داستـان کوتـاه

بر اساس سرگذشتِ واقعی یک زنِ افغان

اشرف هاشمی

 

ای کاش انسان پیش از اینکه ناتوان شود میمرد- کاش خدا آخری زنده گی را همرایم وفا میکرد و بیشتر از این جَور نمی دیدم نفسم از قفس آزاد می شد که خیال خودش و خیال مه هم آرام میگرفت – کاشکه در راه موترم میزد میمردم و هزاران کاشکی دیگر در دل داشت و به مشکل از پله های زینه ی کانکریتی نفسک زنان بالا می شد دم می گرفت از دیوار می گرفت نفس تازه میکرد- آه می کشه- میشینه و میخیزه و باز چند پله را بالا میشه بالاخره خوده به اتاق انتظارِ معاینه خانه داکتر میرسانه. آهی کشیده نمره ی از قبل گرفته را به شاگرد نشان میته – شاگردک از کنج چشم یک نگاه بچه گانه به سر و وضع خاله انداخته و نمره را دیده لبخند میزنه– خاله وقت زیاد داری، اگر جای کار داری برو، به دلی جمع برو، دو سه سات باد بیا هیله که نوبتیت برسه. خاله که مات و مبهوت مانده بود و شیمه ی حرف زدن برایش نمانده بود حیران ماند که چه کند، آنقدر کوفته بود که می خواست در روی زمین دراز بیافتد. شاگردک- اگر نمیری اونجه چوکی است بشین تا خدا توبیته قبول کنه.

خاله آهسته-آهسته خوده به چوکی رسانده– آهی دیگر را از دل آزاد کرده و در یکی از چوکی های کهنه و رنگ رفته چوبی لم داد و نفس آرام میکرد و گپ شاگردک را با خود زمزمه میکرد. نیشخند زنان با خود میگفت خدا توبیته قبول کنه– خنده ی سرد در لبان چروکینش دویدن گرفت. توبه- توبه هیچ وقت قبول نمیشه– اگر توبه مه قبول می شد پنجاه- شصت سال پیش قبول می شد. در گره های توبه و توبه چنان با خود پیچید که سر نخ از پیش خودش گم شد- توبه – توبه از چه خاطر. توبه بری کسی است که گناه کده باشه- توبه بخاطر پشیمانی از کار های خراب– توبه از جرم– از ظلم– از ستم . . . . . . . . . . . .

گفته گفته رفت تا یکبار بخود آمد متوجه میشه که اطرافش پر از پیر و جوان است که انتظار داکتر را میکشند. از خود بیرون آمده همه را به آهسته گی از نظر گذراند– حرف زدن مریضان و مریض داران به سکوت پیوست وقتیکه از راه پله ها صدای پای داکتر بگوش رسید، آنانیکه توان ایستاد شدن را داشتند همه ایستاد شده و به داکتر صاحب خیلی مودبانه سلام تقدیم کردند و داکتر صاحب مشتری ها را از چشم گذشتانده وعلیک فرمود داخل اتاق کار خود شد.

خاله به قد و بالای داکتر صاحب نگاهی مظلومانه انداخته غرق در یاد جوانی های خود شد. به یادش آمد که خود جوانی داشت و قد و قامتی و می خواست که همسر و همسری با داکتری داشته و مادر فرزندانی همچو داکتر. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

نا خواسته بند دریای اشکهایش خطا خورد چادر بزرگش را جمع و جور و به خشکیدن سیل اشکها کرده به یاد آورد آن شبی مهتابی را که مهتاب ماه چهاردهم در لای باغچه کوچک داخل قلعه شان نور افشانی میکرد، سگهای ولگرد در خم کوچه ها با غوغای خود خبر رسیدن مهمانان را میداد و او بی صبرانه انتظار می کشید، بالاخره در کوبیده و با مهر و ادب به داخل خانه رهنمایی شدند.

خاله که در یک خانواده متوسط الحال به دنیا آمده، هنوز دست چپ و راست را چندان تفکیک نمی توانست که مادر نازپرور و زخمهای دوری از مادر پیش نیامده بود، که پدر عزیز را به گورستان ابد سپرده بود، ایام نوجوانی و جوانی را به هزاران محنت از خانمهای برادران که هرکی به نوبه خود از او کار می کشید و هر کی می خواست که به ساز او برقصد و به حرف او گوش کند، چرا با دیگر هم صحبتی چرا بیشتر در خدمت دیگری و هزاران حرف دیگر را هزاران بار از هر یک خانم برادران می شنید و با هزاران طعنه و تملق ادامه حیات میداد. ولی آنشب مهتابی امیدوار به زندگی ساختش. در دل از خوشی می جوشید خیلی دلش میخواست که چیغ بزند، فریاد بکشد، اما رسم و رواجها نمی گذاشت که نه تنها اینکار را کند برخلاف ناله کند، اشک بریزد و سر بر دامن هر خانم برادر گذارد و از آنها دلجویی بیابد که فردا طعنه روی برایش نگذارند. صدای چکچک ها و مبارک باد ها از اتاق مردها بلند شد تفنگداری مجلس دو سه فیر از صفه روی حویلی به هوا شلیک و بعدا وقتیکه پاسی از شب گذشت در بیرون دروازه قلعه هم سکوت شب را بار دیگر شکستاندند و غوغای سگها را بلند و همه ده را با این کار آگاه ساختند که شیرینی گرفتند یا سوزن.   

او نامزاد داکتر شد. مرد قد بلند خوش هیکل– شیرین زبان آنچه صفات نیک در انسان میبینی در او تبارز میکنه علاوتا داکتر.

داکتر صاحب شبهای جمعه چون رسم مخفیانه است در تاریکی ها میاید و در تاریکی ها بر میگردد صفا میاورد و صفا می گوید و تا هفته بعدی با صفایی هفته گذشته زنده گی را پیش میبرد و حرفهای شیرین و آموزنده داکتر به گوش خواهر خوانده های صمیمی اش هم میرسید.

چند ماهی از این خوابهای شیرین نمیگذرد که که کشتی بخت و طالع واژگون میشه– آرزوهایش به خاک سیه می نشینه و داکتر صاحب در حادثه ترافیکی جان ره به جانان میسپارد، به سر میزنه و به در ولی بی چاره گی اش را نیست چاره یی.

سالها سیه پوش و طعنه خور باز در خانه برادران میماند خوابهای رنگین را دیگه از سر دور کرده تنها و تنها ان خاطرات است و بس.

رسم چنان است که بیوه داکتر به یکی از اقارب وی عروسی کند واک و اختیارش را کسی دیگر ندارد که در مورد سرنوشت و آینده او تصمیم بگیرد که چنان شد، اما این بار به یک داکتر نه، به یک مردی که غرق در فساد اجتماع ولی از آنجایکه داکتر برادر ندارد این میراث داکتر به پسر کاکایش رسید.

صلاح الدین قمار پیشه عملی چرس و کسب بچه بازی دارد. کته کته حرف میزند که گویی گپهایشه فیل و شتر برده نمیتواند ولی از درون خالی. قیافه درشت ولی زشت، ریش رسیده که دیگه هم به زشتی آن افزوده که آنرا ماه یکبار پیش خلیفه اصلاح میکرد.

خاله یی بی زبان مجبور است که بسوزد و بسازد و مادر دو پسر و دو دختر از او شود. شبها را در لب تندور با کودکان قد و نیم قد می خورند و می خوابند. صلاح الدین با اندیوالایش در خانه هستند چرسها بل میشه- قمار ها چالان– صدای دار دار شان تا حویلی همسایه ها بگوش رسیده، وقتیکه شبها از نصف میگذرد دیگران با جیب های پر و خالی بسوی خانه های خود میروند و او به پسری که به اصطلاح نگاه کرده میخوابد و همبستر میشه.

فشارهای اقتصادی روز بروز بالای صلاح الدین بیشتر شده و قصورش را از خاله میکشد از حال و احوال شان که اصلاً خبر نداره، به بهانه های مختلف روز دو سه چاشنی لت و کوب و استخوانهایشه خورد و خمیر میکنه– ولی راهی به عقب نیست که او برگردد، ناچار است که بنالد، بسوزد، بسازد و خود را تسکین به صبر خدا کنه.

خوشه چینی میکنه– لیاف و سوزن دوزی– کالا شویی– هیزم چینی و در حلق اولادیش لقمه نان میرساند ولی بازهم صلاح الدین نه خوشنود و نه منت دار. با سوخته چوب دیگدان تا دسته بیل روی حویلی و شاخ و پنجه های جمع شده خود خاله بی رحمانه بهانه گرفته و سر و صورتش را به خون آغشته میکنه– زن بی زبان و خون چکان با آنهم برای شب صلاح الدین و قماربازهای دیگر نان تیار میکنه که باز میاید و نمیپرسد که از کجا میشه ولی میخواهد. جرئت این را ندارد که بپرسد تا کی در لب تندور بخوابد، مکلف است که پولهای اُجوره کالاشویی و لیافدوزی را هم برای قمار شب و جیب خرچ بچه بده. بیرون کشیدن حرف خانه هم شرم زمانه است، نمیشد که از بیرون کمک بطلبی.

یکنواختی روزگار برای صلاح الدین دلگیر شده، طرف ایران میرود. خاله که سابق در ماه چند شبک در اتاق و بستر خود میخوابید راحت شده بعد از همه خستگی کارهای پر مشقت روز حداقل یک پر شب ارام است و میتواند که کمر راست کنه و با کودکانش تر و خشک در اتاق و پیشروی الیکین بخوره.

صلاح سه سال تمام در ایران یادی- کمکی که نه حداقل خطی یا احوالی هم نفرستاد که زنده است یا مرده. خاله از ملا آذان بیرون میزند هر آنچه در توان دارد انجام میدهد از شاقه ترین کار دریغ نمیکنه تا برای شام اولادها لقمه نان حلال بدست بیاورد– مجبوریت زمان اوره هر کاره و هر پیشه ساخته– کارهای زنانه که هیچ بیشتر از مردها توان و بار الاغ راهم میتواند بکشد که این همه توان را فقر و مجبوریت برایش ارزان نموده که نمیشه گفت نیروی سرشار خدا دادی.

صلاح الدین داشت از حافظه کودکان یاد و خاطرات اش چه، حتی قیافه اش هم به فراموشی میرفت که دوباره سر درآورد، پول و کمایی که نداره، از دست قرضداران فراری شده و به اصطلاح عام، مردمه دوپه و پا به گریز نهاده است. بی خبر از آن که هنوز پایش در قریه نرسیده بود که قرضدارا از او پیشتر میرسند. صلاح الدین که خود آه نداشت که بناله سودا کند، بکمک خاله از دریا قطره یی به آدم های بیاب پرداخته و آدمهای خوب را بفردا ها انتظار ماند.

یکی دو هفته برخورد صلاح الدین در خانه خوب بود، که نمیشه خوب گفت، ولی آرام. دست شفقت و نوازش از اول هم که نداشت، باز هم خوب است که لت و کوب نمی کنه. گویی بخاطریست که خارج رفته یک کمی فرهنگ خارجی آموخته، نگو که در ایران کسبی دیگری را محتاط شده که هیرویین باشد، این دو سه هفته یی که آرام بود بخاطری که آذوقه همان دو سه هفته را داشت می کشید و آرام بود بعد که هیرویین اش خلاص میشود و متوجه میشه که نتنها در قریه حتی در کلی لوگر هم پیدا نمیشه، دیوانگی هایش شروع میشه، لت و کوب زن و فرزند چه که از خود هم دریغ نمیکنه. به در و دیوار میزنه در روی برفها خوده میاندازه و هیچکس از جنونش چیزی نمی فهمد و به حالش تاسف میکنند تا یکی از همسفرهایش موضوع را افشا میکنه که او محتاط هیرویین است.

بعد از چند هفته که متوجه شد چیزی بدست اش نیامد، آرام آرام ترک شد.

قریه و منطقه فعلا آب و هوای سیاسی پیدا کرده، مجاهد پیدا شده– سلاح و سلاح بازی رواج عام و خاص شده– در پیشروی قلعه در بین بازارچه ده قصه های جهاد است و جنگ غنمیت است و وند.

شوق صلاح الدین هم تحریک میشه- کلاشینکوف میگیره بازهم شب گم شدن ها و یا با گروپ خانه آمدنها شروع- خواب و خوراک خاله و کودکان کنار تندور شروع میشه.

خاله که از اول به سلاح داشتن و جهاد کردن شوهرش به دیده شک میدید، چندی نگذشت که گندش بالا گرفت، در دزدی های مسلحانه، آدم کشی های ناحق او همدست دیگران شده پیدا و پناه ره هم صرف میدان قمار میکنه، آنچه که بیشتر خاله را پریشان ساخته بود که نشست و برخاست های او همیشه پرخاش ها و مشت و لگد را همراه داشت ولی سابق خوب بود مشت و لگد بود حالی دیگه در میدان پیسه و در کنج خانه کلاشینکوف ها انبار میشه که این تشویش بیجا نبود، در یکی از شبهای تاریک در میان باغچه جسد بخون تپیده صلاح الدین سوراخ سوراخ توسط همین شبگیرهای هم کیسش- پیدا و اسلحه خودش هم به غنیمت رفت.

با آنهمه جفا، خاله باز هم بمرگش روا دار نبود– ناله کرد گریه کرد داد زد- لباس ماتم بتن و گیلیم فاتحه دراز.

فشار روزگار به جز از استخوان و پوست در وجود خاله چیزی نمانده بود، حالا دارد کمر هم به خمی می کشاندش.

پسران قد و نیم قد مزدور خانگی و گاوچران خاله و دختران خوشه چینی لیافدوزی– سوزن دوزی گل و دستمال لباس شویی خانه پاکی و گاو دوشی از صبح صادق تا شام تاریک عرق میریزند. صداقت و ارزان کاری شان باعث میشود تا در بین همه جا پیدا کنند.

آرام آرام داشت که رنگ بیگیرد و دوباره سر به سیال ها بزند و خودش را در اجتماع بیابد که او هم کسی است که سر و تنه امرالدین پیدا میشه. . . او دیگه کی است؟ امرالدین که از سابقها بنام چرسوالله مشهور بود برادر خورد صلاح الدین. در جای پای اعمال و کردار برادر پای مانده به اصطلاح عام صلاح الدین پل مانده و امرالدین پل ورداشته چندین سال است که در پاکستان و ایران گم بود حالی سر و کله اش پیدا شده.

ولگردهای قریه که دوستان صمیمی امرالدین است یگان کنایه در گوش امرالدین میرسانند که بیوه برادرته برایت نکاح کن. سن و سال و فشار روزگار در وجود خاله چیزی برای او نگذاشته ورنه چنین میشد.

امرالدین با خود می اندیشد که بیوه برادر حالی دیگه لاشی و تی باغی شده، چرا یکی از دخترانشه برای خود بدل نکنم- یکزن کاکه و مقبول بیگریم تا این پیری خم شده.

خاله که از مرگ خود خبر بود و از این پلانهای امرالدین بی خبر، با خود می اندیشد که خداوند دلش به حالم سوخته و او را فرشته نجات بعد از آنقدر سالها برای سر پرستی بیوه برادر و اطفال یتیم فرستاده و انتظار آن را می کشید که شاید وجدان امرالدین برایش حکم کنه که دیگر مه هستم شما راحت کنید زیاد زحمت کشیدید، بعد از این مسوولیت خانه و جنجال ها را بمن بگذارید. اما نه وجدانی بود که متوجه شود و نه غیرتی که تحریک. . . . . . . . . . . . . .

آدم بیکار یا غر شود یا بیمار واقعیت دارد. بیکاری امرالدین به ولگردی و سر و تنه اش در میدان های قمار که در گوشه و بیشه پیدا میشد. ابتدا هر که قرض میدادش و فکر میکردند کلدار داره و تومان. پولهای حواله در راه است اما بعد ها در هر میدان لت و کوب و طعنه خور میشه تا کرتی و لنگی هم در گرو قماربازها. درد باخت و درد مفلسی باعث میشه که دار و ندار خاله را به یغما برده در میدان قمار خوراک گرگهای مکار کنه. وجه و نقد که برای خاله نمانده، لباسهای مردم را که برای دوخت (گند و یخن) اورده دزدی و به پول ناچیز معامله اش میکنه، در هنگام دزدیدن اگر سر و کله خاله پیدا میشه التماس و ناله و مانع گرفتن مال مردم میشه باز برسم انتقام قیچی و پاره پاره میکنه و خاله مجبور میشه که با هزار مشکل بمردم تاوان بته و صبر خدا کنه.

روزها ماه ها سالهاست که بدین منوال میگذرد، اشک خاله از بسکه ناله کرده خشکیده و سنگ ناامیدی از بسکه در دل زده دل هلاک شده -بیشتر مشتری ها را از دست داده و بعضی کار های که بچشم خاله قیمتی میخورد از ترس دزدی و یا پاره پاره کردن امرالین در خانه خود مشتری ها انجام میته.

از اول صبح که هنوز شبنم ها نه خشکیده بود، در بام بالا میشه تا شام تاریک که نخ و سوزن معلوم میشه، نشسته سوزن میزنه و تار میکشه– میرشه و می بافه. هنگامی که چشم ستاره گان درخشش پیدا میکند با طبعیت جنگ و دعوا براه می اندازد که تو چقدر خوش چانسی شام تو چقدر زود میاید ولی مه که سالهاست منتظر شام خود استم و یا خدا مرا فراموش کرده که برای من هم یک شام تعین میکرد تا از جور روشنی (زندگی) بیغم میشدم. بیاد میاورد مرده گان که در این اواخر در قلعه و قلعچه مرده و به حالشان حسرت میخورد که آنها خوشبخت اند و من سیه بختم.

امرالدین هوس سلاح کرد، زورش در خانه که است در کوچه و منطقه هم زیاد شد و هر چه دلش است همان طور میکند. تنظیم ها که به سیاهی لشکر ضرورت داشت تا دهن باز کرد اسلحه دادند و مجاهدش ساختند. او شف لنگی را درازتر و شخ شخ رفتن را پیشه ساخت. در بین دِه آوازه بود که می گفتند او بخاطر گرفتن انتقام خون برادر خود سلاح گرفته ولی چرس الله خان از این گپها سر در نمیاورد حتی در فکرش هم خطور نمیکرد.

سلاح گرفتن امرالدین لرزه را بدست و پای خاله و اولادهایش انداخته که حالی لت و کوب از نوک برچه و قنداق کلاشینکوف صورت خاد گرفت که گرفت. چاره سازی نبود که راه و چاره برایش بجوید بجز آنکه صبری خدا و انتظار زمان که چه خواهد شد.

پوچ و فاش گفتن ها تا زدن و کندن ها خاله و کودکانش ادامه و روز بروز رونق بیشتر میگرفت به هر رنگی از هر گوشه یی بهانه در میاورد و همه را لگد مال میکرد.

یکی از روزها امرالدین به خاله گفت دختر جوان شده مه برایش شوی پیدا کدیم در همین روزها رخصتش میکنم، نگو که امرالدین از غم شوی دختر خاله هلاک نیست و هوای بدل کردن هم از دل دور کرده- همه قرضها ره کله در کله کرده و خوده یکدست ساخته- یکنفر دست شده پول همه را داده و حالی امرالدین قرضدار یکنفر است و او هم می فهمد که امرالدین پول ندارد که برایش بته مجبور است که برادر زاده ها در بدل قرض تبادله کند و این کار را امرالدین هم مهر تایید گذاشته.

خاله گریه و ناله سر داده، داد و بیداد میکنه، لحاظ خدا را پیش میکنه که او هنوز ۱۲ ساله است، یک خاشه طفل است، نان خوده خودش پیدا میکنه– سر شانه های تو چه گرنکی کرده، مره بکش، ولی هی کاره نکو. امرالدین که مقصد شوی دادن نه بلکه فروختن را در سر داشت و طرف هم پولدار و زور دار بود، با چنان جنون بر سر و روی خاله حمله ور میشود و چنان میسازد خاله را که از پیشین روز تا صبا خاله به یک بغل افتاده بود و به جز ناله نه چیزی خورد و نه چیزی گفت. خاله فردای آنروز که توان نشستن در خود نمی دید، ناله و فریاد کودکانش مجبور به بالا کردن چشم میسازد و همه آنها را در آغوش میگیرد، می بوسه و میناله و بر سیه بختی اش نفرین میفرسته. لحظه یی نگذشته بود که امرالدین با غضب داخل خانه میشه به شازیه گک ۱۲ ساله که معصومانه در مقابلش میلرزد نگاه سر تا پا انداخته با اشاره بسوی مادرش صدا میکند، زنده است یا مرده؟

شازیه هنوز جواب نداده بود که گفت، برو گمشو قواره کلفت ته پاک کو که طلبگارها میایند، ادامه داد، اگر بی ادبی از کسی سر زد سرش در دار خاد رفت. . . . . . . . . . .

امرالدین بعد از ابلاغ اوامر داخل اتاق شده اسلحه خوده در کوتبند چوبی، که شبی میخ تبیله بود، آویزان، قیافه خوده در آیینه چرکین زرد گشته، که توسط گل در دیوار پهلوی دروازه محکم شده بود، از نظر گذشتانده، بیرون شد. در صحن حویلی از جیب پوری کاغذی که در بین آن نقل های نخودی بود کشیده به شازیه داد– مه ایره نگاه کن- شیرینی است که به طلبگارها میتیم یک جای صحیح بانیش- و خودش برق آسا بیرون رفت. گویی آمد تا خاطر خوده جمع کنه که خاله زنده است یا مرده و حالی که دید زنده است رفت احوال بدهد تا خواستگاران بیایند.

شازیه که پوری نقل در دستش گره مانده مات و مبهوت بود که چه کنه- برادر بزرگش که هنوز پشت لب سیاه نکرده ولی بزرگتر از شازیه است و همیشه مادر در قصه های لب تندور خیال پلو های خوده به کودکانش تعریف میکرد و میگفت که بخیر نجم الدین جان کلان شود، مرد کمر بسته مادر باشه بازهم بخیر بریش زن کنیم، شازیه گک بدل کنیم- چنان کنیم و چنین. با یک جنون نا خود اگاه که هیچ گاهی و هیچوقت چنین نشده بود از کنار مادر بلند شده در کنار حویلی و داخل آشپز خانه می شود و دیوانه وار در جستجوی چیزی می شود به تبر نگاه میکنه و به بیل به کارد و چاقوی آشپز خانه، تکان میخورد و گویی بخود آمد به هیچ چیز دست دراز نمیکنه یکه راست بداخل خانه میرود مادر و کودکان دیگر گویی کالبدهای بی روح اند حرکات و سکنات نجم الدین را اصلا متوجه نشدند.

امرالدین حالا نتنها مزدور گاو چران در کارهای دهقانی هم از او کار میکشند- فشار کار جنجال های خانه بخصوص ناله و زجه های امشب مادر حالت روحی و روانی اش را دگرگون ساخته و این پوری نقل گویی گوگردی بود در انبار باروت خشم و انزجارش.

امرالدین داخل حویلی میشه، هنوز در چند قدمی دروازه بود که برق اسا نجم الدین از ورسی میپرد با کلاشینکوف کاکا را نشان گرفته از فرق سر تا شصت پا سوراخ سوراخ اش میکند، نجم الدین که در نشان زدن مهارت نداشت ولی آنقدر نزدیکش شده بود که میله داغ تفنگ را تن بخون تپیده امرالدین احساس میکرد و مهارت پر و خالی را هم از تهدید های گا و بیگاه کاکا آموخته بود.

نجم الدین سرد و خاموش گویی بالای آتش آب ریخته باشی ساکت هیچ حرکتی از خود نشان نداده بود که از هر طرف همسایه ها رسیدند ازدحام بیشتر شده میره، نجم لدین گویی چون میخ تبیله نصفش در زمین گور رفته از جایش تکان نخورده و توان حرف زدن هم ندارد، یکدست در ماشه و دست دیگر در کمر اسلحه مانده بود تا یکنفر جلو تر آمد و اسلحه را از دست نجم الدین گرفت او خود حرف که به گوشش نمیرسد توان تکان خوردن را هم نداشت گویی کالبد یا مجسمه گشته.

خاله توان ایستاد شدن که نداره، ولی خزیده خزیده خود را به جسد میرسانه ناله و بیداد سر میته و خوده به جسد نزدیک میکنه– کشتیش، کشتی– قتل کردی– قاتل شدی و. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

مرده تابوت و دفن- خاله لنگ لنگ کنان یکدفعه سر هدیره میرود و یکدفعه هم پیش امرالدین که در قرارگاه مجاهدین به جرم کاکا زندانیست.

چند روز بعد محکمه دایر از آنجاییکه طفلک زیر سن است از مجازات اش میگذرند ولی یکنفر صاحب قدرت نمی خواهد که بدین گونه شود چون امرالدین قرضدار او بود او میخواهد پای خاله را در این وسط در میان آورد تا بدینوسیله پول های سوخته را از او وصول کند، خاله با او توافق میکند که همه قرضهای امرالدین را بپردازد بعد او آرام میگیرد.

زمان میگذرد، خاله دارد زندگی مستقلانه را آزمایش میکنه و با خود می اندیشد که هیچ خار مغیلان نمانده که به پایش بخلعد– آرام آرام قرضداری امرالدین هم خلاص میشه رنجها دارد به فراموشی سپرده میشه به عقب هیچ نگاه نمیکند– گذشته لعنتی را به گودال فراموشی می اندازد و می خواهد تنها و تنها برای امروز و فردا زنده گی کند و از خداوند میخواهد عمر گذشته اش را بحساب نیاورد.

حالا شش سال از مرده امرالدین گذشته– تلاشهای شباروزی شان باعث شده که سر به سیالها بزنند– بمرده و زنده برود– سیالی هم چشمی کند و توان آنرا در خود می بیند که سر گیلیم دیگران بنشیند چون خود او هم حالی گیلیم دار شده.

هوس و آرزوی که دختر خود را روزی برای پسرش بدل کنه و خود را همزمان عروس دار و داماد دار کند در ذهنش تازه میشه که این کار را انجام داد.

بعد از نامزادی اش با داکتر این اولین بار است که خوشی بدنبالش آمده از خوشحالی در هوا میپره– جان میگه– قربان میگه– بزرگان را احترام کودکان را نوازش– خرمن خرمن عشق و محبت که خود دانه های آنرا در تمام زندگی ندیده بود نثار همه میکند– کلامی پر از ناز و نوازش در در و دیوار می افشاند. عمق آن احساسات خوش و لحظات شیرین را نتنها انسانها– حیوانات سبزه ها حتی شاخ و پنجه درختان بی زبان درک میکردند و می دیدند که در هنگام بع بع گوسفندان او جان جان میگفت.   

خاله که داشت کله اش به زانویش نزدیک میشد و جسم در برابر اعمال شاقه که دیروز انجام می داد اعلام ناتوانی میکرد یکماه بعد از عروسی پسر پیشنهاد خانه نشینی داد، همزمان نجم الدین حالی مرد جوان و کار کشته شده بود توان پیش بردن کار و بار و چلاندن خانه را دارد. به مزاج عروس تازه رسیده خوش نخورده نرمک نرمک به ماجراجویی ها پرداخت یکی دو ماهی طول نکشید که در پوست امرالدین در آمد و چنان جادویش کرد که گویی او هیچ برادر و خواهر و حتی مادر ندارد.

زن مکار و هیله گر هیچ نمی خواست کسی یاد کند که در گذشته خاله برای این اولادها چه کرده، او آنچه می اندیشید برای حال و آینده خود و زنده گی مستقلانه.

خاله دید که اگر این وضع طول بکشه باز هم همان صلاح الدین و امرالدین زنده میشه و باز هم همان لت و کوبها را نصیب خواهد شد که وقت بازهم خوب بود جوانی بود زخم ها زودتر پیش میامد و درد ها زودتر فراموش میشد، اما حالی توان را در خود نمی بیند، بناً چار ترک خانه با دو کودک و در یک خانه دیگر همسایه شد.

حالا نهالهای دیگرش به ثمر رسیده، اسلام الدین جان پسرش مرد بسر رسیده و دختر دومی هم ۱۷ ساله شده،. کم کم دارد خانه شان بوی شادی و خوشحالی میته– باز هم قرار است خواهر سر بدل برادر شود به خاطری که طویانه دادن هم کار آسان نیست آنهم در این محل.

می خواهد خوشحال باشد باز شادمانی کند و به آرزوی خود برسد اما این بار جرئت آن را در خود نمی بیند. غرق در وسوسه و تشویش میشه که اگر ای هم مثل برادرش باشه باز چطور کنم این دفعه کجا بروم– این دفعه باکی باشم چه بخورم، بالاخره گور و کفنم چطور خواهد شد و هزاران تشویش دیگر که ناگهان شوراندن شاگرد داکتر از گذشته بیرونش کرد و گفت، خاله، بیدار شو که نوبت ات رسیده. . . . .

Sat, March 1, 2008 12:36 pm

 

مارچ ۲۰۰۸

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

توجه:

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

 

www.esalat.org