

   داکتر مُول هوف گفت، «برایم حادثۀ ناگوار اتفاق افتاده است. من دیروز مقاله ها را زودگذر مطالعه کردم و فعلا ً مقالۀ شما در بین آنها وجود ندارد.»

   او مکث کرد، یک دانه خودکار را از جعبۀ میز گرفت، او را دوباره در جعبه گذاشت.

   او گفت، «ورقه های شما شاید در بین روزنامه های که برای گرم کردن بخاری انداخته شده، تیر شده باشند. حالا چه کنیم؟»

   من بطرفش نگاه میکردم و تا هنوز منظور او را نفهمیده بودم.

   او پرسید، «شما چه فکر میکنید، میشود مقاله صنفی خود را دوباره بنویسید؟ طبعا ً شما مجبور نیستید. اما شما با این کار تان مشکل مرا حل میسازید. این مقاله ها میشود، بلی، از طرف وزارت مطالبه گردد و زمانی که یکی از این مقاله ها کمبود باشد. . . »

   چهره اش بی روح بود و منتظر جواب من بود.

   من گفتم، «بلی، مینویسم.»

   او ادامه داد، «من به خاطر ندارم که شما کدام موضوع را انتخاب کرده بودید. اما آیا در مورد وصف عکسها نبود؟ شما چنین چیزی را بلی، بخوبی انجام داده میتوانید.»

   من با اشاره سر گفتم، بلی.

   او گفت، «بسیار خوب، پس من مشوره میدهم که ما امروز چاشت در اینجا میمانیم و شما مقالۀ صنفی را دوباره می نویسید. من تلاش میکنم که یک چیزی برای خوردن تهیه کنم. بلی، این ملامتی من است.»

   او تبسم کرد و گفت، «شما ببینید، هر کس در زنده گی خود یکبار بدبیاری می داشته باشد. اما تا که به مرور زمان خود را جمع و جور بسازد. . .»

   من دوباره با اشاره سر حرفهایش را تائید میکردم. به غیر از (بلی) من دیگر هیچ کلمه ای را از دهانم بیرون نه کشیدم. . .

   او گفت، «ریگینه، درک من چنین است که شما خود را تغییر داده اید. پدر شما مفقودالاثر است، حقیقت ندارد؟ در روسیه؟ بلی، جنگ از ما و شما چیزهای زیاد مطالبه مینماید.»

   من خاموش بودم.

   او گفت، «اما فتح نهایی، بلی، نزدیک است.» ولی او به فتح نهایی باور نداشت، بلکه به ختم جنگ می اندیشید. او سیگنال ها میداد و فکر میکرد که من به آنهای تعلق دارم که همین شفرها را میشناختند و میفهمیدند.

   او گفت، «پس ما زیاد وقت داریم و ما و شما میتوانیم یکبار در فضای آرام و مطمئن با هم درد دل کنیم.» او یک سگرت را در دهن خود جا داد، چوبک گوگرد را توسط چوب بازوی چوکی روشن کرد، سگرت خود را روشن کرد و حرکت کرد.

   او گفت، «خوب، خوب تا بعد.»

*    *    *

من این همه بگو مگو را شب برای یان قصه کردم و او گفت که، «سند ملامتی را دادی.»

   او گفت، «تو همزمان به یک چیزی دیگری نیز دست یافتی، آن اینکه داکتر مُول هوف فعلاً میداند که تو چگونه می اندیشی. در واقعیت شما دو نفر شدید. شاید این مفید و سودمند واقع شود. اما تو باید مواظب خود باشی، بسیار زیاد مواظب خود باشی. محبوب من! ما نمیخواهیم که شهید شویم.»

   محبوب من. . .

   من صدای او را میشنوم.

   او میگوید، «محبوب من.» زمانی که او این جمله را به زبان خود آورد، برایم بسیار دلنشین بود.

   آیا او کشته شده است؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

Johann Wolfgang von Goethe - 1

گویته، آلمانی، شاعر، ادیب، نویسنده، نقاش، محقق، انسان شناس، فیلسوف و سیاست مدار، ۱۸۳۲ ــ ۱۷۴۷م.

Paul Joseph Geobbel - 2

گیو بل، آلمانی، یکی از سران حزب نازی، ۱۹۴۵ ــ ۱۸۹۷م.

 

 

قسمت چهارم

 

از صبح تا شام در اتاق شیروانی. همیشه دیوارهای سفید، تخت خواب سیاه زنگ زده، روی تختی چهارخانه، بخاری چوبی، میز با سر میزی گلدار، با گل های سرخ و آبی. این همه چیزها در حافظه ام حک شده است. هر درز دیوار، هر شکاف و درز در بین تخته های نصواری رنگ دهلیز، همچنان بوی که از پائین به بالا می آید. بوی کچالو سرخ کرده همراه چربی خوک. بوی سوپ نخود. بوی کیک و روزها پایانی ندارند. من میخواهم کلکین را باز کنم، سر خود را بیرون بکشم و فریاد سر دهم.

گیر ترود میگوید، «کوشش کن که زیاد دلتنگ نشوی، از این کرده یک چیزی بکن.»

 اما همراه کارها، کارهای را که او برای من میدهد، من بسیار زود آنها را انجام میدهم. اتو کاری، مرتب کردن لباس ها، رفو کردن جورابها ـــ ابداً این قدر جرابها در قلعۀ هینینگ وجود ندارد که من برای رفو گری وقت دارم. علاوه براین به رفو گری جورابها چندان علاقه هم ندارم.

 بد ترین حالت این است که من اجازه ندارم تا برق را روشن کنم. بعد از چهار بجۀ عصر، غروب شروع میشود، هوا تاریک میگردد و من هم نمیتوانم اضافه تر به مطالعۀ خود ادامه بدهم. با وجود این، تاریکی هوا بخاطر که من برای خواندن، کتاب کم دارم، تأثیر ندارد. بعضی اوقات، موقعی که گیرترود یکشنبه ها همراه بایسکل خود به قریه همجوار میرود، در برگشت با خود کتابها می آورد. دهقانان در حویلی زیاد کتاب ندارند و من تقریباً اکثر این کتابها را که در این ناحیه وجود دارند، حتی (جنتری های دهقانی آلمان) چندین سال پیش را میشناسم.

 چندی پیش گیرترود کتاب درامۀ شیلر (1) را با خود آورده بود، این کتاب نزد فامیل هاک، از جنگ قبلی به این طرف، زمانی که مردم از شهرها مثل امروز تمام امکانات را برای تبادله تخم و کچالو بکار میبستند، به روی سطح زمین افتاده بود.

 کتاب درامه شیلر در چرم سرخ و برش طلایی. از همان وقت من نوشته های دون کارلوس (2) را از یاد میکنم.

 هنگامی که گیرترود بستۀ کتابها را برایم به بالا آورد، پوزخند زد و گفت: «حداقل پنج فوند وزن دارد. امیدوارم برای یک مدت برایت کفایت کند. زمانی که من کتابها را با خود میگرفتم، هاک پیر فکر کرد که من مریض استم. او سوال کرد، (این ها برای چه؟) و من به او توضیح کردم، که من نمیتوانم بخوابم و به همین خاطر به کتابها ضرورت دارم. او گفت، (نی، گیرترودک، تو به یک مردک و یا حداقل به یک مصروفیت خوب ضرورت داری. به هر صورت، عنقریب بهار میشود و کار در مزرعه دوباره آغاز میگردد. مواظب خود باش، آنوقت همه چیز بهتر میشود ).»

گیرترود میخندد و دستان خود را بالای میز میزند.

 «هاک پیر راست میگوید. در بهار تقریباً جنگ به پایان میرسد و ما بعد ازآن به کتاب ضرورت نداریم، چطور، دخترک؟»

هنگامی که گیرترود میخندد، صدایش در اتاق میپیچد و آدم مجبور میشود همراه اش حتی اگر انسان در حال گریه کردن هم باشد، بخندد. او سورین عریض و بازوهای چاق دارد و مانند یک مرد دهقان کار میکند. در تابستان پوستش از شدت گرمای آفتاب میسوزد، اما در زمستان موهایش دوباره تیره و تاریک میگردد و چهره سرخش روشن، لطیف و ظریف میشود. در زمستان گیرترود زیبا به نظر می آید، این زیبایی اش زیاد دوام نمیکند و فقط تا ماه اپریل دوام مینماید. اما این چیزها برای او کاملاً بی تفاوت است.

 گیرترود میگوید، «مطلب اساسی این است که کارها بخوبی انجام شود و علاوه براین، بلی، من خو یکی را دارم.»

 منظور او شوهرش است، زیرا او پنج سال قبل ازدواج کرده و شوهرش در این مدت شش بار به استراحت گاه رفته است.

او در مورد شوهر خود بسیاری اوقات گپ نمیزند، او میگوید، «هر گاه او دوباره برگردد، میشود من او را مدت زیاد با خود داشته باشم.» و نامه های او را بعضاً روز بعد موقعی که برایم صبحانه می آورد، سر بسته و باز ناشده در جیب پیش بند خود نزد من می آورد. او شبانه با موریس میخوابد، روابطش با او همچو زن و شوهر است. آنها باهم یکجا کار میکنند، موریس گوشت زیاد را بدست می آورد و موقعی که گیرترود عصبانی و خشمگین میشود، فریاد میکشد و میگوید: «تو آدم بی توجه و بی پروا!»

 موریس هم او را خوش دارد.

او یکبار برایم گفت، «او مثل یک گاو است.»

«یک گاو خوب گرم. اما تو اجازه نداری که این گپ را به او بگویی. به خاطر که او نمیداند که این یک تعریف و تمجید است.»

بعضی اوقات، زمانی که موریس برایم چوب می آورد، یک مدتی نزد من میماند. آنوقت ما با هم فرانسوی صحبت میکنیم. اما هنگامی که دیگران باشند ما این کار را نمیکنیم.

 موریس قبل از جنگ زبان آلمانی را آموخته بود. فعلاً او در صحبت تقریباً هیچ غلطی نمیکند.

او میگوید، «بخاطر کورس زبان آلمانی، من مدیون احسان رهبر شما میباشم. واقعاً میباید من در برابر این کار یک چیزی بپردازم. » او سی و شش سال عمر دارد، فقط چهار سال جوانتر از پدرم میباشد و یک زن و یک فرزند ده ساله در لیون دارد. او عکس آنها را در جیب بالای سینه خود گذاشته است.

 او یکبار برایم گفت، «من همیشه در مورد آنها تشویش دارم. اما من یک مرد استم. این بد است قندولک ».

 گیرترود این موضوع را کاملاً درست فکر میکند.

 او میگوید، «زمانی که جنگ ختم گردد، او با جوراب های عرق پر خود به طرف خانه خود میدود، سرانجام او به آنها تعلق دارد. فعلاً، بلی، او مثل یک دهقان کار میکند. اما او دهقان نیست، او معلم است. تصورش را بکن، من و یک نفر معلم. شوهر من دهقان است، او به اینجا جور می آید.»

هنگامی که او بعضاً صبح وقتی نزدم در اتاقم می آید، موضوع صحبت ما همین چیزها میباشد. ما در مورد موریس و یان صحبت میکنیم و در بارۀ اینکه چطور بین من و یان این رابطه تأمین شود. اما اکثراً این صحبتها اتفاق نمی افتد. او میباید با موریس به چوب چینی برود و همرایش پاروپاشی و خرمن کوبی کند، موتر ها و کتاره ها را ترمیم نماید، انبار غله را از سر جابجا کند و حیوانات را پرستاری نماید. این درست نیست که گفته شود، که در زمستان کار وجود ندارد. برای دو نفر این کارها زیاد که زیاد است. من همواره آرزو دارم، که به عوض این که گفته های دون کارلوس را از یاد کنم، کاش به آنها زیاد کمک کرده بتوانم.

 گیرترود میگوید، «زمانی که جنگ ختم گردد! آنوقت تو دیگر به تحصیلت ادامه میدهی و بطرف ما دهقانان دیگر سیل نمیکنی.»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 Johann Chrristoph Friedrich von Schiller - 1

شیلر، آلمانی، نویسنده، شاعر، نمایشنامه نویس و فیلسوف، ۱۸۰۵ ــ ۱۷۵۹ م.

 

قسمت سوم

 

فردا صبح من به مکتب نرفتم. ما تا ناوقت خوابیدیم، خود را شستیم، پاک کاری و مرتب کاری را آغاز کردیم. من مقوای کاغذی را در چوکاتهای کلکینها که شیشه های آنها شکسته بودند، میخ میزدم، که مادر کلانم هم رسید، او اول بالا پوش آبی تیرۀ خود را در کوتبند آویزان کرد. پیش بند را به کمر بست و سپس به اتاق نان داخل شد. دراتاق بالای شیشه های شکسته خاموش ایستاده بود.

   او سرزنش آمیز مثل این که در این کار مادرم ملامت باشد گفت، « یک کنج کمد ظروف پریده است. خوب است که پدرت این را دیده نمیتواند.»

   نزدیک بود خنده ام بگیرد. پدر کلانم خودش کمد ظروف را ساخته بود. اما ملاحظه او هم واضح بود که خنده آور به نظر می آمد.

   ما از زبان مادرکلانم شنیدیم که، این حملۀ هوایی در شهر حدود پنجاه کشته بجا گذاشته است. پنجاه کشته، اضافه نی. که به مقایسۀ نواحی خساره مند همچو برلین، هانوور، مونشن که تلفات در آنجاها سنجیده شده است قابل مقایسه نیست. اما نزد ما. در شتاین برگه با سی هزار باشنده، که تا هنوز مورد حمله قرار نگرفته بود، این اولین کشته ها است.

   من بایسکل خودرا گرفتم و بالای سرک به راه افتادم. در یکی از خانه های تخریب شده دو خواهری که هم صنفی من بودند، زنده گی میکردند. آنها زیر مخروبه ها شده بودند. قصاب پیر که از آغاز جنگ، قصابی خود را دوباره فعال ساخته بود، کشته شده بود و عروسش با نواسه اش نیز تلف گردیده بودند. موچی فورخ مان در خانه عقبی زنده گی میکرد، به آنجا سر زدم، او نیز در جمله ای کشته شده گان بود. این موچی بیچاره همیشه در آشپزخانه پیش روی کلکین بالای یک میز می نشست، او در مورد کارهای خود برایم قصه ها کرده بود، فعلاً او کشته شده بود.

   پس از آن من پیش کلیسای جامع شهر شتاین برگین ایستاد شدم. این کلیسا، که در جمله سبک معماری گوتیک محسوب میگردید، از خشتهای پخته آلمان شمالی ساخته شده بود. از این کلیسا انبوه خرابه در نتیجۀ بمباران بجا مانده بود. من تقریباً هر روز به آنجا میرفتم و حالا کلیسای جامع شهر ما که در اینجا قد برافراشته بود، دیگر وجود ندارد و آثار کمی از او دیده میشود.

   یک مرد که پهلویم ایستاده بود، گفت، «این خوکها! سگ های لعنتی! وقتی که آدم یکی از این ها را گیر میکرد، من به روی اش با لگد میزدم.» به فکر من او حق به جانب بود.

   بعد از ظهر من یان را دوباره ملاقات کردم.

***

مادرم بعد از ظهر برایم گفت، «تلاش کن اگر از نزد شتیفینس، سبزیجات بدست بیاوری. زردک یا لبلبو سرخ. به او قصه کن که امروز، روز تولد توست. شاید برایت کدام کرم سفید هم بدهد.»

   من، با آنهم که باغ او در چند قدمی ما موقعیت داشت، ولی هیچ حوصله نداشتم که به آنجا بروم. من چشم دیدن شتیفینس پیر، سرخ چهره، و شکم کته را نداشتم. او همیشه خود را به من نزدیک میساخت. صورت مرا نوازش میداد، دستهای خود را بالای شانه هایم می انداخت و از وجودش بوی پیاز و شراب به مشام میرسید. در مقابل مادرم او این کارها را نمیکرد و او هم سبزیجات را بدست آورده نمیتوانست.

   مادرم تقاضا کرد و گفت، «برو نی! شاید از نزدش یک چند دانه تخم هم بدست بیاوری.»

   او راستی هم بعضی اوقات برایم تخم میداد. او همه چیز داشت، این مرد پیر نفرت انگیز، نه تنها باغ، بلکه یک دربند حویلی دهقانی، گاو ها، مرغ ها. . .

   در آنزمان من در مورد او نفرت انگیز فکر میکردم. بعد اً وقتی که او دوست ما شد، از تنفر که در مقابلش داشتم، متأسّف بودم.

دوازدهم سپتمبر، روز تولد من، روز بعد از شب بمباران.

   من صدا میکنم، «آقای شتیفینس!» و به امتداد گلخانه پیش میروم، «آقای شتیفینس

   یک مرد از اتاق بیرون می آید. او جوان است. او یک جمپر آبی کار به تن دارد. طرف چپش یک حرف دوخته شده است. (پ) برای پولیندی ها. این نشان میداد، که تمام کارگران خارجی پولیندی میباید این حرف را در سینۀ خود داشته باشند تا فهمیده شود که با کی ها سرو کار داری.

   او میگوید، «آقای شتیفینس در ظرف یک ساعت دوباره بر میگردد.» و من این صدا را شناختم. او با چشمان بشاش خود مرا از نظر گذشتاند. در باغ خاموشی حکم فرماست.

   من میپرسم، «حال رفیقت که زخمی شده بود چطور است؟» و من نه میفهمم که چرا همراه این پولیندی قصه میکنم.

   او میگوید، «آنها او را انتقال دادند.»

   من میپرسم، «به کجا؟ به شفا خانه؟»

   او میگوید، «به کدام جایی.» و شانه های خود را بالا می اندازد.

   من میپرسم، «شما می توانید او را عیادت کنید؟»

   او سر خود را پائین انداخته و علفهای هرزه را توسط پای خود اینطرف و آنطرف میزند و میگوید، «عیادت؟ من؟» سپس او دوباره به من نگاه میکند و تبسم مینماید.

   «سپاسگزار که شما به او کمک کردید. زمانی که انسان به مخالف خود، چه به انسانهای با حرف (پ) و یا انسانهای بدون حرف (پ)، کمک مینماید، این یک کار خوب و پسندیده میباشد.

   ما مدت کوتاه سکوت میکنیم.

   من میپرسم، «چطور شما میتوانید به زبان آلمانی خوب حرف بزنید؟»

   او میگوید، «من در سرحدّ آلمان که در آنجا پولیندی ها میتوانند آلمانی و آلمانی ها میتوانند به زبان پولیندی حرف بزنند، بزرگ شده ام.»

   ما، دوباره سکوت کردیم. در باغ، گلهای مینا شکوفه کرده است. روشنی و سایه بالای رهرو بازی میکند.

   من میپرسم، «شما با وجود این که در آنطرف در بارک ها زنده گی مینمائید، چرا این جا کار میکنید.»

   او میگوید، «رئیس فابریکه مرا در مقابل یک مرغ سوپی، تبادله کرده است.» او میخندد و میگوید، «اما من از این معامله خوشحالم، باغ به مقایسه ی فابریکه خوشم آمده است و آقای شتیفینس هم انسان مهربان است.»

   من میپرسم، «او؟»

   او میگوید، «بلی، بسیار زیاد مهربان است.» او با من احترامانه برخورد میکند و مرا (شما) خطاب مینماید.

   او خود را خم کرد، از زمین زردک ها را بیرون کشید، چند گل مینا را برچید، بسته بندی کرد و برایم داد.

   او میگوید، «من یان نام دارم و شما؟»

   من میگویم، «ریگینه ما رتنس.»

   او در فکر فرو رفت، «ریگینه؟ ریگینه. بلی، به همین نام یک دختر در وطن من نیز بود. ریگینه نام بسیار زیباست.»

   او با چشمان بشاش خود به من نگاه میکند، تا من فقط چشمانش، نه رویش را ببینم.

   ما در بین گلخانه ایستاده هستیم، آفتاب میتابد، من یک دسته زردک و گلهای مینا را در دست دارم، به طرف حرف (پ) که بالای جمپرش نوشته شده بود، می نگرم و میگویم، «یان؟ یان هم نام بسیار قشنگ است.»

   عشق ما این چنین آغاز گردید. این اولین بگو مگوی ما بود. من در مورد این که همراه یک پولیندی که این کار ممنوع بود صحبت میکنم، زیاد نه اندیشیده بودم. من به صورت قطع نمی خواستم که با یک نفر پولیندی صحبت کنم.

   او پرسید، «شما دوباره می آیید؟»

   من گفتم، «یک ساعت بعد. زمانی که آقای شتیفینس می آید.»

   اما من خواهی نخواهی دوباره، نزد یان، اگر چه واقعاً نمیفهمیدم که چرا نزد او، می آمدم. یان کاملاً قسمی دیگر بود، او با جوانان دیگر، با آنهایی که تا همین وقت خوشم آمده بودند، تفاوت داشت.

   یکی از متلهای را که من و خواهر خوانده هایم بین خود خاطر نشان میساختیم عبارت بود از: «یک جوان آلمانی باید تسمه باشد مثل چرم، سخت باشد مثل فولاد و تیز باشد مثل سگ تازی.»

   من و خواهر خوانده هایم در همین مورد متل ها میگفتیم. اما در دام افتادن، یک مطلبی دیگری میباشد. ما مرد ها را نزد خود چنین مجسم میساختیم که باید قوی هیکل و ورزشکار گونه باشند، صورت شان مثل مردهای که در تحت البحری و یا طیاره های جت جنگی پیلوتی مینمایند، اصلاح شده و روشن باشد.

   یان قدش بلند بود اما به هیچ صورت ورزشکار نی، او همراه با شانه های آویزان و حرکات مکث کنندۀ خود بیشتر به کسی میماند که آن را بی قوه مینامند. تمام کرکتر و رفتارش با احتیاط بود و چنان به نظر می آمد که میترسد به چیزی اصابت نکند. نی. او هیچ وقت مثل یک قهرمان معلوم نمیشد. زیادتر به کسی میماند که اگر فایر را بشنود، خود را پنهان میسازد.

   یک ترسو، بلی، همچو یک تیپ را داشت. چنین مردها را ما به همین نام یاد میکردیم.

   یان وقتی که این حرفها را شنید، بسیار بعد خنده کرد. به یک حساب آدم نمیتواند بگوید که بسیار بعد، چون همیشه ما وقت کم داشتیم.

   او گفت، «بالکل درست است، این من استم. من از سلاح میترسم. خوش هستم که من باید به جبهه نمیرفتم.»

   این جر و بحث ما یک شب بالای ماشین گِل روبی در عقب کارخانۀ خشت پزی سابقه صورت گرفت. جایی که من آنرا به علاقمندی میخواستم و ما صرف یکبار به آنجا رفته بودیم. چون یکبار بیرون از اتاقک باغ در جای نشستن، که در آنجا آب چشمک میزند و بقه ها بُق بُق میکشند. . . خواست درونی ام بود. اما این بار من اشتباه کرده بودم. تابستان بکلی گذشته بود. بقه ها بُق بُق نمیکردند و در تاریکی، آب صرف سیاه به نظر می آمد.

   یان گفت، «خوب است که من باید به جبهه نمیرفتم.» و من پرسیدم: «این حرف (پ) بالای جمپرت؟ این برایت خوش آیند است؟»

   او سر خود را به رسم تائید تکان داد.

   «حرف (پ) مرمی نیست. حرف (پ) مرا از حمایت قانون محروم ساخته، اما او مرا نمیکشد. زمانی که جنگ ختم شود، من میتوانم به زنده گی کردن خود ادامه بدهم.»

   او دوباره خنده کرد و گفت: «من واقعاً ترسو و بزدل هستم.»

   بُزدل ؟ اگر نه خو او این قدر خطر را قبول کرده است. پولیندی ها، اگر اینها یک چیزی با دختران آلمانی میداشتند، آنها بدون این که محاکمه میشدند و پروسجر محاکماتی شان طی میگردید، به ک سی (۱) برده میشدند یا بسیار ساده به دار آویخته میشدند. این را یان هم میدانست.

   این مطلب را تمامی پولیندی ها میدانستند. با وجود این همه او با من ملاقات میکرد.

   گاهی او برایم میگفت، «ما بالای طناب سیمی ایستاده هستیم، بدون اینکه در پائین تور و جالی وجود داشته باشد.»

   هر شب امکان داشت که او با خطر مرگ مواجه شود.

   من گفتم، «یان، نی، تو ترسو و بُزدل نیستی.»

   او مرا بوسید و گفت، «تو هم نیستی مویا کوخانی.»(۲) او ادامه داد و گفت، « پاک و پوست کنده که هر دوی ما می ترسیم.»

   او مرا بوسید، او نزد من بود و در همان لحظات تمام چیزها برایم قسمی دیگر و بی تفاوت بودند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

Konzentrationslager, (k, z) - ۱

کونسینتراتسیونس لاگر، به معنی زندان اسیران جنگی و زندانیان سیاسی زمان هیتلر میباشد.

Moja kochanie - ۲

مویا کوخانی، جملۀ پولیندی است، به معنی محبوب من، عزیز من.

 

 

قسمت دوم

 

دوازدهم سپتمبر، روز تولد من.

یک شب پیش، مادرم برایم گفت، «شب به خیر. تو فردا بخیر هفده ساله می شوی. امیدوارم آلارم حمله هوایی زده نشود. تو بکس خود را بسته یی؟»

اسباب پناه گاه زیرزمینی ما در نزدیکی محل نگهداری لباس، در دهلیز قرار داشت. اما او هر شب قبل از اینکه بخوابد، از من میپرسید: « تو بکس خودرا بسته یی؟»

این سوال و خر زدنش همواره مرا عصبانی میساخت. من پهلوی مادرم دراز میکشیدم و چُرت میزدم، که اگر پدرم به عوض محاسب، انجینر و یا کیمیا دان میبود، آنها نمیتوانستند او را به جبهه بفرستند. در آن صورت او را مثل داکتر هاگی مان، اقای فرانک و هر دو لیبیرخت در فابریکۀ کنسروسازی وظیفه میدادند و من میتوانستم به عوض اینکه در این تختخواب دونفره پهلوی مادرم دراز بکشم، دراتاق خود بخوابم. از زمانی که پدرم در روسیه مفقودالاثر گردیده بود، مادرم تحمل تنها خوابیدن را نداشت.

لحظه پس از دوازده بجۀ شب، آژیر های خطر به صدا درآمدند.

مادرم گفت، «ریگینه، برخیز.» و لحاف را از سرم دور انداخت. «آنها دوباره بطرف برلین حمله هوایی کردند.»

من گفتم، «در هر صورت به ما کدام حادثه اتفاق نمی افتد.»

مادرم گفت، «عجله کن ورنه فیلدمان به جانت خواهد آمد.»

من گفتم، «او هم به یک سرور ضرورت دارد.» چون در آنزمان فیلدمان برایم، بخصوص بخاطر مسؤول بودن پناهگاهای زیرزمینی یک انسان مسخره معلوم شده بود. وقتی که او در بین بلاک میدوید و چیغ میزد، «به زیرزمینی! به زیرزمینی !» در همچو وضعیت خواهی نخواهی هر کس خودش می آمد، کی جرئت میکند که در آپارتمان های ُپر، کاری را که دیگران میکنند، انجام ندهد. علاوتاً مردها، انجینران، کیمیا دانان و میخانیک ها میباید برای خاموش کردن آتش در حال آ ماده باش میبودند.

مادرم گفت، «بلی، این هم درست است. هنگامی که این آقایان مهم جنگ، در جبهات جنگ شرکت ندارند، باید حداقل در موارد این که فابریکه ها حریق نگردند، مواظبت کنند.»

فیلدمان صرف بخاطر کمر دردی خود از خدمت سربازی معاف گردیده بود. او می لنگید و به حیث کوریر دفتر کار میکرد، در ته کاوی بلاک زنده گی میکرد و مجبور بود تا به هر باشنده بلاک اول سلام بدهد. او همیشه از دور صدا میکرد، «سلام به هتلر!» دست خود را بلند میکرد، تا سطح یک نوکر خود را پائین می آورد و از دست فرمانبرداری زیاد همیشه خود را خم و چم میگرفت. اما هنگامی که آلارم حمله هوایی زده میشد، او خود را کاملاً تغییر قیافه میداد. صدای یک قوماندان را بخود میگرفت، بالای هریکی میغُرید و فریاد میکشید، بر ضد کسانی حتی در مقابل داکتر هاگی مان، که از مقررات تخطی میورزیدند، قرار میگرفت. او برای ما هم خنده آور بود و هم از او میترسیدیم. من تا اندازه مطمئن استم، که این او بود که مرا درگیر داده است. اما من این را هم به قدر کافی نمیدانم. شاید یک کسی دیگری، یکی از مهربان ترین های بلاک که یک روز قبل به من لبخند زده باشد و من در باره اش هیچ فکرنکنم که او در همچو مورد ملامت بوده، این کار را کرده باشد.

موقعی که ما در پله های زینۀ زیرزمینی به پائین میرفتیم، بمب دشمن در هوا صدای مدهش را بوجود آورد. اما چون شهر ما مورد حمله قرار نگرفته بود، من نترسیدم.

مادرم گفت، «برلینی های بیچاره، یا آنها امروز بطرف ماگدی بورگ حمله هوایی میکنند؟»

در پائین، فامیلهای هاگی مان، فرانک، فیلدمان، هر سه لیبیرخت، خانم بیوبله، خانم کونوسکی، خانم البریخت همراه با دوگانگی اش و خانم پیرکی شولس همه جمع شده بودند. آپارتمان خانم شولس بعد از کشته شدن نواسه اش که از خانه سرپرستی میکرد، چنان آلوده شده بود که از دروازه اش همیشه بوی بد به مشام میرسید.

من دیدم که آنها هر کدام در جای خود در ته کاوی نشسته اند، با هم با اشارۀ سر سلام علیکی کردیم و چند کلمه را با همدیگر رد و بدل نمودیم. ما همدیگر را از مدت طولانی میشناختیم، راجع به همدیگر معلومات داشتیم و به مناسبت روز تولد به همدیگر تبریکی میدادیم. مادرم یک جنتری اختصاصی را در آشپزخانه آویخته بود، بدین وسیله روز تولد هیچ کدام را فراموش نمیکرد. طبعاً به افتخار روز تولد هر کدام، که برایش تبریکی داده میشد، همۀ ما کف میزدیم .

درهمین وقت همه در مورد خانم پیرکی شولس خود را عصبانی میساختند، اما خانم های بلاک بازهم خرید او را میکردند و چاشتانه به نوبت برایش غذای گرم میبردند. به یک حساب این مردمان زیاد مهربان.

که یکی از این ها باید راپور مرا داده باشد.

***

زمانی که ما به چوکی های خود میرفتیم، فیلدمان آناً دستور میداد که، «پوز بند را بسته کنید !»

خانم البرخت دشنام میداد و میگفت، «تا کدام حادثه رخ ندهد، این واقعاً غیر ضروری است. آدم زیر این چیز به مشکل نفس کشیده میتواند .»

اما او هم همان کاری را میکرد، که دیگران انجام داده بودند.

مرا، به خاطر که ما همراه با تکه های تر زیر دهن و زنخ و چشمان لوُق برآمده خنده آور به نظر می آمدیم، خنده میگرفت.

فیلدمان زیر پوز بند خود زیر لب میگفت، «چه گپ شده که میخندی؟» و من دوباره زیر لب میگفتم: « آقای فیلدمان، خنده کردن اجازه است. خنده کردن به صحت فایده دارد.» مادرم توسط آرنج خود مرا دکه داد و به اشارۀ سرهوشدار داد که این گپها را نزن.

در همین لحظه بمباردمان آغاز گردید.

در اول یک شیوس و صدای انفجار. یک کسی چیغ زد، « مین های هوایی ! » سپس انفجار بمب صدای مدهش تولید کرد. من دیدم که یکی ازستون های ته کاوی چه قسم میلرزید. انفجار بمب دوباره صدا داد و از سقف ته کاوی پارچه های سفید گچکاری شده بالایم ریخت و یک درز سیاه به وجود آمد. از دیوارها گچ پائین ریختند، گروپ ها لرزیدند و خاموش گردیدند، سوراخ های بینی و چشمانم از گرد و خاک پُر گردیده بود.

ما همه چیغ میزدیم. مادرم بازوی مرا محکم گرفت. به طرف دست راستم پسر بزرگ فیلدمان، که مادرش سه سال قبل درگذشته بود، نشسته بود. او لکنت زبان داشت و یک بچۀ لاغر بود، که در حدود هشت سال عمر داشت و همچنان شرمندوک بود و مثل پدرش بطرف هیچ کس سیل نمیکرد. زن نو فیلدمان مواظب پسر بزرگ فیلدمان نبود، او دو طفل خورد خود را در آغوش گرفته بود و آنها را بالای زانوهای خود گذاشته بودند.

وقتی که بمب دوم شیوس کرد، پسرک دست خود را به طرف من دراز کرد. من دست خود را بالای او گذاشتم و او بطرف من خزید و خود را به من چسباند. قسمی که من، مادرم و او باهم یکجا چهارزانو و چسبیده نشسته بودیم. بمبها یکی بعدی دیگری شیوس میکردند و صداهای مهیبی تولید میکردند، سطح زمین میلرزید، ما فکر میکردیم که حالا سقف ته کاوی می افتد و همه ما از بین میرویم.

سپس حملات هوایی را بس کردند. تمام فضا را یک خاموشی مخوف و دلگیر کننده فراگرفته بود، تا وقتیکه دوباره آژیرها از صدا افتیدند و اطمینان بی خطری نمایان گردید.

فیلدمان برق دستی خود را روشن کرده بود.

 او چیغ میزد، «عجله کنید ! فرانک و هاگی مان بالای سطح اتاق بمبهای آ تش زا را بپالید، دیگران در مجموع در بیــــرون آ تش را خاموش بسازید!»

ما به فضای آ زاد رفتیم. ولی بوی سوختگی، دود، خاکستر، گرد و خاک ما را اذیت میکرد و من خوشحال بودم که پوزبند بسته بودم.

بمبها به قسمتهای زیاد فابریک اصابت کرده بود. مدیریت تعمیرات، تعمیر ماشین و آلات، لاگر ـــ که ازهمین محل یک لوله سرخ آتش در شب زبانه کشیده بود، فقط به انبوه خرابه مبدل گردیده بودند.

همچنان محل بود و باش کارگران پولیندی طعمه حریق گردیده بود. پولیندی ها به صحن حویلی برآمده بودند، توسط کمپلها خود را پیچانده و بعضی شان فقط زیر پیراهنی بر تن داشتند. آنها برای خود زیرزمینی محافظتی نداشتند. وقتی که بمب به تعمیر شان اصابت کرده بود، آنها خواب بودند.

زخمی ها به روی زمین افتاده بودند. بازوی یکی از همین زخمی ها، که یک مرد پیر بود، جراحت عمیق برداشته بود. پهلوی او یک مرد جوان چهارزانو نشسته بود. او به بکسک کمکهای اولیه من نظر انداخت.

او گفت، «لطفاً، کمک کنید!»

من نمیدانستم که چه باید بکنم. این اولین واقعه بود که من یک زخمی را با خونریزی واقعی، آن هم یک پولیندی را، یکی از انسانهای پائینی را به چشم سر میدیدم.

یهودیها، پولیندیها، روسها، این ها همه در کتگوری انسانهای پائینی محسوب میگردیدند. آ یا من واقعاً به این موضوع باور داشتم ؟ من در مورد یان فکر میکنم، در مورد چشمانش، در مورد دستانش، درمورد صدایش، در مورد حرفهایش و در مورد چیزهای که او میگفت.

او یکبار گفت، «من نمیخواهم نفرت داشته باشم. درجهان بسیار زیاد نفرت وجود دارد. من نمیخواهم چنین کاری را انجام بدهم. من میخواهم که روحیه تنفر به حد اقل خود برسد. » اما در شب بمباران، وقتی که میباید من پولیندی زخمی را بانداژ میکردم، من دراین مورد فکر کردم، در مورد کلمه (انسان پائینی) و میخواستم دور بخورم و راه بیافتم.

پولیندی زخمی آه و ناله میکشید. صورتش خاک آ لود بود.

جمله «لطفاً، کمک کنید!» را دوستش تکرار میکرد.

او یک صدای عجیب و غریب داشت. صدای خشن، گرفته، زمخت و در ضمن ملایم. برایم مشکل است تا برایش به جز «ملایم» نام دیگری بیابم.

من بکسک کمکهای اولیه را باز کردم و لیزابت هاگی مان که پهلوی ام ایستاده بود، فریاد کشید: « تو نباید پولیندی را بنداژ کنی!»

او سه سال بزرگتر از من بود. ما سابق یکجا با هم بازی میکردیم. فعلاً او در دفتر کار میکند و همراه یک افسر نامزد شده است.

او دست خود را بطرف شعله های آتش دراز کرد. « این ها دراین مورد ملامت استند! از این کار دست بردار!»

او مسلسل چیغ میزد. چهره اش بد شکل به نظر می آمد.

او بآلایم حمله کرد، بازوانم را محکم گرفت و تلاش کرد تا مرا آنطرف ببرد و من غفلتاً میخواستم پولیندی زخمی را بانداژ کنم. خانم بیوهله در این زمینه به من همکاری کرد.

او گفت، «این مردم برای ما کار میکنند. طبعاً ما و شما باید در مورد شان مواظب باشیم.»

من تا هنوز بیاد دارم، که چه قسم بطرف خانم بیوهله با تعجب نگاه میکردم، که چطور در بین همه، تنها او حاضر به کمک در مورد بنداژ پولیندی زخمی گردید. چون شوهرش در سال (۱۹۴۰) به پولیند رفته بود تا مسولیت یکی از فابریکه های کنسرو سازی را به عهده بگیرد. یک وقت پدرم گفته بود، «آقای بیوهله، این سگ خورنده، او میخواست پولیندی ها را به حرکت بیا ورند. » خانمش قصه میکرد که او در یک خانۀ لوکس همراه با دو نوکر دختر زنده گی میکرد. خودش هم باید نزد او میرفت. اما چند روز قبل از عزیمتش، شوهرش از جانب پارتیزانهای پولیندی به قتل رسید و فعلاً او میخواست به یک پولیندی کمک کند. من این را نفهمیدم. اما بخاطر برخورد نادرست لیزابت هاگی مان، عمل خانم بیوهله برایم معقول و درست تلقی گردید. من نزدیک پولیندی نشستم، بازوی زخمی او را باز کردم، بالایش پخته گذاشتم و آنرا بسته بندی کردم. وقتی که من گوشت خون چکان و پارچه پارچۀ بازوی او را دیدم، وضعیتم بسیار خراب گردید. مرد زخمی چیغ میزد و از درد فریاد میکشید. هنگامی که من او را بنداژ میکردم، دوستش سر او را محکم گرفته بود. دوستش دوباره با صدای تعجب برانگیز خود گفت، «تشکر!»

من جواب ندادم. من تا هنوز نمیفهمیدم، که این صدای یان بود.

***

وقتی ما گرد آلود، خسته و با سوزش چشمها به آپارتمان خود برگشتیم، معلوم شد که چهار بجۀ صبح است. موهای من از اثر گرد و خاک و عرق با هم چسبیده بودند.

خانۀ ما تقریبآ سلامت مانده بود، اما شیشه های کلکین های اتاق نان، آشپزخانه و تشناب که بطرف فابریکه موقعیت داشتند وشیشه های الماری های داخل آپارتمان، گلاسها، ظروف و غیره همه از اثر فشار هوا شکسته و بکلی تخریب گردیده و شیتها، منظره ها، گچ روی دیوارها همه پائین افتاده بودند.

مادرم در دروازۀ آپارتمان استاده شد و برای مدت کوتاه شیشه های شکسته را نظاره کرد. برای مادرم آپارتمانش همیشه عزیز بود. من فکر میکردم که او دفعتاً پاک کاری را آغاز خواهد کرد، اما او گفت، «من دیگر توان ندارم. ما همه چیز را تا فردا به حال خودش میگذاریم.»

سپس او مرا در آغوش گرفت، بوسید و گفت:

«تو خو! روز تولدت است. من به تو تبریک میگویم. امیدوارم پدرت در این سال دوباره بیاید.»

او در اخیر خفیف گریه کرد. او قبلاً به آسانی گریه نمیکرد. مادرم پس از دوران کودکی ام مدت زیاد میشد که مرا در آغوش خود نگرفته بود. چنین چیزی در بین ما معمول هم نبود. همچنان چنین موضوع بین مادر و مادر کلانم هم وجود نداشت. من اکثراً این چنین لطافت و مهربانی را برایم آرزو داشتم. اما حالا من این کار را ناگوار و ناخوش آیند دریافتم، بخصوص موقعی که سینه های کلان و کشال و شکم بزرگ مادرم را حین در آغوش گرفتن حس کردم.

من گفتم، « مادر جان، استراحت کن. من زود بر میگردم.»

من از دروازه اتاق میشنیدم که او چه قسم گریه میکرد. مادرم زمانی که لباس خود را عوض میکرد و خود را در بستر می انداخت تا اعصابش آرام شود، همین که کمپل را بالای خود کش میکرد، اگر خوش میبود و یا غمگین، فوراً خوابش میبرد.

من به اتاق خواب خود رفتم، اتاقم به طرف باغها قرار گرفته بود، کلکین را باز کردم. با وجود این که آدم نمیتوانست آتش را ببیند، اما بوی سوختگی به مشام میرسید.

این شب، یک شب بدون مهتاب و ستاره ها، یک شب کاملاً سیاه بود. فقط خطهای روشن را نفر مؤظف روشنی انداز بطرف آسمان دور و پیچ میداد.

روز تولد من. این بود روز تولد من. هفده ساله شدم. مین های هوایی، بمبها و ترس. من تا هنوز زنده استم، یک انسان را پانسمان کرده بودم، آتش را خاموش ساخته بودم. هنگامی که در این شب به طرف بیرون نگاه میکردم، یک احساس و عاطفه عجیب و غریب برایم پیدا شد. بیشتر از این هیچ نوع ترس، من زنده استم، میشود به زندگی کردن ادامه بدهم، بسیار روزها، یک روز بعد دیگری، زمان در حرکت است، حوادث رخ میدهد و من منتظرم. من در پیش روی کلکین ایستاده استم، نفس میکشم و زنده استم. با وجود این که همه چیز وحشتناک و ترسناک به نظر می آید، اما من خود را در این شب خوشبخت احساس میکنم.

بلی، قصه چنین بود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

قسمت یکم

 

یک اتاق با هشت متر مربع مساحت، بزرگتر نی. چهار دیوار سفید، یک کلکین، یک تخت خواب، یک میز، یک چوکی، یک بخاری چوبی . . .

نیمۀ شب، زمانی که من دروازۀ دهقان زن را تق تق کردم و پرسیدم که آ یا میتواند مرا پناه بدهد، او گفت: «برو بـه اتاق شیروانی

تا همین لحظه من او را سیاه پوش میشناختم: پیراهن سیاه، پیشبند سیاه، دستمال سر سیاه. هرگز چوتی زیر دستمال ســرش را فکر نکرده بودم. اما هنگامی که او در دهلیز خانه که شمع نیمه سوختۀ کم فروغ را در دست داشت، ظاهر گردید، پیراهـــــــــــــن خاکستری بر تن داشت و چوتی خاکی رنگ بالای شانۀ چپش اُفتاده بود.

حالا من جز این چوتی، دیگر هیچ چیز را نمیدیدم.

دهقان زن گفت «برو به اتاق شیروانی

*  *  *

من دستش را بالای شانۀ خود حس کردم. او مرا بطرف زینه تیله کرد، از پله های زینۀ باریک بالا رفتم، مرا به داخل اتاق تیلــه نمود. من، چون هژده کیلومتر مسافه را دوان دوان در سه ساعت پیموده بودم، خود را بالای تختخواب انداختم.

دهقان زن گفت: «ریگینه! بخواب» و لحاف را بالایم انداخت. از کلکین اولین روشنی صبحدم تابید. چوتی خاکی رنگـــــش پیش روی ام مجسم بود.

*  *  *

این حادثه در ماه اکتوبر اتفاق اُفتاده بود. از همان زمان تا کنون من در همین جا استم.

در اول فکر میکردم که، حبس شدن را، جای نرفتن را، ترسیدن را، که دروازه باز خواهد شد، آنها عقب من خواهندآمدنـــد، بالایم حمله خواهند کردند و مرا با خود خواهند بُردند، تاب آورده نمیتوانم. موقعی که هوا تاریک میشد و من بدون روشنی در اتـاق میبودم، میخواستم خود را از کلکین پائین بیاندازم، فریاد سر دهم و یا با سر خود با دیوار بجنگم.

در ضمن میدانم که فقط یک راه وجود دارد: انتظار کشیدن.

*  *  *

چرا این همه حوادث رُخ داد؟

من در اتاق شیروانی قلعۀ هینینگ نشسته ام و در این مورد فکرمیکنم. من می اندیشم، می اندیشم و می اندیشم. من فکر میکنم و میترسم. پائین اتاقم سرک قریه میگذرد. من چوکی را به کلکین طوری نزدیک میساختم، که بدون این که کسی مرا از سرک کشف کرده بتواند، بیرون را دیده بتوانم. همچنان پردۀ کلکین که از تکۀ نخی سفید دوخته شده بود، کُمک میکرد تا کسی مرا از بیرون نبیند و قلعۀ هنینیگ هم در حاشیۀ قریه واقع شده و در مقابلش ساختمانهای دیگر وجود ندارد. اما من در اتاق خود همیشه برای فرار آماده نشسته ام، هر چند نمیدانم بکجا؟ من، بلی من.

یان یکبار گفت: «انسان باید آرامش خود را کاملاً حفظ کند. در آنصورت همه چیز بخوبی سپری میگردد، به یک شکلی».

موریس گفت، «قندولک بیاندیش، فعلاً تو وقت داری. کسی که می اندیشد، او می آموزد. موقعی که تو از این جا بروی باید آن وقت نشان بدهی، که تو چی را آموخته یی؟»

اما، آیا من از این جا باز هم بیرون خواهم شد؟ گاهگاهی به این باورم که در این جا همیشه خواهم ماند. برای همیش، فقط همین اتاق و من. در یک نگاه از کلکین، متوجه شدم که برف، سنگ فرشهای سرک را پوشانیده، تنها از اثر رفت و آمدِ موترهای پارو پاشی در زمینهای زراعتی، رهرو های خاکی رنگ و گل آلود به روی سرک باقیمانده است. در ماه جنوری، یگانه صداها، تنها صدای سُم اسپها و صدای ارابه های آهنی گاری ها استند.

من میدانم که این ها پیش میروند، هیچکس سر خود را بلند نمیکند. با وجود این، زمانی که من صدای یکی از موترها را میشنیدم، خود را به دیوار میچسپاندم و دستانم از ترس خیس عرق میشد.

آیا او خانم یا او پیر مرد هنگامی عبور در گادی خود، سایۀ مرا از پشت پرده دیده اند؟ آیا آنها اطلاع مرا میدهند؟ آیا آنها به من خیانت میکنند؟

آخر اطلاع دادن یک مکلفیت است.

اگر کسی این کار را انجام ندهد، مجازات میشود.

قبل از آنکه با یان آشنا شوم، این کار برایم همیشه درست معلوم میشد. اما شاید مردمِ قریۀ گوت ویگین قسم دیگری باشند. این قریه کوچک است. قریه یی که از شهر فاصله دارد، جنگلها و چمن زارها آنرا احاطه کرده و باشنده گان آن تمام وقت مصروف کار میباشند. چنانچه در رخصتی تابستانی در وقت حاصلبرداری وقتی میدیدم که آنها به کوچکترین مقررات و دساتیر پابند نیستند، حیران میماندم. آنها به عوض «سلام به هتلر» تنها «روزبخیر، صبح بخیر، شب بخیر» میگفتند و اسیران جنگی فرانسوی که نزدشان کار میکردند، میگذاشتند یکجا با آنها نان بخورند.

همچنان بالای موتر پاروپاشی یکی از آنها مینشست و آنها بدون نگهبان خانه ها را ترک میگویند، در حالی که این کار ممنوع است. اما تمامی مردهای این قریه به غیر از پیرمردها یا در جبهات جنگ استند، یا زخمی شده اند و یا هم کشته شده اند و بالآخره یک کسی باید این کارها را انجام بدهد.

موریس میگوید، «آنها نمیتوانند عقب هر کدام ما یکنفر محافظ توظیف نمایند، ضرورت هم نیست، ما فرار نمیکنیم، به کجا فرار کنیم، چون معلوم نیست که جنگ در کجا ختم میشود.»

مدت دوسال میشود که موریس در قلعۀ هینینگ بود و باش دارد، او بخاطری که اسیران جنگی و المانی ها اجازه ندارند زیر یک سقف بخوابند، در اتاق بالای طویله خانه زندگی میکند. اما موریس حرکاتی از خود نشان میدهد که فکر میکنی به المانی ها تعلق دارد. هر روز مامور گروپ بخاطر کنترول از این جا میگذرد، بایسکیل خود را مقابل دیوار سیلو میگذارد، در آشپزخانه نان خشک را با ورست نوش جان میکند و به کنترول خود ادامه میدهد. مطلب عمده برایش این است که موریس فرار نکرده است.

*  *  *

آیا من در تابستان واقعاً بخاطر مسایل فوق خود را آزار میدادم؟

من آنروز را بخاطر می آورم، هنگامی که ما خوشه های جوِ، که در اثر آفت طبیعی بالای زمین خمیده بودند و خود را از دهن ماشین دَرو پنهان کرده بودند و ما باید آنرا جمع آوری میکردیم. موریس با داس تابدار خود که من و گیرترود او را همراهی میکردیم به مزرعه میرود. خوشه های جو را که او درو میکرد، ما از صبح تا شام بسته بندی میکردیم. بعضاً زیر درختهای زیزفون مینشستیم. دهقان زن حین رفتن ما به مزرعه، نان و قهوه داد تا با خود ببریم، ما خسته و عرق پُر هستیم و تنها یک گیلاس وجود دارد.

موریس مینوشد، گیرترود مینوشد. او گیلاس را به من پیش میکند. من با اشارۀ سر نی میگویم.

گیرترود میپرسد، «تو تشنه نیستی؟»

من دوباره با اشاره سر نی میگویم.

او میگوید، «عجب.»

من سوال میکنم، «مادرت نمیتوانست که دوگلاس بدهد (بسته بندی کند)؟»

گیرترود میگوید، «او در فکرهای دیگر است.» و من خاموش استم.

گیرترود میگوید، «تو میتوانی این را اطلاع بدهی.»

او به من با نگاه غیردوستانه مینگرد، گرچه او بیست و شش سال عمر دارد و از من نُه سال بزرگتر است، اما من خود را خورد احساس میکنم و از من یک شوخی بی مزه سر زده است.

او بار دیگر قهوه مینوشد، گیلاس را به من میدهد و من هم مینوشم.

در آنموقع سه برادر او در جبهه جنگ کشته شده بودند و دهقان زن مثل مجسمۀ تراشیده شده یی، که در کلیسای ما قرار داشت، بی حرکت و دود کرده به نظر می آمد. من هم فقط بخاطر همین دهقان زن گیلاس را گرفتم و در آن قهوه نوشیدم. با وجود این من همراه موریس زمانی صحبت میکردم که ضروری میبود، در غیر آن موقعی که ما به دور میز مینشستیم، من قسمی حرکت میکردم که گویا او وجود ندارد.

این مسایل چه وقت به وقوع پیوسته بود؟ تازه شش ماه پیش. حالا آنها از زمان اولین صبح در اتاق شیروانی دوستان من استند.

*  *  *

اولین صبح، بعد از آن شب وحشتناک. من خواب بودم، دروازه باز شد، من بیدار شدم، تکان شدید خوردم، از بستر خواب پریدم.

گیرترود گفت، «چرا، من استم.»

او در آستانۀ دروازه ایستاده بود، یک پطنوس را در دست داشت .

او پرسید، «آنها با تو چه کردند؟»

او پطنوس را بالای میز گذاشت، در پیاله برایم قهوه ریخت و بالای پارچه نان مسکه مالید.

او گفت، «نوش جان کن، این کُمک میکند.»

من گرسنه و ترسیده بودم، لقمه های نیمه جویده را قورت میکردم. گیرترود آنطرف میز ایستاده بود و مرا تقریباً طوری که به گوساله ها در وقت شیر آوردن میبیند، نظاره میکرد.

او گفت، «مادرم همه چیز را به من حکایت کرد. تو درین جا، در بالا بالکل مصؤن هستی.»

بعد تر موریس آمد و چوب را با خود آورد. از بخاری چوبی مدت زیاد استفاده صورت نگرفته بود. او بخاری را پاک کاری کرد، نل بخاری را با زانو خم و تنۀ بخاری بست و دوباره بخاری را جابجا ساخت. موریس خاموشانه کار میکرد، وقتی که آتش را روشن کرد، روی خودرا به طرف من دور داد.

او گفت، «حالا اتاق گرم میشود قندولک.»

قندولک. او از همین صبح مرا به این نام مینامد.

او گفت، «تو در این جا ترس را به خود راه نده. این روزها میگذرد. جنگ مدت زیاد دوام نمیکند.»

او به موهای قیچی شده و سوزانده شدۀ من نگاه کرد .

«موهایت هم دوباره میروید.»

من گفتم، «تشکر، موریس

من خجالت کشیدم.

*  *  *

نی، اینها به من خیانت نمیکنند، دهقان زن نمیکند، گیرترود نمیکند، موریس نمیکند. شبانه موقعی که دروازه ها قُفل میباشند و پرده ها کش میشوند، من پائین نزد آنها میروم و دور میز با هم مینشینیم. دهقان زن دستان خود را بالای زانو های خود قرار میدهد، خیره و خاموش به پنج قطعه عکس که در دیوار بالای کوچ آویزان است، مینگرد. شوهرش و چهار فرزندش. هیچ کدام شان دیگر زنده نیستند. شوهرش سال ۱۹۴۳ در گذشته است، فرزندانش یکی پس از دیگری در جبهه جنگ کشته شده اند - فرزند اولی اش همزمان با آغاز جنگ در پولیند، دومی اش در ستالینگراد، سومی اش در فرانسه، هنگامی که امریکایی ها و انگلیس ها آنجا را تسخیر کردند، چهارمی اش تازه در ماه سپتمبر در جبهه شرق، بلی، جوانترین فرزندش که والتر نام داشت و من هم اورا میشناختم.

*  *  *

دهقان زن مینشیند، به عکس ها نگاه میکند و همواره چشم خود را دوباره به عکسهای آنها میدوزد. او بعضاً کتاب مقدس را، اغلباً سروده های روحانی آنرا با صدای بلند میخواند. من به این باور استم که او تنها با صدای بلند میتواند بخواند. «خدای من، به او خوبی بکن، او که به راه خدا ناشناسان نمیرود و در راه گنهکاران پای نمیگذارد . . . به تو، خالق من، باور دارم، خدای من. کمک کن به من در مقابل تمامی کسانی که مرا تعقیب میکنند و مرا نجات بده . . .» کلمات او در بین صحبت های گیرترود و موریس و من تراوش میکند. جنگ، جنگ، همیشه دوباره جنگ. ساعت هشت شب اطلاعیه وزارت دفاع در مورد شعار های مقاومت از برنامه رادیو المان پخش میگردد. و بعد تر خبرهای رادیو لندن از انگلستان به زبان المانی که من در تابستان از آن آگاهی نداشتم، به نشر میرسد. موریس رادیو را باصدای پخش روشن کرد و ما باید گوش های خودرا به بلندگُوی رادیو بچسپانیم. تنها دهقان زن در کلکین استاده است و به طرف بیرون گوش میگیرد تا دروازۀ حویلی باز نگردد، سگ ها غو غو میکنند، این سو و آن سو در دوش هستند، هنگامی که یک کسی بیاید ما باید رادیو را خاموش کنیم، حتی شنیدن برنامه های خبری رادیوی دشمن، مجازاتش اعدام است.

چنانچه برای بسیاری چیزها جزای اعدام تطبیق میشود. وقتی یک کسی نزد نانوا بگوید «چرا هتلر بالآخره این جنگ لعنتی خود را خاتمه نمیبخشد؟»، آنها اورا به دار می آویزند. شاید هم بخاطر کاری که من انجام داده ام و یا کسانی که همچو من خود را مخفی ساخته اند، اگر گیر بیایند، به اعدام محکوم خواهند شد.

موریس میگوید، «کشتن برای شما از کله پر کردن گل کرم هم اسانتر است.»

*  *  *

من در اتاق خود نشسته ام و آخرین هفتۀ ماه جنوری سال ۱۹۴۵ است. برف سرک های قریه را پوشانیده است، رادیو لندن میگوید، جنگ به آخر خود رسیده است. امریکایی ها آخن را تسخیر کردند، روسها بالای شلیزن هجوم بردند و من در بالا در اتاق خود نشسته ام و انتظار میکشم که بالآخره جنگ ختم شود و میدانم که ما بالآخره جنگ را باخته ایم.

من میخواهم که ما جنگ را ببازیم، هر چند من ترس از ختم آن دارم. از خود میپرسم، برنده ها با ما چگونه برخورد خواهند کرد؟ تمامی آنها در مقابل ما نفرت دارند. ما با آنها چیزی که در توان داشتیم کردیم و آنها میشود که از ما انتقام بگیرند. اما من تنها در صورتی که جنگ را ببازیم، میتوانم به سوی خانۀ خود برگردم، میتوانم خبر بگیرم که آیا یان هنوز هم زنده است و شاید هم بتوانم او را دوباره ببینم.

من آرزو دارم که ما جنگ را ببازیم. اما چهار ماه پیش ـــ اگر من چهارماه پیش این کلمه را جایی از زبان کسی میشنیدم، نزد پولیس میرفتم، میگفتم، یک خاین. کسی که ما را، سربازان را، وطن را، رهبر را از عقب خنجر میزند و اطلاع او را میدادم. همان وقت هم نام من ریگینه مارتنس بود و موهای طلایی رنگ، چشمان خاکی رنگ، ۱۵۸ سانتی متر قد، اندام لاغر همراه با پتهای چاق داشتم. دقیقًاً همین قسمی که امروز هستم. گرچه شکل ظاهری من فعلاً آن قسم نیست. موهایم دوباره روئیده و گوشهایم را پوشانیده، اما با وجود این من یک کمی قسم دیگر به نظر میخورم. شاید بخاطری باشد که همه چیز، حتی تمامی زنده گی ام تغییر خورده است و اگر من حدسش را میزدم، در آنموقع که دوستی ما آغاز گردیده بود، به تاریخ دوازدهم سپتمبر ـــ احتمالاً من بطرف تختخواب خود میخزیدم و توسط لحاف خودرا میپوشانیدم و این کار صورت نمیگرفت، چون من به این حرف ها باور نداشتم. من میخندیدم، شانه های خود را بالا می انداختم. بخاطری که من هنوز هم ریگینه مارتنس سابقه بودم و من نمیتوانستم چنین تصور کنم، که من بالای یک کسی همچو یان عاشق شوم.

یان. من، نام او را نزد خود زمزمه میکنم و فکر میکنم که او باید نزد من از این دروازه بیاید و پیشم، جسم، شانه های خود را کمی پیش بکشد، همراه با موهای دورنگه و چشمان بشاش خود، ایستاد شود. اینجا بیاید، مرا ببیند و دستان خود را به طرفم دراز کند.

اما او هرگز نخواهد آمد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

 

www.esalat.org