15.04.2007

)بخش دوم)

جبران خلیل جبران

 

سخنان ارزشمند جبران

 -چون عشق اشارت فرماید، قدم به راه نهید،

گرچه دشوارست و بی زنهار این طریق .

و چون بر شما بال گشاید، سر فرود آورید به تسلیم،

اگر شمشیری نهفته در این بال، جراحت زخمی بر جانتان زند.

 - چون عاشقی آمد، سزاوار نباشد این گفتار که : خدا در قلب من است،

 شایسته تر آن که گفته آید : من در قلب خداوندم.

 -تعبیر جبران خلیل جبران از زنا شویی:

در کنار هم بایستید، نه بسیار نزدیک،

که پایه های حایل معبد، به جدایی استوارند،

و بلوط و سرو در سایه ی هم سر به آسمان نکشند.

 -نصیحت جبران خلیل جبران به زوج های جوان :

جام یکدیگر پر کنید، لکن از یک جام ننوشید .

از نان خود به هم ارزانی دارید، اما هر دو از یک نان تناول نکنید .

 -نصیحت جبران خلیل جبران به زوج های جوان به هنگام شادی :

و همگام نغنمه ساز کنید و پای بکوبید و شادمان باشید، اما امان دهید که هر یک در حریم خلوت خویش آسوده باشد و تنها .چون تارهای عود که تنهایند هر کدام، اما به کار یک ترانه ی واحد در ارتعاش.

- این کودکان فرزندان شما نیستند، آنان پسران و دختران اشتیاق حیاتند و هم از برای او .

از شما گذر کنند و به دنیا سفر کنند، لیکن از شما نیایند . همراهی تان کنند، اما از شما نباشند.

به آنان عشق خود توانید داد، اما اندیشه تان را هرگز، که ایشان را افکاری دیگر به سر است، تفکراتی از آن خویشتن.

 -شما چون کمانید که فرزندتان همچون پیکان هایی سرشار زندگی از آن رها شوند و به پیش روند.

و تیرانداز، نشانه را در طریقت بی انتها نظاره کند و به نیروی او اندامتان خمیده شود، که تیرش تیز بپرد و در دوردست نشیند. پس شادمان می بایدتان خمیدن در دستهای کماندار،

چون او هم شفیق تیرست که می رود ؛ و هم رفیق کمان که می ماند.

 -دهش (بخشش)، آنگاه که از ثروت است و از مکنت، هر چه بسیار، باز اندک باشد، که واقعیت بخشش، ایثار از خویشتن است.

 -سخاوت، زیباست آن زمان که دست نیازی به سویتان گشوده آید، اما زیباترآن ایثار که نیازمند طلب نباشد و از افق های تفحص و ادراک برآید .و گشاده دستان را تجسس نیازمندان چه بسا دلپذیر تر از بخشایش محض.

 -و کدامین ثروت است که محفوظ بدارید تا ابد؟

آنچه امروز شما راست، یک روز به دیگری سپرده شود . پس امروز به دست خویش عطا کنید، باشد که شهد گوارای سخاوت، نصیب شما گردد، نه مرده ریگی وارثانتان.

 -حیات درختان در بخشش میوه است. آنها می بخشند تا زنده بمانند، زیرا اگر باری ندهند خود را به تباهی و نابودی کشانده اند.

 -و تو کیستی؟ تو که باید آدمیان سینه های خویش را در مقابلت بشکافند و پرده حیا و آزرم و عزت نفس خود را پاره کنند تا تو آنها را به عطای خود سزاور بینی و به جود و کرم خود لایق؟

پس، نخست بنگر تا ببینی آیا ارزش و لیاقت آن را داری که وسیله ای برای بخشش باشی ؟

آیا شایسته ای تا بخشایشگر باشی؟ زیرا فقط حقیقت زندگی است که می تواند در حق زندگی عطا کند، و تو که این همه به عطای خود می بالی فراموش کرده ای که تنها گواه انتقال عطا از موجودی به موجود دیگر بوده ای!.

 -وقتی حیوانمی را ذبح می کنی، در دل خود به قربانی بگو:

نیروی که فرمان کشتن تو را به من داد، نیرویی است که بزودی مرا از پای در خواهد آورد و هنگامی که لحظه موعد من فرا رسد، من نیز همانند تو خواهم سوخت، زیرا قانونی که تو را در مقابل من تسلیم کرده است بزودی مرا به دستی قوی تر خواهد سپرد .خون تو و خون من عصاره ای است که از روز ازل برای رویاندن درخت آسمانی (در آن سویی طبیعت ) آماده شده است.

 -هنگامی که سیبی را با دندانهای خود له می کنی در قلب خویش به آن بگو :

دانه ها و ذرات تو در کالبد من به زندگی ادامه خواهند داد . شکوفه هایی که باید از دانه هایی تو سر زند، فردا در قلب من شکوفا می شود .عطر دل انگیز تو، توام با نفسهای گرم من به عالم بالا صعود خواهد کرد، و من و تو در تمام فصلها شاد و خرم خواهیم بود.

 -اگر کار و کوشش با محبت توام نباشد پوچ و بی ثمر است، زیرا اگر شما با محبت به تلاش برخیزید، می توانید ارواح خویش را با یکدیگر گره بزنید و آنگاه همه شما با خدای بزرگ پیوند خورده اید.

 -شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق در آمیزید و پیوسته بار وظیفه ای را بی رغبت به دوش می کشید، زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید و از آنان که به شادی، تلاش کنند صدقه بستانید.

زیرا آنکه بی میل، خمیری در تنور نهد، نان تلخی واستاند که انسان را تنها نیمه سیر کند،

و آنکه انگور به اکراه فشارد، شراب را عساره ای مسموم سازد، و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمه ساز کند، چون به آواز خویش عشق نمی ورزد، تنها می تواند گوش انسانی را بر صدای روز و نجوای شب ببندد.

 -کار تجسم عشق است.

 -به معیار دل، شادمانی، چهره ی بی نقاب اندوه است و آوای خنده از همان چاه بر شود که بسیاری ایام، لبریز اشک می باشد.

 - اندوه و نشاط همواره دوشادوش هم سفر کنند و در آن هنگام که یکی بر سفره ی شما نشسته است، دیگری در رختخوابتان آرمیده باشد.شما پیوسته چون ترازویید بی تکلیف در میانه اندوه و نشاط .

 -کسی که کشته می شود، در جریان قتل خود سهمی دارد و نمی تواند از آن تبرئه شود . آن که چیزی از وی به سرقت می رود نمی تواند از سرزنش برکنار باشد. انسان نیکوکار هرگز نمی تواند خود را از اعمال تبهکاران تبرئه کند، و انسان پاک نمی تواند از آلودگی و ناپاکی تبهکاران در امان باشد . چه بسا که انسان مجرم، خود قربانی کسی است که جرم و جنایت را در حق او انجام داده.

 -شما می توانید بانگ طبل را مهار کنید و سیمهای گیتار را باز کنید، ولی کدامیک از فرزندان آدم خواهد توانست چکاوک را در آسمان از نوا باز دارد؟.

جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : از يك خود كامه، يك بدكار، يك گستاخ، يا كسی كه سرفرازی درونی اش را رها كرده، چشم نيك رای نداشته باش .

جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : نفرين بر او كه با بدكار به اندرز خواهی آمده همدستی كند. زيرا همرايی با بدكار مايه رسوايی، و گوش دادن به دروغ خيانت است.

جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : برادرم تو را دوست دارم، هر كه می خواهی باش، خواه در كليسايت نيايش كنی، خواه در معبد، و يا در مسجد . من و تو فرزندان يك آيين هستيم، زيرا راههای گوناگون دين انگشتان دست دوست داشتنی "يگانه برتر " هستند، همان دستی كه سوی همگان دراز شده و همه آرزومندان دست يافتن به همه چيز را رسايی و بالندگی جان می بخشد .

جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : چه بسيارند گل هايی كه از زمان زاده شدن بويی برنياورده اند! و چه بسيارند ابرهای سترونی كه در آسمان گرد هم آمده، اما هيچ دری نمی افشانند .

جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : چه ناچيز است زندگی كسی كه با دست هايش چهره خويش را از جهان جدا ساخته و چيزی نمی بيند، جز خطوط باريك انگشتانش را .

جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : كنار يكديگر بايستيد، اما نه چندان نزديك هم چنان كه ستون های معبد از هم جدا می ايستند و درختان سرو و بلوط در سايه يكديگر نمی بالند .

جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : بخشش زودگذر توانگران بر تهيدستان تلخ است و همدردي نمودن نيرومندان با ناتوانان، بی ارزش. چرا كه يادآور برتری آنان است .

جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : بسياری از دين ها به شيشه پنجره می مانند. راستی را از پس آنها می بينيم، اما خود، ما را از راستی جدا می كنند .

جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : درختان شعرهايی هستند كه زمين بر آسمان می نويسد و ما آنها را بريده و از آنها كاغذ می سازيم تا نادانی و تهی مزی خويش را در انها به نگارش درآوريم .

جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : زندگی روزانه شما پرستشگاه شما و دين شماست . آنگاه كه به درون آن پای می نهيد، همه هستی خويش را همراه داشته باشيد .

جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : هر گاه مهر به شما اشاره کند دنبالش بروید .

حتی اگر گذرگاهش سخت و ناهموار است .

و وقتی بال هایش شما را در بر می گیرد اطاعت کنید .

حتی اگر شمشیری که در میان پرهایش پنهان است شما را زخمی کند .

و اگر با شما سخن گفت او را باور کنید .

گر چه صدایش رویاهای شما را بر آشوبد چون باد شمال که باغ را ویران می کند .

 <زیرا محبت در همان لحظه که با شما صحبت می کند شما را به صلیب می کشد .

و هنگامی که شما را می پرورد شاخ و برگ فاسد شده را هرس می کند .

و هنگامی که بر فراز بالاترین درخت زندگی تان می رود سر شاخه های نازکی را که

جلوی آفتاب می لرزند نوازش می کند . همان وقت به ریشه هایتان که در خاک فرو

رفته می رسد و ان را در ارامش شب تکان می دهد .

 <چون دسته های درو شده گندم شما را در آغوش می گیرد .

و شمارا می کوبد تا عریان شوید .

و می بیزد تا از پوسته های خود رها شوید .

و می ساید تا مثل برف سفید شوید .

و می ورزد تا نرم شوید .

آنگاه شما را به آتش مقدس می سپارد

تا نان مقدس شوید بر خوان مقدس خداوند .

جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : انسان فـرزانه با مشعـل دانش و حکمت، پيش رفته و راه بشريت را روشن می سازد .

جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : هيچکس نمی تواند چيزی را بر شما آشکار سازد، مگر آنچه که از قبل درطليعه ی ناخود آگاه معرفتتان قرار داشته است .

جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : آموختن تنها سرمايه ای است که ستمکاران نمی توانند به يغما ببرند .

جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : افکار جايگاهی والاتر از دنيای ظاهری دارند .

چه حقير است و کوچک، زندگی آنکه دستانش را ميان ديده و دنيا قرار داده و هيچ نمی بيند جز خطوط باريک دستانش. در خانه نادانی، آينه ای نيست که روح خود را در آن به تماشا بنشيند .

جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : براستی آيا اين خداوند است که انسان را آفريده است يا عکس آن؟ خداوند، درهای فراوانی ساخته که به حقيقت گشوده می شوند و آنها را برای تمام کسانی که با دست ايمان به آن می کوبند، باز می کند . نيکی در انسان بايد آزادانه جريان و تسرِی يابد .

جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : همه آنچه در خلقت است، در درون شماست و هر آنچه درون شماست، در خلقت است . طبيعت با آغوشی باز و دستانی گرم، از ما استقبال کرده و می خواهد که از زيبايی اش لذت بريم.

چرا انسان بايد آنچه در طبيعت ساخته شده است از بين برد.

جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : شايد بتوانيد دست و پای مرابه غل و زنجير کشيد و يا مرا به زندانی تاريک بيافکنيد .ولی افکار مرا که آزاد است به اسارت در آوريد . با سالخوردگان و افراد با تجربه مشورت کنيد که چشمهايشان، چهره ی سالها را ديده و گوشهايشان، نوای زندگی را شنيده است .

جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : شادمانی اسطوره ايست که در جستجويش هستيم.

ظاهر هر چيز بنا بر احساس ما تغيير می کند و به اين خاطر، سحر و زيبايی را در آن می بينيم، حال آنکه سحر و زيبايی، به واقع درون خود ماست . آنکه فرشتگان و شياطين را در زيبايی و زشتی زندگی نمی بيند، به يقين از دانش و آگاهی دور است و روحش نيز تهی از عشق و محبت .

جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : انسانيت روح خداوند است در زمين . در اعماق روح، شوقی است که انسان را از ديده به ناديده، و به سوی فلسفه و ملکوت سوق می دهد. آنکه وجود حقيقی خويش را می بيند، به راستی واقعيت زندگی را برای خود، بشريت و همه چيز ديده است .

جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : در رنجی که ما می بريم، درد نه تنها در زخم هايمان، که در اعماق قلب طبيعت نيز حضور دارد . در تغيير هر فصل، کوهها، درختان و رودها ظاهری دگرگونه می يابند، همانگونه که انسان در گذر عمر، با تجربيات و احساساتش تحول می يابد . در دل هر زمستان، تپشی از بهار و در پوشش سياه شب، لبخندی از طلوع نمايان است.

جبران خلیل جبران : توبه مردی در تاریکی شب وارد باغ همسایه شد و بزرگترین هندوانه ای را که می توانست دزدید و به خانه آورد . وقتی آن را پاره کرد دید که با وجود بزرگی هنوز نرسیده است از این جریان روحش تکان خورد و افسوس خورد که هندوانه را دزدیده

جبران خلیل جبران : باد نما

باد نما به باد گفت :"خدا لعنت کند تو را چقدر سنگینی و چه ملال انگیزی !

نمی توانی به طرفی غیر از من بوزی ؟ نمی دانی که با این کارت زلالی دائمی را که خداوند به من عنایت کرده تیره و کدر می کنی ؟ " باد کلمه ای در جواب نگفت ولی در هوا خندید .

جبران خلیل جبران : هنگامی که با این فجایع روبرو می گردم با رنج فراوان فریاد بر می آورم:

پس زمین ای دختر خدایان آیا انسان واقعی این است؟ و زمین با صدایی رنجیده پاسخ میدهد:این طریق روح است که تیغ ها و سنگ ها سر راه آن قرار گرفته اند.این سایه ای از انسان است.این شب است؛اما صبح خواهد آمد . در سپیده دم زمین دستانش را برچشمان من خواهد گذاشت و هنگامی که دستان او از

چشمان من به کناری روند؛خویشتن را خواهم یافت و جوانی من آرام رو به نزول می

رود و آرزوها بر من پیشی می گیرند و به مرگ نزدیک می شوم.

جبران خلیل جبران : شادی و اندوه و آنگاه زنی گفت با ما از شادی و اندوه سخن بگو.

و او (مصطفی)پاسخ داد: شادی شما همان ادوه بی نقاب شماست.چاهی که خنده های شما از آن بر می آید؛چه

بسیار که با اشکهای شما پر میشود. و آیا جز این چه میتواند بود؟

هرچه اندوه دورن شما را بیشتر بکاود؛جای شادی در شما بیشتر میشود. مگر کاسه ای که شراب شما را در بر دارد همان نیست که در کوره ی کوزه گر سوخته است؟ مگر آن نی که روخ شما را تسکین میدهد همان چوبی نیست که درونش را با کارد خراشید اند؟ هرگاه شادی میکنید به زرفای درون دل خود بنگرید تا ببینید سرچشمه شادی به جز سرچشکه اندوه نیست . ونیز هرگاه اندوهناکیدباز در دل خود بنگرید که به راستی گریه شما از برای آن چیزیست که مایه شادی شما بوده است.

پاره ای از شما میگویید شادی برتر از اندوه است وپاره ای دگر میگویید اندوه برتر است

اما من به شما میگویم این دو از همدیگر جدا نیستند. این دو باهم می آیند؛و هرگاه شما با یکی از آن ها بر سر سفره مینشینید؛به یاد داشته باشید که آن دیگری در بستر شما خفته است..

جبران خلیل جبران : مرگ

آیا مردن انسان چیزی بیش از برهنه بودن در باد و آب شدن در حرارت خورشید است ؟ آیا قطع شدن نفس غیر از آزاد شدن روح از سرگشتگی مدام است که از زندانش بگریزد و در هوا بالا رفته و بدون هیچ مانعی به سوی خالقش بشتابد ؟

جبران خلیل جبران : هفت بار روح خویش را آزردم

اولین بار زمانی بود که برای رسیدن به بلندمرتبگی خود را فروتن نشان می داد.

دومین بار آن هنگام بود که در مقابل فلج ها می لنگید . سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت، آسان را برگزید. چهارمین بار وقتی مرتکب گناهی شد، به خویش تسلی داد که دیگران هم گناه می کنند.

پنجمین بار آنگاه که به دلیل ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زد، و صبر را حمل بر قدرت و توانایی اش دانست . ششمین بار که چهره ای زشت را تحقیر کرد، درحالیکه ندانست آن چهره یکی از نقاب های خودش است . و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشود و انگاشت که فضیلت است .

جبران خلیل جبران : چشم یک روز گفت" من در آن سوی دره ها کوهی را می بینم که از مه پوشیده شده است. این زیبا نیست؟" گوش لحظه ای خوب گوش داد. سپس گفت" پس کوه کجاست؟ من که کوهی نمی شنوم." آنگاه دست در آمد و گفت"من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس کنم. من کوهی نمی یابم." بینی گفت"کوهی در کار نیست. من او را نمی بویم." آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید و همه درباره وهم شگفت چشم گرم گفتگو شدند و گفتند " این چشم یک جای کارش خراب است ." یک روز سگ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت. وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند. وا ایستاد. آنگاه از میان آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد"ای برادران دعا کنید؛ هرگاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و کردید آنگاه یقین بدانید که باران موش خواهد آمد."سگ چون این را بشنید در دل خود خندید و از آن ها رو برگرداند و گفت" ای گربه های کور ابله, مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است ." در باغ پدرم 2 قفس هست. در یکی شیری ست که بردگان پدرم از صحرای نینوا آورده اند؛ در دیگری گنجشکی ست بی آواز. هر روز سحرگاهان گنجشک به شیر می گوید" بامدادت خوش، ای برادر زندانی

جبران خلیل جبران : نفس خود را هفت بار نکوهش کردم:

اولین بار:هنگامی که می خواستم با پایمال کردن ضعیفان خودم را بالا ببرم.

دومین بار:هنگامی که در مقابل کسانی که ناتوان بودند خود را به ناخوشی زدم.

سومین بار:هنگامی که انتخاب را به عهده من گذاردند به جای امور مشکل امور آسان و راحت را بر گزیدم.

چهارمین بار:هنگامی که مرتکب اشتباهی شدم و خود را با اشتباهات دیگران تسلی دادم.

پنجمین بار:هنگامی که از ترس سر به زیر بودم و آن وقت ادعا می کردم بسیار صبور و بردبارم.

ششمین بار:هنگامی که جامه خود را بالا می گرفتم تا با سختیها و ناملایمات زندگی تماس پیدا نکنم.

هفتمین بار:هنگامی که در مقابل خدا به نیایش ایستادم وآنگاه سروده های خویش را فضیلت دانستم.

نقش مادر در زندگی جبران خلیل جبران (1883 ـ 1931)

آنها كه آثار ادبي جبران را بررسي كردهاند، به ارزش او براي زن و ستايش او از مادر و مادري، به خوبي پي بردهاند. اين ارزش و ستايش ناشي از ديني بود كه وي نسبت به زن عموما، و نسبت به مادرش بهخصوص احساس ميكرد. مادرش سجاياي اخلاقي فراواني داشت و برخلاف پدرش، زني شجاع و با سخاوت بود. مادرش بود كه رنج سفر به آمريكا را تاب آورد تا چهار فرزندش را به عرصه برساند.

جبران در عصري زيست كه موازين و اصول در آن بر هم خورده بود. فساد سياسي در آن بيداد ميكرد و ستم در آن يكه تاز بود. توانگرش خون درويشش را ميمكيد و ثروتمندش به فقيرش رحم نميكرد. امير و فئودال و روحاني حاكم بر مقدرات رعيت بودند. سنت اجتماعي نيز زن را از اراده وانسانيت خود تهي كرده بود و رفتاري چون ناقصالعقلها با او داشت و شخصيتي برايش قائل نبود.

خليل، پدر جبران، شغل نامناسبي داشت و الكلي بود. با زن و فرزندانش به بدي رفتار ميكرد و رابطه خوبي با آنها نداشت. فرزندانش از او ميترسيدند و با مادر خود دمخور بودند.

مادرش كامله رحمه، زني رقيق طبع و نازكدل يود، و برخلاف شوهر دومش، خليل، از مسئوليتهاي خود به طور كامل آگاهي داشت; فداكاري ميكرد و با فرزندان خود مهربان بود و براي بهبود آيندهشان ميكوشيد.

بدين ترتيب، جبران زندگي نخستين خود را در شرايطي گذراند كه فقر استخوانسوز و اختلافات جانكاه ميان مادري مظلوم و پدري الكلي بر آن فرمان ميراند. آري، جبران ميان مهر مادري باعاطفه و سركوب پدري مستبد زندگي كردـ پدري كه وقتي او را در حال نقاشي روي كاغذ يا ديوار ميديد بشدت خشمناك ميشد. مادرش در زندگي، پناهگاهش بود. جبرانهميشه به سوي او ميآمد تا پذيرايش گردد و روان دردكشيدهاش را درمان كند. مادر جبران، كامله رحمه، علي رغم فرهنگ محدودش، زني باهوش بود و در زمانهاي بار آمد كه در آن تربيت دختران را امري بي فايده و مضر به حال آنان تلقي ميكردند. ارادهاي قوي و همتي خستگيناپذير داشت و ايندو خصلت او را در اداره امور فرزندانش بسيار ياري دادند و از او زني ساختند كه همه چيز را به پاي فرزندانش ميريخت. چنين شرايطي موجب شدند كه جبران در طول حياتش هموار تشنه محبت مادر و سر سپرده خانه و خانواده بماند. در اين اوضاع و احوال، و همراه با پرورش كودك، عقده اوديپ هيمنه خود را بر او ميگسترد و از او فردي گوشهگير و خجول ميساخت، به ويژه در برابر دختران. تعلق كودك طاغي به شخص يا چيزي يا عقيدهاي همانا عقدهاي روحي است، يعني حالتي انفعالي است كه بر او مسلط ميشود.

كريستو نجم در كتابش «زن در زندگي جبران» مينويسد: «پرورش جبران در آن وضع فقيرانه موجب شد كه هميشه از ناكامي و شوربختي رنج ببرد. آنچه از پدر خود ميديد، مانع از آن ميشد كه به او به مثابه «پدرـقهرمان» نگاه كند. از اين رو به مادر خود رو آورد و او را سرمشق قرار داد، تا آنجا كه شخصيت رقيقي، به ضرر جنبههاي رجوليت در او پرورش يافت ــ جنبههايي كه معمولا بر اثر سرمشق قرار دادن پدر در كودكان رشد ميكند. جبران كه در درون خود دچار حب و بغض شديدي نسبت به پدر خود بود، با عقده اوديپ آشنا شد و همين عقده او را به مادر خود نزديك كرد.

عشق به مادر، يا عقده اوديپ در اساطير يونان، «رذيلتي است كهسلامت جنسي و عقلي ما را به طور كامل تهديد ميكند.» و چنانكه د. ه.لارنس ميگويد: «بايد عنان آگاهي عالي را رها كرد و رشته عشق قديم را گسست و بند ناف را پاره كرد.» و اين از آن روست كه دوستي مادر «جهاني از اعتماد گرداگرد طفل منتشر ميكند و چونان قلمرو روشني او را از منطقه تاريك و مبهم ذهن نجات ميدهد.»

د. ه. لارنس در كتاب «پسران و عشاق» از موردي شبيه جبران ياد ميكند و آن قهرمانش پل مورل است. ميگويد: «مادري كه از دست داد، ستون زندگياش بود. پل او را دوست ميداشت، زيرا آنها با هم با زندگيروبرو شده بودند. او اكنون مرده، ولي شكافي پشت سرش گذاشته كه تا ابد در زندگي پسرش خواهد ماند و باعث خواهد شد كه زندگياش از آن پس بدون انگيزه پيش برود، انگار نيروي غلبهناپذيري او را به جانب مرگميكشاند و چيزي جلودار آن نيست. او نياز به انسان ديگري دارد كه به ميلخود كمكش كند و در هنگام احتياج به دادش برسد. از ترسي كه از آن امر بزرگ، خزش به سوي مرگ پس از مرگ محبوب، داشت، همه چيزهاي كماهميت را وانهاد.»

از اينجا ميتوان دريافت كه كودك گرفتار عقده اوديپي، عشق به مادر را پنهان ميسازد، خود را جاي او ميگذارد و از طريق او عرضه ميكند. و بهواسطه مشابهتي كه در گزينش عشق خود بدان راه ميبرد، از مادر خود الگويي ميسازد. و به اين شكل عملا از زناني كه ممكن بود او را به خيانت به مادر وادارند فاصله ميگيرد.» و جبران چنين بود. عشق او به مادرش با مرگ او نمرد، بلكه هميشه به زناني بر ميخورد كه شباهتهايي با مادرشداشتند. اين زنان از دو خواهرش‏، سلطانه و مريانا گرفته، تا باربارا يونگ، همگي يار و ياورش بودند. خواهرانش و مادرش از نظر مالي فداكاريميكردند و كوشش داشتند جبران با لباس مناسبي، از آن گونه كه براي ماري هاسكل شرح داده است، در انظار ظاهر شود.

جبران با اينكه از نظر جسماني مرد شده بود و همه صفات مردي را بهخود گرفته بود، ولي نتوانسته بود از عقده اوديپي رها شود، و زن ديگري، غير از مادرش را دوست داشته باشد. همين عقده بود كه او را بر آن داشت معشوقههايش را از ميان زنان مسنتر از خود انتخاب كند:

ــ حلا الضاهر، دو سال از او بزرگتر بود.

ــ سلطانه ثابت، 15 سال.

ــ ميشلين چند ماه.

ــ ماري هاسكل، ده سال.

ــ ماري خوري، 9 سال.

ــ ماري قهوجي، چهار سال.

ــ مي زياده، سه سال.

جبران به طور ناخودآگاه عشق به محبوب را با عشق به مادر در آميخت و با آنان به گونه مادر خود سخن ميگفت، زيرا در اين گونه موارد، عشق فروخورده كار خود را ميكرد. در بخش بزرگي از نامههايش به ماري هاسكل، او را چنين خطاب ميكرد: «مادرعزيز قلب من، با مژههايم بر دستانت بوسه ميزنم.» و: «دستان الهي تو زندگي بهتري ارزاني‌‌ام داشتند.» ماري هاسكل براي او تجسم زنده مادرش بود، و اين وادارش كرد بهطور غير ارادي به كودكي خود نقب بزند. عشقش به سلما كرامي را چنين توصيف ميكند: «بهار سپري شد و تابستان آمد، و محبت من به سلما تدريجا از اشتياق جواني در صبح زندگي به زني زيباروي، به پرستشي خاموش تبديل ميشود كه كودكي يتيم نسبت به مادر خود، اينساكن ابديت، احساس ميكند.» و براي ماري خوري مينويسد: «من چون كودكي كه به مادرش آويزانشود، به دامن تو آويختم.»به اين ترتيب، به هر زني كه عشق ميورزيد، عقده اوديپ نيز جلوه خودش را نشان ميداد. در نوشتهها و گفتههايش اشتياق شديدي نسبت به مهر مادر وجود داشت.

در 24 مارس 1911 به ماري هاسكل مينويسد: «پدرم ميخواست وكيل شوم، ولي مادرم برعكس مهربان بود و به دل من نزديك بود و عيبهايم را ميگفت و هميشه تشويقم ميكرد.» در 21 اوت 1918 نيز مينويسد: «مادرم در بدترين لحظات وجود خود براي من كمتر از خواهر و در بهترين لحظات كمتر از آقا نبود. حتي در سه سالگي به من فهمانده بود كه رابطه ما مثل رابطه دو آدم است: رابطه عشق متقابل، اينكه ما دو موجود هستيم كه دست زندگي و شرف آنها را به يكديگر پيوند داده است

«مادرم عجيبترين موجودي بود كه من در زندگيام شناختم. اكنون ميتوانم سيمايش را مجسم كنم، زني در نهايت رقت طبع، كه زيباتر همشده است.»

جبران از مادر خود تنها مادرياش را به ياد ميآورد، مادرياي كهنسبت به زندگي باطني او داشت. در 3 آوريل 1920 مينويسد: «مادرم چيزهاي كوچكي به من گفت كه عشق به ديگران را به من آموخت... او مرا از قيد خود آزاد كرد. در 12 سالگي چيزهايي به من گفت كه امروز به آنها رسيدهام.» و ميافزايد: «او مادرم بود، و هنوز هم از نظر روحي مادرم هست. امروز هم، بيش از هر زمان ديگري، قرابت او را نسبت به خودم احساس ميكنم. امروز هم، تاثيري را كه بر من گذاشت، و كمكي را كه به منكرد، بيش از وقتي كه زنده بود، و به صورت قياسناپذيري احساس ميكنم. عليرغم جدايي و دوري پيكرهامان، كامله رحمه، زني كه جسدا مرده است، هنوز روحا در ناخودآگاه پسرش جبران زنده است; نزديك به روحاو; گامهاي فرزندش را استوار ميدارد و دستي پنهاني بر سرش ميكشد و او را از محنت ايام حفظ ميكند.»

درباره ويژگيهايي كه از مادرش به ارث برده، براي مي زياده مينويسد: « بيشترين خلقيات و تمايلاتم را از مادرم گرفتهام. مقصودم اين نيست كه از حيث حلاوت و فطرت و سعه صدر مثل او هستم... با اينكه اندك كينهاي نسبت به راهبان دارم، ولي راهبهها را دوست دارم و در دل تحسينشان ميكنم. عشق من به آنها از تمايلاتي مايه ميگيرد كه مادرم در زمان جواني‌‌ نسبت به آنها داشت.»

كامله رحمه كه در اعماق وجود پسرش جبران و در ناخودآگاه او همچنان زنده بود، همو بود كه مسير و ابعاد زندگياش را تعيين كرد. جبران در وجود هر زني كه دوست داشت، وجود مادر خود را ميديد. در 7 اكتبر1922 به ماري هاسكل مينويسد: «تو و من، مادري براي يكديگر هستيم. من در وجود خودم نسبت به تو نوعي احساس مادرانه دارم. احساسميكنم انگار پدري براي تو هستم. شك ندارم كه تو هم احساس مادرانهاي نسبت به من داري.» در اين گفته دوگانگي شخصيت بخوبي هويداست: همذات پنداري او با مادر خود و فرورفتن در قالب او، با همذات پنداري ضعيفش با «پدر – مرد»، در تقابل قرار ميگيرد. احساسش نسبت به هاسكل، همانا احساس پسر عزيز كردهاي است كه نسبت به مادر خود دارد; او نيازمند انفاس با احساس زني است، و دو چشم پر شرر كه دلش را بلرزانند، و نگذارند به خواب رود.

ماري هاسكل، براي جبران، جانشين مادر بود. چنانكه جورج ساند نيز براي آلفرد دوموسه مادر بود. جورج ساند براي محبوبش مينوشت: «آري عشق من، وقتي مرا اين گونه عذاب ميدهي، به نظر من چون كودكي بيماري جلوه ميكني، و در من اين ميل را دامن ميزني كه ترا درمان كنم

و در وجود تو مردي را پيدا كنم كه دوستش دارم. از الهه مادران و عشاق ميخواهم كه مرا در انجام اين وظيفه دشوار ياري دهد.» مادر براي جبران تجسمي از مظهر خداست. در «بالهاي شكسته» ميگويد: «زيباترين لفظي كه از زبان بشريت ميتراود، كلمه مادر است; قشنگترين ندا مادر است. كلمه كوچكي سرشار از اميد و عشق و عاطفه، و هر آنچه از رقت و حلاوت در آن است. مادر همه چيز اين زندگي است. تسلايي است در اندوه، اميدي است در نوميدي، نيرويي است در ناتواني. سرچشمه مهرباني و رافت و شفقت و غفران است. كسي كه مادرش را از دست بدهد، سينهاي را از دست داده كه سر بر آن ميگذاشته، و دستي كه تبركش ميكرده، و چشمي كه نگهبانش بوده

مادر در هنر جبران موضوع بخش بزرگي از نقاشيهايش را تشكيل ميدهد. تابلوي «چهره ازلي» چهره بزرگي را نشان ميدهد در حالي كه در وسط آن مردي كوتوله و زني با مشعل ايستادهاند. تابلو اشارتي است به او، كه در پرتو مشعلي كه ماري هاسكل به دست گرفته، راهش را به سوي بزرگي ميگشايد.» در مجله «الفنون» (هنرها) چهره مادر خود را در حال خلسه روحي چاپ كرده بود. و تابلوي «به سوي بي نهايت» در صفحه نخست كتاب «20 تابلو» تصويري از مادر اوست.

همچنين دهها تابلو دارد كه مادر و مادري را به صورت سمبلي از زمين و دريا نشان ميدهند. علاوه بر اين بسياري از كتابهايش درباره مادرند. عقده اوديپ، يا عشق به مادر، آثار خويش را بر روابط او با زنان گذاشته است. عقده اوديپ سايه سنگين خود را روي خواهشهاي جسماني او افكنده و با بستن راه تشفي آنها، سركوبشان كرده است.

 

 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

www.esalat.org