عرفان و تصوف در امتداد تاريخ

«بحث اول»  پژوهش و گردآورنده (جانباز- نبرد) از پلخمری

 نام هنرمند : محمد حیدری .....سایت موزه هنرهای دینی

غبار نفس ها، رقص اوج شان می کشد به حجره های فیروزه ای، و طاقچه های کبوتر نشان ، بی تاب ِ چرخش های پرواز، محو تماشایند .....که انگار کتیبه های حقيقت هم، بلندای  شعر را، مترنم اند به حریم ِ نگاه .... و خالی ِ دستان ِ نیاز  که پیش کش ِ صحن ِ حضور، غرق آیینه های بی رنگی اند... ودرین کش و قوس،  تو سنگ های له شده را می نگری به هروله ای در خویش ، مبادا ، بوسۀ سنگفرش های سر نهاده بر قدوم ِ آشنا، غیرت نامردمانی شان بتکاند ... به ریزش مردمی ها... دستی قفل حجرۀ چوبی می شود... و دردی، که وجودت را می گرداند، به لکه های سرخ مانده بر مقبول ترین ِ ذکرها، و چراغ گِرد سوزی  که آرام بر گوشۀ اتاق، آرمیده ... هنوز شیشه هایش  غرق بی رنگی اند ، و دل پر احساس او، که همیشه واگوی سِر ّ ِ نور است، به هفت بیان ِ آسمانی... چیزی به سینه ات می دود، و جای پایش، چشم های خشکیده ات را می جوشاند ... وقار و خاموشی ، و گذر سال های سکوت و سوختن ... و نجوای غریبانۀ شعلۀ برآمده از دل...

ذکرهای زخم خورده ات  سرباز می کنند و پیشانی ات به یادگاری سنگ های جاندار، به شکاف حجره چوبی بوسه می زند... و بی تاب دل "او"، سالیان  همنشینی را فرو می بری و توان از کعبۀ آرمیده بر غربت ِ ضریح  می طلبی.. که دستانی مهربان ، شعله چراغ را، به حرمت غریب ِ صاحبخانه، بالا می کشد و نجوای ساختن اش به سوزشی نو را به رخ ات می کشد که ... شوق اش به شعله ای، زمزم ِ حیات را جاری زمزمۀ شبانه اش می کند . . .  و درد "او"ست به جان ِ کلام اش دویده، که شعله، سرمست ذکر، گرماگرم ِ سماع حضور است، به حکایت ِ ماندگان ِ بر سنگستان ِ ابتلا . . .

(جان در تن هستی، جلوه های گوناگون يافت، هم بر وهم بالا، گياه و انسان و جانور!)

و مردمان در هر گوشه فراهم آمدند، روييدند. چون كوه از زمين و گياه از كوه. بر كناره  های درياچه های آرال و كاسپين و رودهای آمو و سير(فرارود) تا اروند، بیش از ده هزار سال پيش، مردمانی مي زيستند كه سپس تر به سبب خشكابي و خشكناني، فزوني آدميان وفزون خواهي،ساز و سامان رمه داري و گله گرداني، به سوی هند، آسياي مرکزي و اروپا سرازیر شدند. آنان با مردمان اسكیت و سكاها نیز همنژاد و هم سامان بوده و در گستره تاریخ، پیوندهای بسیاری داشتند. در درازای بیش از ده هزار سال، مردمانی گوناگون، در این سرزمین كه افغانستان می خوانیمش، زیسته اند. از آن سوی آمو دریا و سیردریا تا كناره های اروند و از شمال تا دریای كاسپین و از جنوب تا كرانه های عمان و خلیج.

این مردمان كه فرهنگ ویژه خویش را بنیاد نهادند، بی گمان بده بستان هایی بسیاری با برادران هندی و همسایگان چینی خود و سپس تر با همسایگان دورتر دراروپا نیز داشته اند.

دبستان عرفان، در این سرزمین، رویید است و زادگاه و پرورش گاه آن اين سرزمين است و پرورش دهندگان بوده و سپس در كشاكش تاریخ و بده بستان های فرهنگی و انسانی، از دیگر چشمه ها نیز نوشیده است و عرفان هندی و یهودی واسلامی  و... بسیار و بسیار از أن توشه برگرفته اند . ریشه و آبشخور این راه و شیوه نگرش بر هستی، در ژرفای اساتیر، تاریخ و فرهنگ والای این مردم است.

زبان، زمین و راز و رمزهای آن خراساني است. یعنی كه بزرگترین دستاوردها و بازمانده های فرهنگی این منش و روش و كنش به زبان پارسی دري، و پدید آمده و دریایی از اساتیر كهن در خود دارد و در درازای تاریخ نیز به همین زبان زبانه كشیده، سخن گفته و راز و رمز هستی را برشكافته است. این اندیشه در گذر تاریخ به خرافات و قهرمان پروری ها و كژاندیشی ها آلوده شده و بارها پالایش یافته و پویا و جویا بوده است و نیاز روزگار ماست كه با گوهر رخشان آن آشنا شویم و بن و ریشه خویش را بشناسیم. این همه یاس و دلمردگی و كناره گیری از مردمان و شادی و شادمانی كجا و آن گلبانگ عاشقانه كجا كه:

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

فلك را سقف بشكافیم و طرحی نو دراندازیم

آن خرافات و توسل به سحر و جادو و مردم فریبی كجا فریاد عاشقانه عرفان كجا كه:

ساقی به نور باده برافروز جام ما

مطرب بگو كه كار جهان شد به كام ما

ما در پیاله عكس رخ یار دیده ایم

ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما

آن بی خبران درگیر چیدن دستگاه و بارگاه كجا و پیام انسانی عرفان كجا كه:

غلام همت آنم كه زیر چرخ كبود

ز هر چه تعلق پذیرد آزاد است

بخشی از این دانش و حكمت و شیوه نگرش به هستی، البته كه نام جادو نیز گرفته  و جادو، خود، جستن راه چاره بود و كلمه ماژیك اروپایی از همان مغ و حكمت مغان آمده است. بخشی از مسایل جادویی به شكل ستاره شناسی، دانش حروف، دانش اعداد، اسطرلاب، دانش نقطه ها، سیمیا و كیمیا در بینش ما داخل شده و تاثیر نهاده است. پپروان این آیین و رهروان این راه، در بسیاری از گذرگاه های تاریخ، همدوش و همراه دیگر اقوام ، به نبرد برخاستند و پرچم آزادگی را بر دوش گرفتند. مانند:

جنبش مانویان و مزدكیان، پیش از تسلط تازیان.

این عرفان در دل كدام تمدنی شكل گرفت و بالید؟

هم چنان كه در خاوربر كناره های پنج آب و سند، تمدن خراساني وهندی به معنی تمدن رودخانه ها شكل گرفت و در باختر این سرزمین نیز بر كنار رودهای اروند و میان دو رود، نیز تمدن دیگری به طور همزمان وجود داشت، چر میان این دو تمدن، و در داخل اين مرزوبوم، كه از دریاچه ها و جنگل های انبوه پوشانیده شده بود، یعنی بر كناره های  آمو دریا و سیردریا، از سمرقند و بخارا و بلخ تا كناره های اروند رود، نیز تنمدن بزرگی شكل گرفته بود كه مركز آن بلخ و خراسان بود.

این تمدن بیش از ده هزار سال پیش وجود داشته است. به گمان اغلب، آرياييها و هندیان، روزگاران درازی، در كنار یكدیگر، در همانجا می زیسته اند و این همه اخلاق و آداب و فرهنگ مشترك، یادگار آن روزگار است. حكومت اشكانی و آشوكای بزرگ و چندرا گوپتای پهلوان و فیلسوف در هند چه همانندی های بسیاری دارد! هم چنان كه عیاران عارف درزمان هاي اخيردرکابل ، بلخ ، هرات وغزني زيسته اند ونامهاي جاودانه ي ازخويش باقي گذاشته اند. این سرزمین و تمدن كه از آن یاد كردم، زادگاه عرفان، پایگاه پهلوانان و عیاران و رندان و قلندران نام آور تاریخ است. چه بسیارانی كه از این سرزمین برخاستند و بنیان عرفان را نهادند، چون: رابعه، رودكی، ابوشكور بلخی، ابومعشر بلخی، شهید بلخی و مولوی بلخی ، علي سيناي بلخي  ، ناصرخسروبلخي قبادياني و... نخستین پهلوانان عارف چون: رستم ، سیاوش ، آرش کمانگير، ابومسلم خراساني ، يعقوب ليث صفاري ، سلطان محمودغزنوي و... كه همه از این ناحیه برخاستند. و ابراهیم ادهم، آن شاهزاده نیك نهاد كه عرفان به نام او می آغازد و بودا و كیخسرو، همه و همه از بلخ و خراسان و سیستان بودند.

این عرفان در این سرزمین ساكن نماند: پس از اسكندر و در زمان اشكانیان، قدرت گرفته و با یونان آشنا شد و بسیار چیزها به اروپا داد. در هنگامه تازش تازیان پابرجا ماند و با اسلام آشنا گردید و روان تابناك خویش را بر جسم خشك و تاریك آن آیین تابانید. با قیام های مردم خراسان و سیستان و دیگرجاها و روی كار آمدن حكومت های آزاده و عیاری، وارد  دومین دوره شكوفایی خویش گردید در تازش مغولان، مهاجرت آغاز گردید. چراغ بلخ را كه رو به خاموشی می رفت، برافروختند. آنگاه در ادامه یورش ها، کابل ، هرات ، تخارستان ،جوزجانان و... به مركز عرفان بدل شد و از آن دیار با اندلس آشنا شد.

(آفریدگار گوهر تن زرتشت را از طریق آب و گیاه به تن پدر و مادرش منتقل كرد... و گوهر تن زرتشت از گیاه ها به گاوها رسید و در شیر گاوها آمیخته شد - كتاب دینكرد) و جهان از عشقبازی بهرام و رام زاییده شد و سحرگاهان سروش و رشن آن را هستی بخشیدند. اساتیر، دنیای رنگین و پر از راز و رمز كودكی های انسان است. جهان خیال و رویاست. جهان آرزوها، دریافت ها و برداشت های انسان است از خود و طبیعت در نگاهی به جهان ، در رویا و سایه و آب. دیداری با نیمه دیگر خود.

اساتیر، گره گاه زمین و آسمان است.

اساتیر همواره از گذشته های دور و خیال انگیز و آینده های بی نام و نشان حكایت دارد.

اساتیر، فرهنگ بزرگ روانشناختی هستی است.

نگاه جستجو گر انسان است به درون تو در توی خویش و از آن جا به همه ی هستی: به خدایان و نیمه خدایان و فرشتگان. به افلاك و كهكشان ها. به كوه ها و رودها و دریاها. به حیوانات و گیاهان و آنچه او را خیره می داشته و سرانجام به آدمیان از دریچه های آرزو و خیال! عرفان ما، ریشه در اساتیر دارد. در نخستین بخش از بررسی چگونگی تاریخی جهان نگری عرفان ، به نشانه های پیدایی آن در اساتیر كهن پرداخته ميشود . این بخش از دو پاره تشكیل می شود:

پاره اول. دورانی كه آريايي ها و هندیان بر كنار امو دریا و سیردریا، بیش از پنج هزار سال پیش، باهم می زیستند. پاره دوم. پس از جدایی آن ها كه هركدام به سویی روانه شدند و دگرگونی بسیار یافتند.

دوران هند وآريايي:  عرفان ما با نام خدایی كه در جان هستی است، آغاز می شود.

هستی، چونان نتیجه شادمانی و عشق بازی خدایان می روید و می بالد . خدا در هستی و هستی در خداست.

بهرام و رام در زهدان هستی ، عشق می بازند و هر سحرگاه جهانی نو زاده می شود. آدمی و خدا و طبیعت در هم آمیخته و با همند و از یكدیگر می رویند. جم یا یم یا یمه یا همان مشی با مشیانه، نخستین جفت آدمی هستند كه از درون ریواسی، هم بر و همراه و هم بالا می رویند.

جم از كهن ترین سیماهای اساتیری هندو آريايي  و فرمانروای بهشت است. او یابنده آتش،گردآورندهمردمان، آسایش بخش مردگان است. مسكن وی بر بلندترین آسمان است. وی در میان آواز نی زندگی می كند .جم با ایزد مهر كه ایزدی خورشیدی است نزدیكی های بسیار دارد. هردو سلطان نوروز وآغاز بهارند.

جمشید هنرها و رشتن و ساختمان كردن و استفاچه از آهن و كشت ورزيدن را به مردمان می آموزد.

جمشید كه خود آدم است، آتش و طب و یافتن گوهرها و خانه سازی را به انسان می آموزد. و چنین است سیمای شهر جمشید:

چنین سال سی صد همی رفت كار

ندیدند مرگ اندر آن روزگار

ز رنج و زبدشان نبود آگهی

میان بسته دیوان بسان رهی

به فرمانش مردم نهاده دو گوش

ز رامش جهان بد پر آواز نوش

خودداری از آزار دیگران واز پایه های عرفان و آزردن جان، گناهی بزرگ است و به همین سبب مردمان اين سرزمين در آن روزگار، گیاهخوارند و این ابلیس است كه به وسیله ضحاك تازی مردمان را گوشتخوار می كند:

جز از رستنی ها نخوردند چیز

ز هرچ از زمین سر برآورد نیز

پس اهریمن بد كنش رای كرد

به دل كشتن جانور جای كرد

وداها یكی از یادگارهای مشترك هند وآريايي است. چهار ودای بزرگ( ریگ ودا: دانش سرودها.ساماودا: دانش آهنگ ها. و دانش قربانی و دانش سحر و جادو) هستند. ریگ ودا ( يکهزاروبيست وهشت)  سرود است. سرود شگفتی آور آفرینش كه در آن نشانه های آشكار وحدت وجود و روییدن هستی چونان گیاهی دیده می شود:

( بین روز و شب مرزی وجود نداشت

وجود یكتا به تنهایی نفس می كشید.

جز او هنوز دیگری وجود نداشت.

ظلمت بود و همه چیز در ظلمتی عمیق نهان بودـ اقیانوسی بدون نورـ

نطفه حیات كه هنوز در پرده نهفته بود،

طبیعت یكتا را از درون گرمای سوزان شكفت.

آنگاه نخستین عشق پدید آمد.

سپس سرچشمه تازه خرد نمایان شد.)

وداها به امر وحدت وجودو پدید آمدن مدام هستی از دل نیستی، كه از پایه های عرفان است، چنین می نگرد:

(خالق با مخلوق یكی و جمیع صور زندگی، یكی هستند. هر شكل زمانی شكل دیگری داشته است.) فرهنگ عرفانی ـ پهلوانی، ازهمان دوران همزیستی آريايان و هندیان برمی آید. ریگ ودا و اوست با همه تحریفات، دارای نكات مشترك بسیار هستند.گاتاها كه كهن ترین بخش اوستاست ، شبیه ریگ ودای هندی است. گات یعنی سرود و همان است كه در موسیقی شرقي  باقی مانده است و ریگ ودا نیز معنی كتاب سرود دارد.

هر دو بر این باور بودند كه هستی زاییده و روییده از موسیقی و آهنگ است و سرود و سرودن با آفریدن و آفرینش در پیوند تنگاتنگ است. رام كه همان دختر یا خود سیمرغ است و هستی نتیجه عشق بازی او با بهرام است، زنخدای موسیقی و سرود است. داستان های پهلوانی عرفانی مشتركی در یشت ها ( یسنا-  یسن-  جشن) و ریگ ودا وجود دارد، چون: جم. فریدون. آبتین.كیخسرو.

هم چنین مهابهاراتا و شاهنامه نیز دارای نكات مشترك بسیار هستند. ییما همان جمشید و تراتیانه ، همان فریدون است. اوشانا همان كاوس و سوشرلاوس همان كیخسرو است. ایندره و ورثرغنه، در پهلوی ورهرن و در زبان دری، بهرام شده است. گیاه مقدس هیومه، همان گیاه مقدس هندی سومه است. ترنم های دینی هر دو یكسان، هر دو پابرهنه وارد نیایشگاه می شوند. كمربند بستن و سرودهای مشترك، نشانه های بنیادهای مشترك بین آن دو هستند. نیایشگاه نوبهار بلخ، نمه میهاره یا نیایشگاه نو است و برمكیان همان پره مكه به معنی سرور و سركرده و نگهبان این نیایشگاه بوده اند.

در جنوب افغانستان، در دیواری سنگی، ده ها هزار آشیانه ساخته اند كه شب ها در آن آتش افروخته و پیروان بودا و عارفان در آن ها به نیایش برمی خاسته اند. دو بتواره ۳۵ و ۵۳ متری كه یاقوت حموی ، آن ها را سرخ بت و خنگ بت نامیده و عنصری منظومه ای به یاد آن ها دارد، یادگار این پیوندهاست.(این تندیس های بی نظیر را فرومایه گان طالب وپاکستان  برای گسترش اسلام به توپ بستند) این همه واژه ها مانند: بت. صنم و شمن در تصوف ، نشان این سابقه است. سماع (د ست افشانی و پایكوبی با سرود و موسیقی در خانقاه) ویژه عرفان خراساني و هندی است و در بسیاری جاها ممنوع بوده است.

اپانیشادها در ۱۰۱ گفتار نیز از یادگارهای آن دوران است. در آیین انان  معبدی وجود ندارد. وحدت وجود، اسرار جهان، درون نگری، تلاش در راه شناخت روح جهان یا آتمن با سیر و سلوك و خلوت و سرانجام پیوستن انسانی با صفا و ارامش به اقیانوس عظیم روح، به آتمن یا روح الارواح. یگانه شدن برهمن و اتمن، ترجیع بند منظومه بزرگ این آیین است، كه مایه های عرفان كهن خراساني در آن به خوبی دیده می شود. در ابره وحدت وحود در این كتاب آمده است: (تو مردی، تو زنی، تو دوشیزه ای، تو پسری، تو پیرمرد متكی به عصایی، تو پدید امدی در حالی كه چهره تو به هر طرف بود. تو زنبور كبودی، تو طوطی گلگون چشمی، تو ابر توفانزایی، تودریاها و فصل هایی،  تو را نه اغاز است و نه انجام، همه ی جهان از تو برآمده است)

در باره رسیدن به وصال جانان و یكی شدن همه ذرات هستی آمده است: (هم چنان كه رودخانه ها به دریا می ریزند و نام و صورت خود را از دست می دهند و عین دریا می شوند، مرد عارف عاقل نیز هم چنان وقتی خود را از قید نام و صورت برهاند، در ورای آن، در ذات نورانی عقل مطلق، مستهلك و فانی می شود. آن كس كه برهما، یعنی وجود متعالی را ادراك كند، خود نیز برهما می شود.)

فنا به معنای یكی شدن همه گرده ها و نرمه های هستی در اپانیشادها آمده است: (هم چنان كه قلعه ای از نمك در اب منحل می شود، آری، نفس منفرد نیز چون منحل شود، ابدی است، آگاهی محض است، بي نهایت است، متعالی است.) در اپانیشادها،از عرفانی سخن می رود كه سپس پیروان بسیاری یافت.

دانایان اپانیشادها، خطاب به انسان فریاد برمی آورند كه:

ـ عقل ناكافی و نارساست.

ـ باید خود را از هر گونه آشفتگی روحی و جسمی دور ساخت.

ـ در پس همه ی صورت ها و حجاب هاوحدت و یگانگی برقرار است.

ـ ما در حقیقت با خودو خدا كه همان روح همه اشیا است، یكی هستیم.

ـ هركس با سیر و سلوك و ریاضت می تواند از فردیت نجات یافته و به سعادت ابدی رسیده و به عالم روح بپیوندد. چارواكه ها به قدرت این دانایان پایان دادند.

چارواكه ها نوعی عرفان الحادی را رواج دادند. آن ها بر این باور بودند كه جسم مجموعه ای از اتم هاست. اصل حقیقت ماده است. حیات جاودانی و بازگشت مفهومی ندارد. هدف از زندگی، زندگی كردن است. یگانه حكمت واقعی، سعادت است. واژه زندیق كه گنوس نیز از آن آمده و سپس به تمام مخالفان دستگاه دینی و دولتی اسلام خطاب شده، نخست به پیروان این دبستان لقب داده شد و یاران آنان نیز به همین نام خوانده شدند و از همین زمان است كه عرفان پرچم استقلال خود را از دین و فلسفه برمی افرازد.

اینان چون دراویش به هر سوی جهان پراكنده شدند تا اندیشه های خود را با مردمان در میان نهند. این رویداد در هنگام جدایی آريايي يان و هندیان انجام گرفت و به همین سبب برآمدهای مشترك بین چارواكه های هندی و آريايي بسیار است. در كتاب اساتیر آمده است:( زندیق یا زندیگ در پارسی میانه از زناتی اوستایی به معنی آگاه شدن و از ریشه زن به معنی دانستن و اصل آن یعنی عارف و أگاه و این زندیق برابر گنوستیگ بوده است، چه واژه گنوس یعنی دانستن و با عرفان یونانی نیز یكی است.)

هم چنین این واژه با know انگلیسی وjnana  سانسكریت همریشه است و معنی معرفت ناشی از مكاشفه و سنت های راز آمیز دارد. پس به گمان زياد  زندیق در نخست به عارفان گفته می شده و معنای آگاه و دانا داشته است. در این جا با دو نام روبرو هستیم كه سرگذشتی همانند دارند و هر دو بنیان گذار مكتبی جهانی و عرفانی هستند. هر دو بلخی هستند. هردو شاهزاده اند و در جستجوو سلوك، كاخ را وا می نهند و به خلوت می نشینند و سخنانشان بسیار به هم نزدیك است: بودا و ابراهیم ادهم.

نزدیك دو هزار و پنجصد سال پیش، بودا دنباله افكار عرفانی را گرفت. او می گفت انسان باید با داد زندگی كند. شكیبا و مهربان باشد. این جام سیال، جاودانی نیست و پس از مرگ زنده نخواهد ماند. گفتارهای او نیز مانند افلاتون و كنفوسیوس و سقراط به شكل مكالمه بود. سوتراد دلخواه او چهار حقیقت بود: زندگی درد و رنج است. رنج ناشی از خواهش هاست. خردمندی در فرو نشاندن خواهش هاست. درد و رنج بر همه چشز تسلط دارد. وی فقیرو غنی را یكسان دیده و بر ضد روحانیون سخن می گفت. به الهیات توجه نداشت. در دبستان او خدا وجود ندارد. انسان با سیر و سلوك می تواند به نیروانا یا آرامش دست یابد.

بودا در باره وحدت وجود در یكی از آخرین سخنرانی های خویش می گوید:

(نفس های پریشان و مضطرب ما در حقیقت نه موجودات و قوایی جداگانه، بلكه آژنگ های زود گذری بر جویبار حیاتند. هرگاه ما خود را جزوی از كل بشماریم و نفوس و امیال خویش را هماهنگ با كل اصلاح كنیم، آنگاه دشواری ها و ناكامی ها به اندازه پیش اندوهگینمان نمی كند.اگر یاد بگیریم كه نسبت به همه افراد انسانی و همه موجودات مهر بورزیم، آنگاه خواهیم توانست آرامش را به دست آوریم.)

سرچشمه نیروانا یا آرامش، خاموش ساختن شهوات است و هر قدیسی با به دست آوردن هفت جزو نیروانا می تواند در همین دنیا به آن دست یابد: خویشتن داری، حقیقت جویی، قدرت ، آرامش، نشاط ، تمركز فكر، علو طبع. شاپردانش می گفتند: (كشتن موجودات زنده را ترك گفته و او كه زمانی از سلحشوران بود، گرز و شمشیر را به كناری نهاده و به همه موجودات جهان با مهر و محبت شده و به صلح و آرامش عشق می ورزد.) چه رابطه اى بین معنویت و عقلانیت و عدالت در فرهنگ ماوجوددارد .

خیلى از انسان هایى که ما آنها را آدم هاى بدى در تاریخ مى دانیم و در معرض نفرین بشریت هستند شعارهاى بسیار خوبى داشتند. شعارهایى که در آن دوره و در این دوره حتى ممکن است قابل توجیه و قابل دفاع باشد و همه مشکلات در مسایل نظرى و شعارهایى که داده مى شده نبوده است .

امروز شاهد آن هستیم که بشریت قرن ۲۱ را چقدر بد شروع کرده است و معلوم نیست که مى خواهد بالاخره همه چیز را از چه نتیجه بگیرد و نتیجه خواهد گرفت. ما هنوز با چنین جهانى روبه رو هستیم.

اوضاع بشر نسبت به قرن ها و هزاره هاى پیش خیلى تغییر نکرده است. ابزار بشر تغییر کرده است اما خود بشر نه.  امروز افسانه اى ساخته اند به نام بشر جدید اما بشر جدید همان بشر قدیم است با ابزارهاى جدید و یکى از دروغ هاى هیجان انگیزى که به ما گفته اند و همیشه به ما مى گویند این است که ما در دنیا با بشر جدید سروکار داریم که اساسا با بشر قدیم متفاوت است در حالى که مى بینیم ابزار کار این بشر جدید هنوز و همچنان همان پنجه شیر و دندان گرگ و دم روباه است و نه فقط در عرصه سیاست و جنگ در عرصه اقتصاد و فرهنگ و امروز در دنیاى بشرى وضعیت همین است.

امروز در صحنه اقتصاد جهان هم رابطه ها رابطه گرگ و میش است. در عرصه فرهنگ هم صداهاى زورمند و غیرمنطقى بر صداهاى منطقى غلبه کردند.  حتى معنویت هم که موضوع مورد بحث است به نفع صاحبان قدرت و سرمایه و رسانه مصادره مى کنند و علیه حقوق مردم استعمال مى کنند. در واقع بشریت اسباب بازى بزرگترهاى جهان شده است.  معنویت از مادیات جدا نمى باشد و لذا در فرهنگ اسلامى اینطورى نیست که بگویند یک بخشى از زندگیتان مادى است و یک بخشى از آن معنوى بلکه همه ابعاد زندگى از ازدواج و کار و درس خواندن حتى تفریح رفتن و خوابیدن اگر به آن معناى اصلى زندگى که انبیاء آوردند گره بخورد همه مى تواند معنویت باشد.  امروزه عرفان آسیایى معنویت بودایى و برهمنى که تبلیغ مى شود درویش بازى هاى انگلیسى عرفان مسوولیت گریز عرفان انزواطلب، عرفان مالیخولیایى، عرفانى که با مواد مخدر و با شراب مى شود تقویتش کرد یک چنین عرفانى در واقع یک عیاشى معنوى است یک لذت طلبى روانى است در واقع یک نوع دنیاطلبى است .

هفت وادی عرفان:

- طلب - عشق - معرفت - استغنا - توحید - حیرت - فقر و فنا

 وادي در اصطلاح  شیخ عطار مراحلی است که سالک طریقت باید طی کند و  طی  این مراحل را به  بیابانهای  بی زینهاری  تشبیه کرده است که منتهی  به  کوههای بلند  و بی فریادی  می شود که  سالک  برای  رسیدن  بمقصود به عبور از این  بیابانهای  مخوف و  گردنه های  مهلک  ناگزیر است  و آنرا به  وادیها  و عقبات سلوک تعبیر کرده است.

به طوریکه صوفیان مقدم در تصوف هفت مقام تصور کرده اند از این قرار:

- مقام توبه - ورع - زهد - فقر - صبر - رضا - توکل. و اما عرفان ...  .  عرفان واژه ای ست با  طیف معنایی  مثبت  به معنای شناخت.  معنای  لغوی  عرفان  به  زبان عرب یعنی شناخت  و  دانستن  پس از نادانی، یعنی  نگاه  دقیق  به زندگی - نگاه  عمیق  به  زندگی  و  این  زمانی  میسر است  که

انسان  خود  و  ذهنش  را ازخرافات  ووابستگی  به  ادوار  و  قوم هاو باورها وگذشته  و آینده  رها سازد. یعنی  انسانی  که  فکر مستقل  دارد  یعنی  انسانی  که  ادوار  و قوم ها  و  باورها  از  طریق  او  سخن نمی گویند... ما  زندگی  نمی کنیم  که  فقط  پیر شویم  بلکه  بایستی  رشد  پیدا کنیم  اینها  دو  چیز متفاوتند. پیر شدن  از هر حیوانی  بر می آید  ولی  رشد کردن  امتیاز  ویژه  انسان است.

 رشد کردن  یعنی  حرکتی  پیوسته  به  اعماق  اصل زندگی  نه  عکس زندگی..

 

 

توجه !

کاپی و نقل مطلب فوق صرف با ذکر نام و ادرس سایت «اصالت» مجاز است !

  

پنجشنبه، ۱۲  جون   ۲۰۰۸

www.esalat.org