دو شنبه،۲۶ مارچ ۲۰۰۷

 

 

«سعدی» شاید تنها شاعری باشد که کلامش را سهل و ممتنع میدانند، زیرا سخن منظوم او بهقدری شیوا و بی تکلف است که به نثری روان و ساده نزدیک است. کسانی که بخواهند کار او را در نثر تقلید کنند درمیمانند و در ضمن کار، به دشواری آن پی میبرند. چنانکه «جامی» در کتاب «بهارستان»، «مجد خوافی» در «روضهی خلد»، «قاآنی شیرازی» در «پریشان»، «میرزا ابراهیم خان تفرشی» در «مُلستان» و «حکیم قاسمی کرمانی» در «خارستان»، کار او را در «گلستان» تقلید کردند اما هیچکدام، آن نشد که «سعدی» آفریده بود. همچنان است در سرودن غزل و بیان اخلاق و عرفان عملی. جز «حافظ» که پس از «سعدی» نام آورترین شعرا در سرایش غزل است، هنوز شاعری نتوانسته به سبک و شیوهی «سعدی» غزل بسراید. در زمینهی اخلاق و عرفان عملی نیز کتابی نوشته نشده که همپای «بوستان» باشد.

زنده گی نامه ی «سعدی»

شیخ مصلحالدین مشرفبن عبدالله، مشهور به «سعدی» شیرازی در سال 600 هجری قمری یا در نیمهی نخست قرن ششم هجری در شیراز دیده به جهان گشود. در مورد تاریخ دقیق زادروز او تردید هست. گفته میشود که او در سالهای بین 610 تا 615 به دنیا آمدهاست. به نظر چند تن از استادان و پژوهشگران زبان فارسی، همچون «ذبیحالله صفا»، «مجتبی مینوی» و دیگران، سال ولادت «سعدی»، سال 606 است. پدر او در دستگاه دیوانی «اتابک سعدبن زنگی»، فرمانروای فارس، کار میکرد. آنچه مسلم است این است که او از خاندان علم و دانش بوده چناکه گفتهاست «همه قبیلهی من، عالمان دین بودند». «سعدی» نوجوان بود که پدر خود را از دست داد و سپس به توصیهی اتابک فارس برای ادامهی تحصیل به بغداد رفته و در نظامیه و مراکز علمی دیگر آنجا، دانش آموخت و از حجرهی مدرسه و کمک هزینهی تحصیلی که مدیران مدرسهی «نظامیه» میپرداختند، بهرهی بسیار برد و بیشتر اوقات خود را به درس و بحث گذراند. او به هنگام اقامت در بغداد، از محضر استادانی چون «شیخ ابوالفرج جوزی» و «شیخ شهابالدین سهروردی» بهره برد. در آن زمان، زادگاه «سعدی»، شیراز، که از تیررس حملهی مغولان و ویرانی تاتارها بدور مانده بود، اندکی بعد دستخوش هرج و مرج، ناامنی و ترکتازی قبایل شمال شرقی ایران گردید، چنان که خود او میگوید:«جهان درهم افتاده چون موی زنگی». «سعدی» پس از فراغت از تحصیل به سفر پرداخت و راهی سرزمینهای دیگر گشت و به قول خود، در اقالیم غربت سالیانی بسر برد. این سیر و سفر، نزدیک سی سال به طول انجامید، از جمله از هندوستان و مغرب و روم دیدن کرد. اگر در «کلیات» سعدی که شامل «بوستان» و «گلستان» است، دقت کنیم، ردپا و مکانهایی را که به آنجا سفر داشتهاست، میتوان دید. از جملهاین مکانها در کتاب «گلستان» میتوان به: سفر به حجاز و مکه، دمشق، بیابان قدس و طرابلس و حلب، بصره، اسکندریه، کوفه، جزیرهی کیش، کاشغر، دیار بکر، دیار مغرب، بلخ و بامیان، اشاره داشت.

همچنین از سفرهای او در کتاب «بوستان» می توان به موارد زیر اشاره کرد:

دمشق، روم شرقی (ترکیه امروز)، شهر صنعا واقع در یمن، و دیدار از «سومنات» هند. در این جهانگردیها، «سعدی» برای تهیهی مخارج سفر و گذران زندگی خویش، در طول راه و هنگام اقامت در شهرها، از دانش خود در آموزش دینی، وعظ در مساجد و تدریس بهره میبردهاست. سرانجام پس از چهل سال سیر آفاق و انفس، با انبانی ارزشمند از تجربه و دانش به شیراز برمیگردد و حاصل معنوی، اخلاقی، احوال روحی و اجتماعی، اندیشهها و جهانبینی خود را در سال 655 در قالب کتاب «بوستان» و در سال 656، در کتاب «گلستان» میریزد. این دو کتاب که نتیجهی عمری جهانگردی و تجربه اندوزی و مشاهدات «سعدی» بوده، گنجینهی ارزشمندیاست از نکتههای اجتماعی و اخلاقی و راه و روش بهتر زیستن. در کتاب «گلستان»، سعدی با زیباترین شکل و در نهایت متانت و استواری، کلام را با شوخی و مزاح در همآمیخته، چنانکه خود او میگوید: «داروی تلخ نصیحت، به شهد رأفت برآمیخته تا طبع ملول از دولت قبول، محروم نماند».

کتاب«گلستان» که شاهکار نثر فارسی و سرآمد همهی آثار منثور فارسی است، در یک دیباچه و هشت باب به نثر مسجّع نوشته شدهاست. غالب نوشتهها، کوتاه و داستانگونه و مملو از پندهای اخلاقی است. «سعدی» نثر مسجع را از نظر زیبایی و کوتاهی کلام به اوج خود رسانده است و هنوز کسی نتوانسته با او در این مورد برابری کند. واژهی «مسجّع» به معنای آواز بال کبوتر است و در صنعت ادبی به نثری گفته میشود که شبیه شعر است و دارای وزن.

دیباچه

باب اول_ در سیرت پادشاهان

باب دوم _ در اخلاق درویشان

باب سوم _در فضیلت قناعت

باب چهارم _در فوائد خاموشی

باب پنجم _در عشق و جوانی

باب ششم _در ضعف و پیری

باب هفتم _در تأثیر تربیت

باب هشتم _در آداب صحبت

از ویژگیهای کار «سعدی» این است که بسیار آگاهانه به بزرگان و حاکمان پند و اندرز میدهد، چنانکه هیچکس به اندازهی او، پادشاهان، حاکمان، صاحبان قدرت و زر و زور را به مهربانی و رعیتنوازی دعوت نکرده و به وظیفهی خویش آگاه نساختهاست. سفرهای فراوان به دیگر نقاط، دید او را به جهان و جهانیان گستردهترساخت، به گونهای که فقط به مردم فارس و یا ایران نمیاندیشد، بلکه جهانی را مد نظرداشت. بر همین مبناست که نظریهی بشردوستی و انسانی او در ترجمهی بیت « بنیآدم اعضای یکدیگرند/ که در آفرینش ز یک گوهرند» بر سردر تالار جامعهی ملل در «ژنو» نقش بستهاست.

عالم مطلوب «سعدی» بر اساس عدالت و دادگستری نهاده شده. او پیشرفت هر حکومتی را در پیوند با مردم و طریقت را نیز در خدمت به خلق میداند و با زیرکی و هوشیاری، خردمندانه میکوشد پادشاه را قبل از هر فرد دیگر به وظیفهی رعیتپروری و مردمداری خویش آگاه سازد. یوسفی در مقالهی «جهان مطلوب سعدی» که در تصحیح و توضیح بوستان آورده، از جمله موارد زیر را در جرگهی آیین کشورداری می آورد:

آزمودن کسان، قبل از به کار گماردن آنان،

سود جستن از رأی و تجربه ی پیران و نیروی جوانان،

سخن صاحبغرضان در حق درستکاران نشنیدن،

شناختن کهتران و تماس داشتن با مردم،

درشتی و نرمی بههم داشتن،

شفقت با مردم و رعایت احوال دردمندان،

رازداری،

کیفردادن ظالم و دزد و خیانتکار،

نواختن سپاهیان و آسوده داشتن آنان،

توجه به اهل شمشیر و قلم،

حقیر نشمردن دشمن خُرد،

تدبیر و مدارا با دشمن،

هشیاری و بیداری در صلح و جنگ،

فرستادن دلیران به میدان رزم،

زنهار دادن دشمن پناهنده،

در اقلیم دشمن نراندن، خاصه در شب و از کمینگاهها برحذر بودن و شهرهای تسخیر شده را نیازردن،

درنگ کردن در کشتن اسیران جنگ و اعتماد نکردن بر سپاهیان عاصی خصم.

کتاب «بوستان» دارای ده باب است:

باب اول _ در عدل و تدبیر و رای

باب دوم _در احسان

باب سوم _در عشق و مستی و شور

باب چهارم _در تواضع

باب پنجم _در رضا

باب ششم _در قناعت

باب هفتم _در عالم تربیت

باب هشتم _در شکر بر عافیت

باب نهم _در توبه و راه صواب

باب دهم _در مناجات و ختم کتاب.

راز محبوبیت «سعدی» در سادگی و شیوایی کلام اوست. او اندیشهی خود را با زبانی بسیار ساده و روان، اما موزون و هنرمندانه به نظم کشیده است. بدون تردید، این خود یکی از بزرگترین عواملی بوده که زبان فارسی به همت و شیوهی پسندیده و استوار او، در خلال دست کم هفت سده، دگرگونی نیافته و بهمان اندازه قابل فهم و درک و کمنظیر و برگزیده است. «سعدی» پس از نگارش «بوستان» که در سال 656 بود، تا زمان درگذشت خویش، یعنی زمانی نزدیک به کمتر از چهل سال، به خلق آثار دیگری در زمینهی نظم و نثر پرداخت. در نظم، به سرودن غزلیات، قصاید و ترجیعات و در زمینهی نثر، به نوشتن آثاری چون «مجالس پنجگانه»، «نصیحةالملوک»، «رسالهی عقل و عشق» و «تقریرات ثلاثه» همت گماشت.

«عبدالعلی دستغیب» منتقد ادبی بر این باور است که:« اروپا، ادبیات فارسی را با شعر «سعدی» شناخت. بعد از آغاز دورهی رنسانس، اروپاییها به شعر «سعدی» توجه کردند و آثار او به زبانهای اروپایی ترجمه شد. کسانی چون «لافونتن»، جنبه های داستانی آثار او را در کارهای خود تأثیر دادند و افرادی چون «مونتسکیو»، «لامارتین» و حتی «ویکتورهوگو» به جنبه های شعر «سعدی» توجه کردند. «گلستانِ» «سعدی» زمانی که به فرانسه ترجمه شد، نهضت رمانتیسم فرانسه و بعد اروپا را تحت تأثیر قرار داد. شعرایی چون «پوشکین» در روسیه و «امرسون» در آمریکا نیز تحت تأثیر اشعار «سعدی» بوده اند.»

اینک نمونههایی را در زمینهی بهار از نظم و نثر «سعدی» میآوریم:

«فراش باد صبا را گفته تا فرش زمرّدین بگسترد و دایهی ابر بهاری را فرموده تا بناتِ نبات در مهد زمین بپرورد. درختان را به خلعت نوروزی، قبای سبز ورق دربرگرفته و اطفالِ شاخ را به قدومِ موسمِ [ربیع]، کلاه شکوفه برسرنهاده. عصارهی تاکی به قدرت او شهدِ فایق شده و تخمِ خرمایی به تربیتش، نخل باسق گشته.»

بـرآمد باد صبـح و بوی نـوروز

به کام دوستان و بخت پیروز

مبارک بادت این سال و همه سال

همایـون بادت این روز و همه روز

چـو آتش در درخت افکنــد گلنــار

دگــر منقل منــه، آتش میفـــــروز

چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست

حســد گـــــــو دشمنان را دیـــده بــــردوز

بهـــاری خـــــرمست ای گـــــل کجــایی

کــه بینی بلبــــــلان را نالــه و ســـوز

جهان بی ما بسی بـودست و باشد

بـــــرادر جــــز نکــــو نامی مینـــــدوز

نکویی کن که دولت بینی از بخت

مبــــر فـرمــــــان بـدگوی بدآمـــوز

منه دل بر سرای عمر، سعدی

که بر گنبد نخواهد ماند این گوز

دریغا عیش اگر مرگش نبـودی

دریـغ آهو اگر بگذاشتی یوز.

در اینجا مطلبی جالب و خواندنی را از فصلنامهی «ایران شناسی»، سال پنجم، از «جلال خالقی مطلق» میآورم با نام: «تو را که دست بلرزد، گهر چه دانی سُفت!» این نوشته یا مقاله را «جلال خالقی مطلق» به استاد «جعفر محجوب» تقدیم کردهاست.تمام مقاله، بدون تغییر و یا کم و کاست خواهد آمد که بررسی و اهمیت نیروی جنسی در زندگی زناشویی از دید «سعدی» است.

تو را که دست بلرزد، گهر چه دانی سُفت!

(اهمیت نیروی جنسی در زندگی زناشویی از دیدِ سعدی)

تنت درست و دلت شـــاد باد، ایـــــدون باد!

ادب زکشت تـــــو آبــاد بـــــاد، ایــــدون باد!

همیشه تا که جهان را روش فراموشیست

ز رنـــج تو بــــه جهــان یاد باد، ایــدون باد!

اگر چه «سعدی»، «گلستان» را به هشت و «بوستان» را به ده باب تقسیم کردهاست، ولی بیشتر حکایات این دو کتاب را میتوان زیر سه عنوان کلی دستهبندی کرد:

• یکی حکایاتی ک در خویشتنشناسی و تهذیب اخلاق فردی نگارش یافتهاند.

• دوم، دستهای که موضوع آنها تدبیر منزل و بهویژه تعیین وظیفهی اعضای خانواده نسبت به یکدیگر است.

• سوم، آنهایی که در بارهی سیاست مُدُن، چه شیوهی برخورد افراد جامعه با یکدیگر و چه آیین کشورداری و وظیفهی دستگاه دولت (فرمانروا و کارگزاران او) نسبت به کشور و مردم، نوشته شدهاند.

در میان حکایات دستهی دوم، چند حکایت نیز هست که موضوع آنها، رابطهی جنسی زن و مرد است. از دید «سعدی» یکی از مهمترین رشتههای پیوند زندگی زناشویی، وظیفهی شوهر در رفع نیاز جنسی زن است: منجّمی به خانه درآمد. مردی بیگانه دید با زن او بههمنشسته. دشنام داد و سقط گفت و

درهمافتادند و فتنه و آشوب برخاست. صاحبدلی بر آن واقف شد، گفت:

 تو بر اوج فلک چه دانی چیست

که ندانی که در سرای تو کیست.

این حکایت مثَل مردیست که آنچنان به کار خود سرگرم است که دیگر وقتی برای زن خود ندارد و در نتیجه زن او آنچه را که از شوهر نمییابد، در مردی دیگر میجوید. البته این حکایت را بدینگونه نیز میتوان تعبیر کرد که آنچه زن از شوهر خود نمییابد، الزاماً عمل جنسی نیست، بلکه چشمداشت همنشینی و مهربانیست، چنانکه در حکایتی از «بوستان» آمدهاست:

 شکـایت کنــــد نـوعروسی جــــوان 

بـــه پیــــری ز دامــــاد نـــامهــــربان

 کـه«مپسند چندین که با این پسر

بــــه تلخی رود روزگـــارم بــهســـــر

 کسانی کـــه با مـا در این منزلنـــد

 نبینـــم کـه چـون من پریشان دلنـد

 زن و مــرد با هــم چنان دوستنــــد

 کــه گـویی دو مغـــز و یکی پوستند

 ندیــدم در این مــدت از شــوی من 

کــه باری بخنـــدیــــــد در روی من»

 شنید این سخن پیــــر فرخنـده فال

- سخنــدان بود مــرد دیرینــه سال-  

 یکی پاسخش داد شیـرین و خَوش

 کــه «گـر خـوبـرویست بارش بکش

 دریــــغ است روی از کسی تافتــن

 کـــه دیگـــر نشایــــد چنـــو یافتــــن

 چرا سرکشی زان که گــر سرکشد

 بــه حـــرفِ وجـودت قلــم درکشــد»

 یکـــم روز بـــر بنـدهای دل بسوخت

 که میگفتوفرماندهشمیفروخت:

 «تو را بنــده از من بــه افتــد بسی

 مـــرا چـون تو دیگـــر نیفتد کسی»

پنج بیت نخستین این حکایت، نخست حدسی را که در بارهی حکایت مرد منجّم زدیم تأیید میکند، ولی سپس پاسخ پیر به زن جوان، روشن می کند که این دو حکایت ارتباطی با یکدیگر ندارند. حکایت «بوستان» جزو باب سوم این کتاب است با عنوان «در عشق و مستی و شور» و موضوع حکایات این باب بیشتر شرح همان عشقهای افلاطونیست که عاشق بیچاره میسوزد و معشوق زیبا که جلوهای از پرتو حق است ناز میفروشد. از این رو، در حکایت مرد منجم، سخنی از زشترویی شوهر یا خوبرویی مرد بیگانه یا حتی بدخویی و خوشخویی آنها نیست که سبب خیانت زن به شوهر خود شده باشد، بلکه سخن از این است که مرد منجم همهی وقتش در آسمان به دنبال «زهره» و «زحل» میگذرد.

 ولی در «بوستان»، در باب هفتم که عنوان آن «درعالم تربیت» است، حکایت دیگر هم هست که هم به موضوع مورد بحث ما نزدیکتر است و هم به جهان «سعدی» که فرزانهایست در اندیشهی نیکبختی فرد و خانواده و جامعه و از این رو با هر دو پای استوار، روی زمین واقعیتها ایستادهاست. این حکایت نیز مانند حکایت عروس نوجوان با شکایت از بدخویی زن آغاز میگردد، ولی نتیجهگیری دیگری دارد:

 جـــوانـــی ز نــاســـــازگـــاری جفت

 بــر پیـــرمــردی بنالیـــــد و گفت:

«گـــرانباری از دست این خصم چیر

چنان میبــرم کآسیا سنگ زیر»

«بهسختیبنه،گفتش،ایخواجه دل

کس از صبــرکــــردن نگردد خجــل

به شب سنگ بالایی ای خانهسـوز

چرا سنگ زیــرین نباشی به روز؟

چو از گُلبنی دیــده باشی خــوشی

روا باشــد ار بـــار خــارَش کشی

درختی کــه پیوسته بارش خــــوری

تحمل کن آنگهکه خارش خوری»

همانگونه که در حکایت عروس نو جوان به زن توصیه شده بود که با بدخویی مرد خود بسازد، در این حکایت نیز به مرد، توصیه میشود که با بدخویی زن خود بسازد، ولی برخلاف حکایت پیشین نه به خاطر خوبرویی همسر، بلکه به خاطر لذت جنسی که از او میبَرد. بنابراین در حکایت مرد منجّم نیز آنچه که زن را به خیانت به شوهر خود واداشته است، بدخویی یا زشترویی شوهر نیست، بلکه این که مرد منجّم چنان سرگرم آسمان است که فراموش میکند شبها سنگ بالای آسیاب باشد.

 با این حال سعدی صِرف خُفت و خیز را نیز که از آن رضایت از عمل جنسی بهدست نیاید بیاهمیت میداند: «پیری حکایت کند که دختری خواسته بودم و حجره به گل آراسته و به خلوت نشسته و دیده و دل بر او بسته، شبهای دراز نخفتمی و بذلهها و لطیفهها گفتمی، باشد که مؤانست پذیرد و وحشت نگیرد. از جمله شبی همی گفتم: «بخت بلندت یار بود و چشم دولتت بیدار که به صحبت پیری افتادی پخته، پرورده، جهاندیده، آرمیده، گرم و سرد چشیده، نیک و بد آزموده که حقوق صحبت بداند و شروط مودّت بجای آورد. مشفق و مهربان و خوش طبع و شیرینزبان.

تا تــوانم دلت بـــهدستآرم

ور بیـــــازاریـــم، نیــــــازارم

ور چو طوطی، شکر بود خورشت

جان شیرین فــــدای پـــــــرورشت

نه گرفتار آمدی بهدست جوانی مُعجَب، خیرهرای، سرتیز، سبکپای، که هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند و هرشب جایی خسبد و هر روز یاری گیرد.

جوانان خرّمنـــد و خوبرخسار

ولیکن در وفا با کس نپـــاینـــد

وفاداری مــدار از بلبلان چشم

که هر دم بر گلی دیگر سرایند

خلاف پیران که به عقل و ادب زندگانی کنند، نه به مقتضای جهل و جوانی.

زخود بهتری جوی و فرصتشمار

 که با چون خودی گم کنی روزگار»

گفت:«چندان بر این نَمَط بگفتم که گمان بردم که دلش در قید من آمد و صید من شد. ناگه نفسی سرد از درونِ پُر درد برآورد و گفت : چندین سخن که بگفتی، در ترازوی عقل من وزن آن یک سخن ندارد که وقتی شنیدهام از قابلهی خویش که گفت: زن جوان را اگر تیری در پهلو نشیند به که پیری!

زن کــز بـــر مـــرد بیرضـــا برخیـــزد

بس فتنه و جنگ از آن ســـرا برخیزد

پیری که زجای خویش نتواند خاست

الاّ به عصــــا، کِیش عصــــا بــرخیــزد

فیالجمله امکان موافقت نبود. به مفارقت انجامید. چون مدت عدّت برآمد، عقد نکاحش بستند با جوانی تند، ترشروی، تهیدست، بدخوی، جور و جفا میدید و رنج و عَنا میکشید و شکر نعمت حق همچنان میگفت که الحمدالله که از آن عذاب الیم برهیدم و بدین نعیم مقیم برسیدم.

[با این همــه جور و تنــدخویی   

بارت بکشـــــم کـــه خـــوبــــرویـی]

با تو مـرا سوختن انــدر عــذاب 

 بــه کــه شدن با دگــــری در بهشت

بـوی پیـــــاز از دهن خوبـــــروی 

 به بهحقیقت که گل از دست زشت

در برخی از دستنویس‌‌‌‌‌‌‌‌های گلستان، به جای بیتی که مصحح در میان چنگک نهاده است و یا پس از این بیت، دو بیت زیر آمدهاست:

روی زیبـــا و جامــــه ی دیبـــا

 عرق و عود و رنگ و بوی و هوس

این همـــــه زینت زنان باشد

مــــــــرد را. . . و.. . زینت بس

حتی بدون این دو بیت و با وجود بیتی که در چنگک نهاده شده، روشن است که در این حکایت «خوبرویی» فرع قضیه است و آنچه واقعاً امتیاز آن جوانِ «تندِ ترشروی تهیدست»، بر آن پیر «جهاندیدهی مهربان شیرینزبان» است، این است که برخلاف آن پیر، از نیروی جنسی کافی برخوردار است.

 البته «سعدی» برای آن که اهمیت نیروی جنسی را در زندگی زناشویی نشان بدهد، ناچار است چنان که شیوهی حکایتسازیست، مطلب را کمی حاد و مبالغه آمیز بیان کند، ولی این بدان معنی نیست که «سعدی» نکات دیگر آداب همزیستی را به کلی بیاهمیت گرفته باشد. برای مثال در همین حکایت، به شیوهی غلوّ میگوید که بوی پیاز از دهان خوبروی، بهتر از گل از دست زشتروی است. ولی در حکایت دیگری در «بوستان»، تا «مأمون» بوی ناخوش دهان خود را درمان نمیکند، کنیزک تن به هماغوشی با او نمیدهد و یا نکوهش رفتار خشن در بوس و کنار، در حکایت آن مرد کفشدوز که در شب زفاف، لب دختر را چنان وحشیانه گاز میگیرد که گویی جوالدوز به جوال میزند. ولی از دید «سعدی» در هر حال مسألهی خُفت و خیز که با توانایی جنسی مرد همراه باشد، یک رشتهی مهم پیوند زندگی زناشوییست.

سعدی» در یک حکایت دیگر نیز به این موضوع پرداختهاست:

 پیرمردی را گفتند چرا زن نکنی؟

گفت: «با پیرزنانم عیشی نباشد.»

گفتند: «جوانی بخواه، چون مکنت داری.»

گفت: «مرا که پیرم با پیرزنان الفت نیست، پس او را که جوان باشد، با من که پیرم، چه دوستی صورت بندد؟»

زور بایــد نـــه زر، کــــه بانــــو را 

گزَری دوست تر که ده من گوشت

و باز در حکایتی دیگر:

شنیــــدهام کــــه در این روزهـــا کهــن پیــــری

خیال بست بــــه پیــرانهســر کــه گیـــرد جفت

بخــــواست دختـــرکی خوبـــــروی، گـوهــرنام

چـو دُرج گوهــرش از چشم همگنـــان بنهفت

چنــان کــــه رســـم عروسی بود، تماشــا بود

 ولی بــــه حملــهی اول، عصـــای شیخ بخفت

کمـــان کشید و نزد بر هـدف، که نتوان دوخت

 مگــر بــه ســوزن فــولاد، جـــامــــه ی هنگفت

بــه دوستان گلــــه آغاز کـــرد و حجت ساخت

 که خان و مان من این شــوخ دیــده پاک بـرُفت

میان شوهر و زن، جنگ و فتنه خاست، چنان

 که سربه شحنه و قاضیکشید و سعدی گفت:

 پس از خلافت و شُنعت، گنـــاه دختـــر نیست

تــــو را که دست بلرزد، گهــر چه دانی سُفت!

این که «سعدی» در این حکایات برای نشان دادن اختلافی که از ضعف نیروی جنسی مرد در زندگی زناشویی برمیخیزد، غالباً از پیرمردان مثال میزند، از این روست که معتقد بودند که جوان، درخور با طبیعت جوانی، از نیروی جنسی کافی برخوردار است، مگر آنکه مانند آن مرد منجّم همهی وقتش به کار دیگری بگذرد و یا گرفتار بیماریهای روانی، مثلاً شرم بیش از اندازه باشد، که قابل درمان است. مانند حکایت جوان کفشگر در شاهنامه که در شب زفاف، نایژهاش سست است. ولی خلاف گمانِ زنِ او، این سستی نه از خود رُستی، که از شرم است. مادر باتجربهی جوان که میداند «کُلنگ از نمد کی کند کان سنگ»، سه جام مِی به جوان میخوراند و از پس آن رخسار جوان گل انداخت و پردهی شرم او درید و «نمد سر برآورد و گشت استخوان». در عین حال، «سعدی» با مثال پیرمرد در این حکایات به یکی از مسائل مهم جامعه، یعنی ازدواج میان مردِ پیر و زنِ جوان، انگشت میگذارد. یک چنین ازدواجی موضوع اصلی داستان «ویس» و «رامین» است. در ادب فارسی، موضوع آثاری چون «سندبادنامه»، «مرزباننامه»، «طوطینامه» و مانند آنها و نیز بخشی از نوشتههای برخی از بزرگان شریعت و طریقت، در این بحث است که اصولاً زن، موجودیست بدگوهر و بیوفا، نیرنگساز و خیانتکار که تنها سود وجود او در این است که مرد از او تمتع برگیرد و کار بقای نسل، تعطیل نماند. اکنون وقتی از این زاویه به «ویس» و «رامین» مینگریم، درمییابیم که این داستان، گذشته از زیبائیهای ادبی آن، نوعی ادبیات اعتراض است. اعتراض یک زن بر رسم ازدواج مرد پبر با زن جوان و تبلیغ برابری زن و مرد، حتی در نیاز جنسی. از این رو شگفت نیست که در گذشته، در جامعهی «مردانه»ی ما، این داستان از جمله کتب ضاله بشمار میرفت. چون مردان بیم داشتند که زنان با خواندن چنین داستانی از راه اخلاق، یعنی آن اخلاقی که مردان ساخته و به زنان تحمیل کرده بودند، منحرف گردند و یا چنان که «عبید زاکانی» به شیوهی خود گفتهاست «از خاتونی که قصهی «ویس» و «رامین» خواند، مستوری توقع مدارید.» با این حال ما در کنار «ویس» زیبای افسانهای، یک «ویس» زیبای تاریخی نیز داریم که دنبالهی اعتراض او را گرفته و او «مهستی گنجهای»ست :

ما را به دَم پیر نگه نتوان داشت 

در حجرهی دلگیر نگه نتوان داشت

 آن را که ســر زلف چو زنجیر بود  

 در خانه به زنجیر نگـه نتوان داشت

و یا:

 شــوی زن نوجوان اگر پیـــر بود

تا پیـــر شود همیشـــه دلگیر بود

آری مثل است این که گویند زنان:

در پهلوی زن، تیر بـــه از پیــر بود

از بخت بد از اشعار این زن پیشتاز، مانند اشعار دیگر زنان شاعر روزگاران پیش، جز اندکی برجای نماندهاست و اگر در میان رباعیهای او نمونههایی چون: «قاضی چو زنش حامله شد...» و یا: «من مهستیام...» به دست ما رسیده است، بیشتر به خاطر لذتیست که برخی مردان از خواندن الفاظ رکیک میبردهاند و نه پیامی که در این اشعار نهفتهاست که شاید آن را اصلاً درنیافته بودند. «مهستی» در این اشعار، گذشته از اعتراض به رسم ازدواج مردپیر با زن جوان و درخواست حق ترک خانه و شرکت در اجتماع برای زنان، با مخاطب ساختن شوهر خود، پسر خطیب گنجه، به مردان گوشزد میکند که وظیفهی مرد، تنها تهیهی نان و گوشت نیست، بلکه برآوردن نیاز جنسی زن خود نیز هست. در فرهنگ ما، «سعدی» جزو مردان نادریست که در این مبارزه به کمک زنان شتافتهاست و همسخن با «مهستی» گفتهاست: «زن جوان را اگر تیری در پهلو نشیند، به که پیری!» بیگمان هرچه «سعدی» در «گلستان» و «بوستان» در بارهی زن گفتهاست، امروز همه بر پسند ما نیست. ولی در مجموع بینش والای او در بارهی زن، بهویژه شناخت و پذیرفت این نکته که زن، تنها برای فرمانبرداری از مرد و تمتع جنسی او آفریده نشدهاست، بلکه او نیز دارای نیازها و از جمله نیاز جنسیست که باید از سوی مرد برآورده گردد، دلیلی بر دید پیشتاز و رشادت بیان این آموزگار خردمند است.

کشف راز سر به مُهرِ بتخانه ی «سومناتِ» هند

جالبترین رویدادی که «سعدی» از مسافرتهای خود در «بوستان» آورده، سیر و سیاحت و کنجکاوی او در «بتخانه ی سومنات» بوده که تفصیل آن طی هشتاد بیت در باب هشتم «بوستان» آمدهاست و با این بیت آغاز میشود:

«بُتی دیدم از عاج، در سومنات 

مرصّع چو در جاهلیت منات»

«سعدی» میبیند که در این بتخانه، گروهی کثیر از راههای دور میآیند و با زاری و تضرّع از بُتِ موجود در آنجا، حاجت میخواهند. او شگفتزده میشود که چگونه آدمیان، موجود بیروح و جامدی را میپرستند و می گوید «فرو ماندم از کشف این ماجرا» «سعدی» نخست این تعجب خود را با دوستی از کارکنان آن بتخانه درمیان مینهد. اما آن دوست بهجای پاسخ درست، به خشم درمیآید:

«بر این گفتم آن دوست، دشمن گرفت  

چو آتش شد از خشم و در من گرفت     

 مغـــان را خبر کــرد و پیـــــران دِیـــــــــر 

ندیـــــدم در آن انجمن، روی خیـــــــر

فــروماندم از چـــاره، همچـون غـــــریق  

 بـرون از مــــدارا، ندیـــــدم طـــریق»

از این رو، با رئیس خادمانِ بتخانه، بنای خوشگویی را میگذارد و می افزاید که من نیز از قامت رعنا و صورت زیبا و نقش و نگار این بت خوشم میآید:

«مرا نیز با نقش این بت خوشست  

که شکلی خوش و قامتی دلکش است»

ولی در این دیار غریبم و نیک و بدِ اینگونه امور را کمتر میشناسم. تو که همهکارهی این بقعه هستی به من بفهمان در صورت این بُت چه رازی نهفته است، تا من نیز از پرستندگان آن بشوم.

«چه معنی است در صورتِ این صنم؟ 

کــــه اول پــــرستندگانش منـــــــم»

رئیس خادمان بتکده از این گفتار شاد میشود و می گوید اگر میخواهی حقیقت این بت را دریابی، امشب در بتخانه بمان تا فردا در سپیدهدم صبح، خود ببینی که این بت دستهای خود را برای برآوردن نیاز پرستندگانش، به سوی یزدان، بلند می کند! «سعدی» آن شب را با ناراحتی بسیار در بتخانه یه صبح می آورد، در حالی که شاهد و ناظر کارها و مراسم بت پرستان، از جمله کارکنان آنجاست. همین که صبح فرامیرسد، انبوهی از جمعیت، مرد و زن، در بتخانه گردمیآیند. طوریکه «در آن بتکده، جای ارزن نماند» و زمانی که زاری و طلب و حاجت خواهی زائران به اوج میرسد، دست های بُت به حرکت درمیآید و به سوی آسمان بلند میشود.

«چــو بتخانــه خالی شد از انجمن  

برهمن نگــه کرد خنـــدان به من»

سعدی وقتی که این درجه جهالت و گمراهی را در او میبیند، تدبیر تازه ای میاندیشد:

«زمانی به سالوس، گریان شــدم  

 که من زانچه گفتم، پشیمان شدم»

خادمان بتخانه وقتی این حالت سعدی را میبینند، دور او را میگیرند و سپس با عزت و احترام به سوی بت میبرند:

«شدم عذرگویان بر شخص عاج»

و در جایی دیگر :

«بُتک را یکی بوسه دادم به دست»

وقتی که با ایفا و اجرای چنین نقش هایی، اعتماد آنان را جلب میکند و امین بتکده میشود، در دِیر میماند و به جستجو و وارسی اطراف و جوانب بُت میپردازد. «سعدی» متوجه میشود که خادمی از خادمان بتکده، در پس پردهای نشسته و سر ریسمانی را در دست دارد که وقتی آن را میکشد، از آنجایی که سر دیگر ریسمان به دستهای بُت بسته شده، در اثر کشیده شدن، دستهای بُـت نیز به طرف بالا حرکت میکند. برهمن بتکده، بر این راز و کشف «سعدی»، پیمیبرد و شرمسارانه فرار می کند.

«برهمن شد از روی من شرمسار»

ولی سعدی درپی او میدود و چنان که خود میگوید:

«نگونش بـــه چاهی درانداختــــم»

«سعدی» سرانجام کار را چنین وصف میکند:

«بــه هند آمــــدم بعد از آن رستخیز    

 وز آنجــــا به راه یمـــن تا حَجیــــز

از آنجمله سختی که بر من گذشت    

 دهانم،جز امروز شیرین نگشت»

 

منابع : دايرة المعارف بزرگ زرين، مشاهيرنت، پاشگاه و انديشمندان.

 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

www.esalat.org