مصاحبه

دکتور فرید طهماس

با نظیفه مستعد واعظی

 

یکی از زنان روشن و آگاه افغانی، بانو نظیفه مستعد واعظی است. با نام و نوشته های او بسیاری از هموطنان ما آشنایی دارند. در فیس بوک نیز نوشته ها و اشعار جالبی را به اشتراک میگذارد که من نیز از همین طریق با گذاشته های ارزنده اش آشنا شده ام .

مؤخذ مطالب بانو نظیفه را مجموعه یی تشکیل میدهد به نام "کوچه باغ شعر" که آن را در گذشته "دفترچه خاطرات" نیز نامیده بود و متشکل است از بهترین اشعار شاعران و جالب ترین خاطره های خود بانو نظیفه.

بانو مستعد واعظی، از خود نیز سروده ها و نوشته های ادبی دارد که آنها را در مجموعه دیگری به نام "شمع بزم" ترتیب و تنظیم نموده اما هنوز به چاپ آن اقدام نکرده است.

 

نظیفه مستعد واعظی

 

 

پشتی مجموعهء "کوچه باغ شعر"

 

 

یکی از صفحه های "کوچه باغ شعر"

 

نظیفه مستعد واعظی

 

 

فرید: بانو واعظی، ممکن است دربارهء خود چیزی بگویید؟

 نظیفه: بلی چرا نی. در دارالمعلمین عالی سید جمال الدین افغانی در رشتهء ادبیات دری تحصیل کرده ام. مدتی را در وزارت زراعت و پس از آن در رادیو تلویزیون افغانستان به حیث پرودیوسر برنامه های "رادیو کابل آسمایی غږ" و نیز در ریاست عمومی رادیو تلویزیون های ولایات به حیث خبر نگار، پرودیوسر و نطاق کار کرده ام.

 

فرید : نظیفه جان، شما "کوچه باغ شعر" تان را چگونه تعریف میکنید؟

نظیفه: کوچه باغ شعرم، مجموعه یی است از بهترین و شیرین ترین اشعار شاعران و خاطرات بسیار جالب و فراموش ناشدنی خودم و البته که خاطره هایی از یک همراه و همسفر زندگی من نیز درج همین مجموعه است . . .

 

فرید: اولین مطلبی را که در دفترچه خاطرات یا کوچه باغ شعر تان یادداشت کرده اید، به کدام سالها برمیگردد، چه نام دارد و در اصل، "کوچه باغ شعر" تان از کدام منابع و مآخذ تهیه و ترتیب شده است؟

نظیفه: نخستین مطالبی را که در آن یاد داشت کرده ام، اشعار انتخابی است که در همان دوران کودکی در مکتب خوانده بودم. مثلاً سرودهء معروف: "مژده که آمد بهار ــ  سبزه و گل بیشمار"  

پسانها مطالبی را از مجلات، جراید و کتاب های دیگر که پیدا میکردم، نیز انتخاب و در آن شامل می ساختم. حتی شعر های بعضی آهنگ های قدیمی را که از طریق امواج رادیو نشر میشد، آنها را توسط آخذه های فلپس بادی چوبی که در آن زمان مروج بود میشنیدم، نیز به عجله یادداشت میکردم و شامل کوچه باغ شعرم می نمودم.

 

فرید: "مژده که آمد بهار" از نخستین یادداشتهای تان است؛ اما نه گفتید که تازه ترین یادداشت شما در "کوچه باغ شعر" تان چه نام دارد، شعر است یا خاطره؟

نظیفه: خاطره یی هست که آن را حین پرواز بر فضای کشورم افغانستان عزیز که مجبور به ترک آن میشدم، نوشته ام. موضوعی هست که با نوشتن آن با خاک مقدس وطنم وداع میکردم و اشک می ریختم.

پس از آن که در این کشور، یعنی فرانسه آمدم، تا کنون چیز جالبی نیافته ام که ارزش نوشتن و به خصوص ثبت در "کوچه باغ شعر" م را داشته باشد.

 

فرید: چرا مگر دیدن شهر پاریس که در باره آن می گویند: "بعد از دیدن پاریس، اگر بمیری هم مهم نیست!"، برای تان جالب نبود؟

 نظیفه: پاریس جایی خوب است، شهری زیباست. ولی زیبایی در صورتی اهمیت دارد که همه انسانها از آن لذت ببرند. ببینید همین که به پاریس رسیدم، چشمهایم به صدها آواره هموطنم افتاد که اکثریت شان در زیر پل مشهور "ژوریس" و تعداد زیادی در پارک "گاردولیس" گرسنه و تشنه و پریشان و سرگردان و آواره و بی سرنوشت این سو و آن سو دیده میشدند.

با دیدن وضع فلاکتبار هموطنان مهاجر خود در شهر پاریس، دیگر حتی دیدن "برج ایفل" نیز برایم لذت بخش نبود . . .

 

فرید:  تا جایی که معلوم است، شما نه تنها به گزینش اشعار خوب علاقه داشته و دارید، بل به سرودن شعر و نوشتن داستان کوتاه نیز پرداخته و تجاربی دارید .

نظیفه: بلی، از دوران کودکی به سرودن شعر علاقه پیدا کردم و پسانها گاهی یگان داستان کوتاه هم نوشته ام که یکی از تازه ترین آنها "خاله ببانی با کیسه ادویه گیاهی" نام دارد و تصمیم دارم بزودی آن را به نشر برسانم.

 

 فرید: نخستین سرودهء تان را به خاطر دارید؟

 نظیفه: بلی، عنوان اولین شعر من "ناگزیر" نام دارد و در باره شبنم است. آن را در اوایل سال های مهاجرتم در کراچی پاکستان نوشته ام. در یکی از شب های مهتابی که خیلی دلتنگ بودم در بالکن خانه رفتم، دیدم که روی همه چیز را شبنم پوشانیده است. نمیدانم چرا، اما با دیدن شبنم اشک در چشمهایم سرازیر شد، همان بود که نخستین شعرم را در باره شبنم سرودم و نام آن را "ناگزیر" نهادم.

 

 فرید: ممکن است مخاطبان گرامی مارا نیز با "ناگزیر" تان آشنا سازید؟

 نظیفه: بلی چرا نی، این طور است:

 

شب که شبنم می فشاند در فراقت از غمی

اشک اندر دیده دارد راز های عالمی

بگسلت هرگاه تناب ظلم و استبداد ها

باز میایم به سویت زخم، خواهد مرحمی

خاک کوچه، رود آمویت به چشمم توتیاست

من همی خواهم که با تو راز دل گویم کمی

در دیار غربتم تشنه لب درد فراق

از دو چشمم می فشانم آب دیده هر دمی

چشمهء چشمم اگر خشکید، آنگه ناگذیر

از دل خود خون فشانم همچو بارش یک دمی

گر ندارد مستعد تاب و توان عطش را

آرزو دارم به پایت جان سپارم این دمی

 

فرید: شما شعر پشتو هم سروده اید.

نظیفه: بلی، چون به لسان پشتو حاکم نیستم شعر نگفته ام لیکن یگان "لنډۍ" سروده ام، بطور مثال:

 

د هند وکش وژمه چلیژی

زه د بیلتون په اور کی خاوری ایری شمه

*  *  *

وطنه دا در باندی څه شو؟

دشمن دی خاندی زه به اوشکی تویه ومه

*  *  *

زما وطن افغانستان دی

باد د پغمان او شمالی مزه کوینه

*  *  *

ما د وطن په لوری بوزی

چه د همزولی سره وکړم دیدنونه

*  *  *

 

فرید: نظیفه جان، شما خود تان سروده های تان را چگونه توصیف میکنید؟

 نظیفه: قبلاً عرض کردم که من خود را شاعر نمی نامم تنها درد های دلم را بروی کاغذ نوشته ام. اشعارم کدام توصیف خاصی ندارند و به سبک شعر کلاسیک است. به هر حال، سروده هایم را می توانم این طور تعریف کنم:

سروده هایم برایم پنجره ایست به سوی رهایی از تنگنای دغدغه های روحی و لحظه های سرد دلتنگی. خود را با همین چند کلمه آرامش میبخشم، چون برای فریاد زدن، مناسب ترین حنجره است.

بعضی اوقات فکر میکنم که سروده های خودم و یا اشعار انتخابی شامل "کوچه باغ شعر" من، دریچه ای هست به سوی رهایی از تنگنای ظلمت. چون انسان زمانی که آماج هجوم دغدغه ها و دلهره ها قرار میگیرد و خود را در زندان اندوه تنها میابد، برای رهایی از آن دست و پنجه نرم میکند.

 

فرید: طوری که معلوم است، شما نه تنها شاعر، نویسنده و مرتب بهترین اشعار شاعران هستید، بل یکی از مدافعان فعال حقوق زن نیز میتوانید محسوب شوید. به نظر شما وضع زنان افغان در شرایط فعلی در افغانستان چگونه است؟

نظیفه: حال اگر وضع زنان کشور مانرا نظر به حالت نا به سامان جامعه خود بررسی کنیم می بینیم که در این آشفته بازار، رقت بار ترین حالت را زنان ما دارند. شاید تعدادی بدین گمان باشند که عده ای از زنان وضعیت نسبتا بهتری دارند اما به صورت کل در کشوری که فرهنگ زن ستیزی حاکم باشد به مشکل میتوان زنی را سراغ کرد که از وضع اجتماعی خود کاملاً راضی باشد.

زنان و دختران جوان کشور ما از آزار و اذیت خانواده گی گرفته تا آزار و اذیت خیابانی و فرهنگی و مذهبی همه وهمه را پیهم متقبل میشوند. ما و شما در همین چند روز گذشته شاهد نشر ویدیویی بودیم که در آن تعدادی از دختران مکتبی در مسیر راه مکتب از طرف اشخاص ولگرد اذیت میشدند که در نتیجه، دختران به لت و کوب اذیت کننده گان و یا افراد ولگرد پرداختند. شاید به نظر بعضی ها این یک شجاعت و قهرمانی محسوب گردد، اما به نظر من تلخ ترین مرحله ی نابسامانی زنان را نشان میدهد که در نتیجه انواع اذیت و آزار به سطوح آمده اند .

 

فرید: چه فکر میکنید بانو نظیفه، علل این نابسامانیهای زنان به گفته شما، در چه بوده میتواند؟

نظیفه: ازعلل اساسی این پدیده منفی، یکی هم در این نهفته است که جامعه ما به صورت کل آن احترامی را که باید برای زنان قایل باشد، قایل نیست .

 

فرید:  بانو نظیفه، ممکن است یکی از خاطره های جالب "دفترچهء خاطرات یا کوچه باغ شعر" تان را قصه کنید؟

 نظیفه: بلی، خاطرهء "بابه یعقوب" را به شما بیان میکنم:

زمانی که دهسال بیشتر نداشتم در یکی از شامگاهان، همراه خواهر کوچکم به باغچه ای رفتیم که در نزدیکی خانه ما بود. در همان باغچه، خانه دهقان ما بابه یعقوب نیز موقعیت داشت. با خواهرم خواستیم به خانه بابه یعقوب نیز سری بزنیم. متوجه شدیم که بابه یعقوب همراه فامیل خود به دور سفره یی نشسته و از کاسه چوبی کلان با قاشقهای چوبی، دوغ را با نوشپیاز و نان جواری می خورند. بادیدن این صحنه، بسیار متعجب و جگرخون شدم و بی اراده از بابه یعقوب پرسیدم که چرا شما به جای نان شب دوغ میخورید؛ آیا چیز دیگری برای خوردن ندارید؟

بابه یعقوب با درد خندی به طرفم دید و گفت:

نه بی بی جان من که پول ندارم که چیزی دیگری برای خوردن بخرم، چرا مگر دوغ بد است؟

گفتم نه بابه یعقوب دوغ بد نیست مگر در شب کسی دوغ نمیخورد!

گفت، همین دوغ هم که میرسد خدا را شکر. سپس از من پرسید: شما چی پخته اید؟

گفتم همین حالا میروم به خانه و هرچی که پخته بودیم برایتان میآورم.

دویده دویده به خانه برگشتیم و به مادر و پدرم گفتم که غذایی گرم برای بابه یعقوب و فرزندانش بدهند که بیچاره ها دوغ را با نان خشک جواری میخورند.

اما پدر و مادرم نمی دانم به کدام دلیلی، گپم را قبول نکردند و هیچ غذایی برای آنها نبردم. همان شب از غم زیاد، حتی نان نخوردم و گرسنه خوابیدم و از شرم آن که بابه یعقوب ممکن منتظر بوده که به آنها نان گرم میبرم، تا دوسه روز دیگر به طرف خانه بابه یعقوب نرفتم، به خاطری که احساس میکردم دروغگو شده ام.

 

فرید: چرا والدین محترم شما نگذاشتند برای بابه یعقوب و فرزندانش غذا ببرید؟

 نظیفه: پاسخ به این سوال شما بسیار مشکل است، لیکن دلیل آن که چرا والدین من نگذاشتند برای فامیل بابه یعقوب غذا ببرم، شاید این بوده که اگر در مجموع رابطه میان خان و دهقان را در آن زمان ها در نظر بگیریم میتوانم بگویم، برای پدر و مادرم خوردن دوغ و نان و یا پیاز و نان از طرف شب برای یک دهقان، یک موضوع ساده و معمولی بود و این زندگی عادی اقتصادی تمام دهقانان کشور ما را تشکیل میداد. شاید به همین دلیل نان و دوغ خوردن بابه یعقوب برای پدر و مادرم کدام چیزی مهم و جالب نبود.

 

فرید: چرا فقط همین "خاطرهء بابه یعقوب" را یاد آور شدید؟

 نظیفه: به خاطری که حس غریب نوازی در دل من از همان دوران کودکی زنده بود و برای من درد آور و تحمل ناپذیر بود که چرا یک دهقان که چقدر کار میکند، نان و دوغ میخورد و ما چیزی بهتر از آن. همان خاطره تا به حال برای من درد آور است و تا امروز نتوانستم همان کاسه چوبی و همان دوغ را که بابه یعقوب بیچاره با فرزندان خود میخورد، فراموش کنم!

 

فرید: تازه ترین سرودهء تان را چه نامیده اید و در کدام باره است؟

نظیفه: از تازه ترین سروده هایم یکی "سکوت سرد" نام دارد که در همین اولین روز های سال ۲۰۱۳ سروده ام و مطلع اش این است.

 

احوال شمع خانه ی مارا زمن مپرس

آواز ساز و شور و نوا را زمن مپرس

 

فرید: سپاسگزارم بانو نظیفه مستعد واعظی از ابراز نظرها، بیان خاطره ها و معرفی گنجینه ارزندهء معنوی "کوچه باغ شعر" تان که مارا نیز از آن مستفید و بهره ور ساختید!

 

پایان،

فبروری ۲۰۱۳

 

Feb 17, 2013 13:47

 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

www.esalat.org