امین الله  مفکر امینی از ایالت منی سوتای امریکا

 

                      طنز:

منتقد آزرده خاطر

 

نسیم و قسیم دو دوست بسیار نزدیک که از سالها با هم آشنایی داشتند و حتـی در دوره ایکه در یک لیسه با هم درس میخواندند یکدیگر را میشناختند. این دو دوست از لحاظ سن و سال هم با هم یکی بودند ولی هردو در نقاط مختلف در شهر کابل بــــــا هـــم زنده گی داشتند. گاهیکه میخواستند یکدیگر را ببیننــد تا با هم مانند دوران شیـــریـن مکتب و حتی زمان مصروفیت شان در دستگاه دولتی، گفــتگو و جر و بحـثی داشته باشند، ذریعه تیلفون با هم وعده ای ملاقات میگذاشتند و یا اگر امکـانات تـــــیلفونی میسر نبود یکی بخانه دیگر میرفتند و با هم قول و قرار مینمودند که کــــجا بروند تا با هم درد دل و راز و نیاز بدارند.

نسیم همیشــه در زنده گی شاکی بود و آن به عقیده ای خودش که به هرکه و هر چه و هر موضوعی که میخواست نظر انتقادی بدهد، بـــمرامش جواب آنرا دریافت نمی کرد. مثلا اگر موضوعی در یکی از روزنامه ها و جراید و یا سایر ارگان های دیگر نشراتی به نشر میرسید و منتقد آزرده خاطر یعنی نسیم آنرا به باد انتقاد مــیگرفت انتقادش به هیچ مرجع شرف نشر نمی یافت. مثلا بدوستش یعنی قسیم همیشه می گفت که ببین برادر گل! داد از عدل و انصاف است ولی در عمل ببین که چطور بـه مردم ظلم و استبداد میشود و کسی در قصه اش نیست و من که چـون حسنــــک غم کش گفته وقتم را ضایع میکنم و نظـــــــر انتقادی در برابر یک عمـل غیرعــادلانه و دور از عدل و قانون به مراجع نشراتی روان میکنم از انتقادم خبری نیست. و بــــــــه این ترتیب ده ها مثال دیگر بدوستش یعنی قسیم جان میدهد. مثلا میگفـت او قسیم گل یادت است که ما و تو یگان روز که به سینما میرفتیم و خصوصــا که یگان فلم های خوب هندی با خواندن های جالب و رقص های جالــــب هندی و زدن هـــا و بوکس کاری ها هم در آن می بود میخواستیم دیدن کنیم و زمانیکه بــدهن غرفــهء تــــــــکت فروشی میرسیدیم تکت فروش میگفت که بیادر تـکتها وقــت خلاص شده در حالیکه آنقدر مزدحم هم نمی بود که تکت به آن زودی ها خلاص شود و مــن و تو نا چار بودیم یک تکت را چار چند قیمت آن از بازار سیاه بخریم.

خلاصه نسیم به همرای رفیقش از همین قبیل درد دلــــها مینمود و از بـــخت بد و طالع بدش هم سخن ها میگفت و مثالها میداد.

قسیم که هم یک اندازه انتقاد کن بود ولـــی به اندازه دوستش نسیم آنقدرهـــا از انتقاد کردن ها خوشش نمی آمد و خصوصا که انتقاد های بیمورد و بیجا میبود ولی او هـم تا اندازه ای مشابهت خوی و خواص و کرکتر دوستش یعنی نسیم را داشت. به همیـن ترتیب دوستی آنان ادامه پیدا کرد، ولی زمانی به این دوستی ها موانع ایجاد شــــــد رژیم ها تغییر خوردند و دسته دسته با افکار جدید و سیاست های جـدید و اهداف جـدیـد روی صحنه آمدند. دوری این دو دوست از همدیگر تصوراتی را در ذهن یکدیگر ببار آورده بود که یکی در مورد دیگری فکر میکردند که شاید رفیقش کشته شـده و یا شاید از ترس ظلم و ستم چپاولگران جهادی و طالبی بدیارهای اجنبی عـازم گردیده باشند و امثالهم.

همین شاید شاید بود که روزی بعد از سالها با هم در چوک کابل ملاقی شدند، بعــــد از اینکه از دیدن و زنده بودن یکدیگر در تعجب رفته بودند یـــکدیگر را سخت در آغوش گرفته و به گریه کردن شروع کردند و در ضمن از بعضی خـــاطرات گذشته با خنده استقبال نمودند.

قسیم رو به نسیم کرده گفت که حالا اطمینان دارم که زنده گی ات بهتر شده باشــــــد و بجواب انتقاد هایت هم مشکلی شاید نباشد و حتما جواب انتقادات خود را از مــراجع بازپرس خصوصا در این نظامی که مـــجاهدین راه حق، حکمرانی دارند در مـی یابی نسیم گریه کنان این اصطلاح معروف را تکرار کرده و گفت که مــردم در گذشتـه ها میگفتند او جان برادر که: باز همان کفن کش های قدیم. نسیم ادامه داده گفت:

او قسیم جان! چقدر ما مردم خوش باور استیم. حاکمیت حزبی ها را که البته مقصد من همان پرچمی ها و خلقی ها است که مردم آنها را به بهانه های نمــیدانم کفر و چنین و چنان نام کردند، صادقترین انسانها بودند آنها، چه کارهای خوبی نبود که نکردـد و تو خودت همه را بهتر میفهمی. گرچه من و تو کدام حزبی هم نبودیم ولی بـیا هر دو راست بگوییم که همان حزبی ها آیا انسانهای خوبی نبودند؟

نسیم جان تو راست میگویی، ولی ببین که اول همین من و تو هم یگان جای، یـگان گپک ها را علیه آنها میزدیم ولی ببین حالا تو در چه حال استی و من از ترس ایــن مسلمانهای بنام که جز قطار کردن زوجه های گوناگون شریعت گفتـــه کاری نکردند و بجز کشتار و آتش سوزی و چور و چپاول و آدم ربایی، و عصمـــــت دری ها بـه خیر و صلاح مردم و میهن اصلا کاری نشد، مجبور شدم خاک عـــــزیزم را تــرک کنم و بکشور پاکستان، دشمن دیرینه ای میهن خود مهاجرت نمایم و از آنـــجا به هزار مشکلات و مصرف زیاد به هند و از هند بیکی از کشورهای اروپایی مهاجر و مـستقر شوم.

نسیم گریه کنان شروع کرده گفت شکر خدا که حد اقل تو از شر ای همه جار و جنجال ها خلاص بودی و نسیم بادامه گفتار گذشته اش ادامه میدهد که او قسیم گل سابق طوری که گفتم ورقه انتقادی ام را میگرفتند و صرف نشر نمیکردند و من گله مند میبودم ولی او بیادر حالا عـلاوه از اینکه مضمون انتقادی را نمیگیرند، انتقاد کننده جایش یا ســر دار است و یا بزنــدان که کس رویش را نخواهد دید و یا توسط گماشتگان وابسته بــــه این گروپهای نام نهاد جهادی، اختطاف میشوند و یا بقتل میرسند.

نسیم بادامهء صحبتش، بدوستش یعنی قسیم گفت: که او بیادر جان مــــــا و تو خو بعد از سالها با هم دیدیم و من بکلی فراموش کردم که خاک باین مغز و کلهء خـام کـه از تو پرسان که کدام اشتهای نان داری یا نه زیرا وقت نان است، بیا برویم در یک کافی و یا بیاد همان کباب های وطنی در یک رستورانک، آنجا نان بخوریم و لحظات بیشتر با هم صحبت کنیم.

قسیم قبول میکند و هردو در بازار همان چوک پر از گیر و دار ولی زیبا، در یکی از رستورانک خورد ولی مشهور کاکا سلیمان کبابی میروند و در جریان نان باز همان صحبت را دنبال میکنند.

نسیم باز هم بدوستش میگوید من حیران شدم که تو از گفته هایم خیلی مات و مبهوت معلوم میشدی که چرا حالا جار و جنجال است و باید در حکومت مجاهدین این چیزها دیگرنباید باشد. من میدانم که مرا کتره میگویی. زیرا گفتی که حالا دیگر باید دلـــــی خوشی داشته باشم که انتقاد هایم شنیده میشود. زیرا مجاهدین دیگران را به باد شـدیــد انتقاد میگیرند و خود شان نیز انتقاد پذیز اند.

نسیم خنده کنان بدوستش یعنی قسیم گفت که حالا دانستم که تو در افغانستان قطعا نبودی که میگویی حالا دیگر همه چیز خت سر براه باید باشد.

در همین حال گفتگو بودند که نسیم با دیدن چند نفر مشکوک که آنها را گویا مراقـــبت میکنند آهسته انگشت بدهن خود برده و برفیقش طوریکه کـــــسی دیگر متوجه نـشود هوشدار داد که چپ باشد و ادامه داد آهسته:

که حالا جواسیس مجاهدین مربوط هر فرقه و دسته صبح تا شام وظیفه ای دیگر نداشـته و در کوچه و بازار به خاطر دستگیری منتقدین میگردند. آنها به فکر این نیستـد کـــه دیگر موضوعات مهمتر از اینها هم است که غمخوری کنند مثل غمـخوری و جلوگیـری از دستبرد ها و کشت و کشتار ها و قطاع الطریق ها و آتش سوزی هـــا و جلو گیریهــا از مواد مخدره و بخصوص تلاش بخاطر تامین امنیت و غیره. خوب هردو روی این مسایل گفتگو کردند ولی دوست نسیم یعنی قسیم بخــــــاطر تسلی دلی نسیم رویش را باو کرده و گفت:

بیا نسیم گل! یک چارهء کارت را میکنم و می برمت در اروپا و کشورهــــــای غربی آنجا هرچه از دهنت بر آمد بگو و هر انتقادی که داشتی بکن چه در قالب شعر و یا چــه در قالب طنز و یا کارتون و غیره و هر چه هم از دلت آمد بگو و خوب دلت را یــــخ کن از تو کسی آزرده نمیشود و استقبالت هم میکنند.

نسیم بدوستش قسیم گفت: راست میگویی، قسیم گفت که برو تو خدام در کدام خواب خرگـــوش استی. تو خبر ها را از کشورهای غرب خصوصا امریکا نمی شنوی که در وقت انتخابــــات یکدیگر را چه چیزهایی نیست که نمیگویند و کسی جرات ندارد که به طــرف شـــــان سیل کند و آیا نمیدانی که آنها بخاطری که خود شان آزاد اند و یک کشور دموکراتیک است، چطور بکشور های دیگر بخاطر ایجاد دموکراسی می روند و تو در افغانستان ندیده ای که چقدر از سربازان این کشورها برای تامیـــن دموکراسی بقومانده امریکـــا آمده اند. و آنها هرجایی که مردم، ضرورت بـــه دیموکراسی داشته باشند میروند آنها بدون کدام پرسان و جویان میروند حتی بالای کسانیکه ظالم اند و آنها را از بیــــــن هم برده اند بالای مرده های شان شاش هم میکنند. حالا فهمیدی که معنی دموکراسـی چه است. دیموکراسی یعنی آزادی و هرچه دلت خواست بکن.

نسیم حیران مانده و از قسیم پرسید که دیگر چه چیزها است زود شو بگو که قریب است از انتقاد های نا گفته دلم بکفد. رفیقش گفت صبر کن برایت میگویم و بالاخره اینـــطور ادامه داد:

نسیم جان تو خو شاید بفهمی که حالا در کشورهای غربی و حتی بسیار کشورهـای دیگر انترنت بازار خوبی دارد و خصوصا برای کسانیکه نوشته میکنند و خـودها را سیاستمدار و نمیدانم شاعر و چنین و چنان هم میدانند هرکدام علیه یکدیگر که از آزادی بـیان و آزادی و مصونیت انترنتی و قوانین خارج مستفید اند، چیزهای به انتقاد میــــگذارند که حتــی از دو و دشنام زدن بنوامیس مردم هم دریغ نمیدارند و حتی این هم مهم نیسـت کـه طرف انتقاد شان زنها و دختران هم باشند. چیزهای میگویند که در کوچـه و بازار حتی مردم بازاری آنها را کسی نمیگویند. ببین اینها همه نشانه دیموکرا ســی یعنی آزادی بیـان است یا نه و مهمتر اینکه عکس ها و تصاویری را به نمایش میــگذارند که پلی بای ها هم یادت برود.

نسیم رفیق قسیم که از این رویه قریب بود فریاد بزند آهسته بدوستش گـفت کـه بیادر ترا بخدا راست میگویی. دوستش گفت چرا قسم میدهی والله باالله راســـــــت میگویم و اگر باورم را نداری ترا به صفحات انترنتی میبرم و هم بصفحات فیـس بوک و عملا چنین چیزها را برایت نشان میدهم.

نسیم گفت بیادر گل! حالا هر کس که دلش هرچه بخواهد دو و دشنام بدهد نفـرهـــای که مسوول سایتهای انترنتی اند و یا مسوولین فیس بوک، چطور آنها را نشر میکنند. آیا آنهـــــا مسوولیت ندارند که نوشته ها را حد اقل بخوانند و از تعرضات معنوی و مادی به اشخاص ذیربط جلوگیری کنند. قسیم بجواب رفیقش گفـت او بیادر شهر خربوزه خونیست، بلــــی آنها جلو گیری میکنند ولی طوریکه هر نوشته که برای شان میرسد بعد از نشر مضمون هر چه باشد، سیاسی باشد، اقتصادی باشـد، اجتماعی باشد، مذهبی باشد، خوب باشـــد یا خراب باشد، دو و دشنام داشته باشد و یا نداشته باشد، فقط نوشته میکنند:مسوولیت نوشته ها بدوش نویسنده گان آن میباشد.

نسیم که از گفتار قسیم بتعجب رفته بود، رو برفیقش یعنی قسیم کرده گفت. پس ایـــــن صفحات انترنت بخاطر همین موضوعات است. رفیقش گفت آنقدر نه بلکه زیادتر هـــــم کسانیکه اگر خواسته باشند عقده های شخصی، قومی، مذهبی، سیاسی، فرهنگی و غیره را هم نسبت بیک شخص مورد نظر بصفحه بکشد از انترنت کرده جایی مصوونی برای نشر چنین اندیشه های علمی دیگر وجود ندارد و هم ادامه داد که حالا نسیم گل اگــــر در گذشته انتقاد های ترا ولو هرچه بود و به هر علتی که بوده و نشر نشده حالا میتوانــــــی قلم را بگیری و علیه هر که هرچه دلت خواست بنویسی، بنویس ولو چــرندیات هم باشد نشر میشود و دیگر سر کس رای و چرتت را خراب نکن.

نسیم که از گفتار رفیقش و دوستش یعنی قسیم به حیرت و تعجب آمده بود گفت:

 برو بیادر ما غریب و دوده غریب. من بکشورهای اروپا و کشورهــای غربی نمیروم و از همین خاک توده ای وطنم، علیه این بیتفاوتی ها و بیعدالتی ها می رزمم و همـرای آن دسته های که مصاب به همچنین چرندیات و عقده های شخصی و غیره و غیره نیستند بمیدان کار و زار بخاطر تامین عدالت و مساوات برادری و برابری با رزمنده گان واقعــی وطن و سایر مردمان صلح دوست یکجا میشوم. این دیگر برایم مهم نیست که پرجمی ها اند یا خلقیها و یا وطنپرستان دیگر. هرکـه باشند ما آنانی را میخواهیم که از خود برای نجات مردم و میهن کشته ها داده اند و تپه تپه از شهیدان این راه نه تنهـــا در کابل بلکه در همه نقاط وطن وجود دارد و مهمتر اینکه همه همخون و هموطنیم.

با این گفتگوی هردوی شان از هم جدا شدند و کمی از یکدیگر دور نرفته بودند کـه قســـیم رویش را بطرف دوستش یعنی نسیم نموده و گفت نسیم جان به سرت و بدوستــی کـه بین من و تو است دروغ نگفته ام. هر دو خنده کرده از هم جدا شدند. و باز قسیم یکبار دیگر گفت که من همان یار قدیم تو ام در هر راهی که تو میروی من هم با تو هستـــــم ولی حالا دیگر هوشیار شده ایم و بازی منافقین و جهادیان بنام و خصوصا و خصوصا "طالبان" را نمیخوریم. و شکر خدا که هنوز در وطن ما حزبی های وطنپرست و صادق با مسلمین و مسلمات واقعی وجود دارند. تا دیدار آینده خدا حافظ نسیم جان.

 

 11-05-2012

 

 

(بی ‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ ی تفکر اوست، «اصالت» در برابر نظر دیگران مسئول نمیباشد)

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

www.esalat.org