Sat, October 20, 2007 9:02 pm

روایاتی چند در باره
حضرت شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی
شاعر شیرین سخن ایران زمین

برج میزان ۱۳۸۶

امین الله مفکر امینی

روایت است که روزی حضرت شیخ سعدی، بعزم سفر عازم کشور افسانوی و پهناور هند شد تا از آن سرزمین افسانوی دیدن نماید. بعد از قبول زحمات سفر و دیدن نقاط مورد نظر خواستند تا دیداری هم از ایالت گجرات آن سرزمین زیبا بعمل آرند.

همان بود که عزم سفر بگجرات را پیش گرفتند و بعد از رفع خستگی و اقامت در یکی ازمحلات آنجا، خواست بگردش بپردازند و از بعضی مناظر زیبای گجرات دیدن نمایند . چون وقت نماز فرا رسید حضرت شان بچشمۀ آبی که از داخل باغی بطرف بیرون در جریان بود بقصد وضو پایین تا مراسم وضو را بخاطر ادای نماز دیگر بجا کنند. بهر ترتیب در اثنای وضو، چشم شان بآنطرف چشمه افتید.ملاحظه فرمودند که هندویی از اهل سک مشغول تدریس نونهالانی خیلی قشنگ و بدون خط و خال است. شر شر آب، آن هندوی مربی و آموزگار نو خط و خالان را متوجه حضرت شیخ سعدی نمود که از آنطرف چشمه، چشم انداز شاگردان او میباشد. خلاصه از دروازه ای باغ بدر شده و حضرت شیخ سعدی را با اشاره بداخل آن باغ دعوت نمود. حضرت سعدی بعد از انجام وضو بداخل آن باغ رفتند. استاد سِک بچه ها با حضرت سعدی به گفتگو پرداخته و با یشان بار ملامت انداخت که در این سن و سال دیدن بطرف بچه ها عملی نادرست از انسانی بآن سن و سال بدور است. خیر، بهر ترتیب، استاد سِک بچه ها که بفارسی خوب میتوانست تکلم نما ید از حضرت سعدی راجع به کنیه اش سوالاتی نمود. آن حضرت فرمودند که من از شیراز سرزمین ایران هستم. معلم سِک بچه ها حرف اورا بریده و بر ادعایش که وی از ایران و آنهم از شیراز جای حافظ و سعدی شیرین سخن است خط بطلان کشیده و گفت که شیراز جای سعدی و حافظ این امکان ندارد. خیر حضرت سعدی به گفتنش اصرار ورزیده و گفتند که حقیقتا از شیراز اند .

معلم سِک بچه ها گفت :

بسیار خوب، اگر شما از شیراز هستید حتماً اشعار سعدی و حافظ دو استاد شیرین سخن فارسی را نیز بیاد خواهید داشت و برای اینکه باورم بر گفتار شما آید لطفاً نمونه ای شعری از سعدی را بمن باز گو کنید. حضرت سعدی فرمودند که بسیار خوب من نمونه ای از شعر آن حضرت را برای شما پیش کش میکنم ولی شرط اینکه من صرف شعری از سعدی را برای شما میگویم که البته بعد از شنیدن آن با من کاری نداشته باشید. موافقه بعمل آمد و حضرت سعدی چنین گفتند:

                    خدایا بی معلم ساز طفلان پری رو را

                            گرفتار سگی تا چند سازی خیل آهورا

استاد سِک بچه ها با شنیدن این شعر بر آشفت و با حضرت شیخ سعدی بمشاجره پرداخت.

حضرت سعدی فرمودند که من شعر سعدی را بقرار اصرار خودت برای تو خواندم و جز شعر آن حضرت دیگر چیزی نگفته ام. در جریان این گفت و شنود اهالی دیگری از گجرات جمع و سبب مناظره را پرسیدند و بعد از شنیدن جریان از سر تا بآخر، یکبار دیگر از حضرت شیخ سعدی سوال نمودند که بسیار خوب اگر این شعری که گفتید از حضرت سعدی است شما حتماً اشعاری دیگری نیز از آن شخصیت والا سخن را بیاد دارید، شعری دیگری بگویید با شما کاری نداریم . باز هم آن حضرت لب به سخن کشودند و شعر دیگری چنین بیان فرمودند:

                                             سعدی تو در این دیار مردی مسافری

                            با کس سخن مگوی که گجراتیان زنند

با شنیدن این بیت، اهالی جمع شده در محضر گفت و شنود سعدی با آن معلم سِک بچه ها در باره اینکه مبادا خود این شخص حضرت شیخ سعدی باشند به شک و تردید گردیدند و به بسیار التماس و پا فشاری از وی تقاضا نمودند تا آخرین نمونه ای از شعر آنحضرت را برای شان به بیان آرند تا بعداً اورا رها و با او کاری نداشته باشند. این آخرین بیتی از آنحضرت در سفر گجرات در مشاجره و مناظره با آن معلم سِک بچه ها :

                                         سعدی تو گوهری و سخنان تو گوهر اند

                            گوهر چنان فروش که گجراتیان خرند

بعد از شنیدن این آخرین شعر، آنها بکلی متیقن گشتند کاین شخص اشعاریرا که از قول و بیان حضرت سعدی صاحب به بیان آورده اند بجز خود آنحضرت کسی دیگری نمیباشد. از اینرو همه به دست بوسی آنحضرت پرداخته و از نزد شان معذرت طلبیدند.

روایتی دیگر :

روایت است که حضرت شیح سعدی علاوه از اینکه در فن شعر استاد سخن اند در مجامع به حیث عارف و پیر معرفت نیز از شهرت زیادی برخوردار بودند. گویند روزی از روز ها شخصی که به فقیر و ضمناً بدیوانه ای نیز معروف بود عاشق هندو دختری بوده که روزها تا شام و شامها تا سحرگاهان بنزدیک دروازۀ دلداده اش شب زنده داری میکرده و با نگاه عاشقانه بآن هندو دختر خودش را تسلی میداده است . از قضا شخصی عاشقی آن هندو دختر گشته و به هزاران زحمت دلی پدر دختر را بدست آورده و بهمین منوال بن و بست عقد با آن هندو دختر فرا رسید. این خبر بگوش عاشق ژولیده و دیوانه ای هندو دختر رسید. او که هرروز، صبح تا شام در جمال آن دختر عکس واقعی محبوبش را میدید تاب وتحمل جدایی از معشوقه را با خود ندیده و لذا بر بامی بلند رفته و خود را از آنجا بزمین پرتاب نمود. در زمان برخورد با زمین در حالیکه خون از سراپای آن عاشق زار میچکید این سروده را بزبان آورد:

 جانان مرا بمن بیارید        این مرده تنم بدو سپارید

                       گربوسه زند برلبانم

بیت نا تکمیل مانده و جان بحق سپرد. اهالی آن منطقه هرچند تلاش کردند که فرد آخر بیت را تکمیل کنند عاجز ماندند. با یکدیگر به گفت و شنود پرداخته و بالاخره باین نتیجه رسیدند تا باحضرت شیخ سعدی قضیه را در جریان بگذارند و در ضمن از ایشان تقاضا نمایند که بیت را تکمیل نمایند. آنها در عین زمانیکه میخواستند شعر نامکمل را تکمیل نمایند، مطلبی نهفته ای دیگری نیز وجود داشت و آن عبارت بود از پیدا کردن باور کامل بشخصیت گرامی حضرت شیخ سعدی. لذا بحضرت سعدی مراجعه و جریان عشق آن فقیر را با آن هندو دختر توضیح و از وی تقاضای تکمیل شعر سروده شده را نمودند. حضرت سعدی شعر سروده شده را چنین تکمیل نمودند:

جانان مرا بمن بیارید      این مرده تنم  بدو سپا رید

گر بوسه زندبرلبانم       ورزنده شوم عجب مدارید

قضیه در همینجا خاتمه نپذیرفت . آنها که از حضور سعدی صاحب اجازه رخصت خواستند و دوباره بطرف منزل آن هندو دختر روانه شدند به بسیار سماجت، پدر دختر و وابستگانش را راضی باین امر نمودند تا بگذارند آن هندو دختر بر لبان آن جسم بیجان فقیر بوسه ای نهد و همه موافقه نمودند.

وقتیکه دختر لبانش را برلب عاشق شوریده و زارش گذاشت و بوسه ای ربود دفعتاً آن ملنگ ژولیده و دیوانه را نفس به تن آمد و با آخرین نگاه به محبوبه اش دوباره بدنش سرد و خاموش شد. و این گفته در اینجا بخوبی صدق میکند که:

 دوستان خدا، خدا نباشند     لیکن زخدا، جدا نباشند

******

روایتی دیگری در باره زیب النسا مخفی شاهره سلاله مغلیه در هند.

همه بخوبی میدانند و شنیده اند که در مکالمه روزمره هرکه، بار بار بشکل یک ضرب المثل این گفته بزبان می آید و خاصتاً کسی که کاری خلاف عقل از وی سر زند :

 کجا عاقل کند کاری که بار آرد پشیمانی

 ولی اینکه این گفته از کجا سر چشمه گرفته و این بیان که تا امروز زبان زد عام و خاص گشته چه تاریخچه ای دارد شاید نزد همه روشن نباشد که مختصراً بآن پرداخته میشود.

یکی از شاهان سلاله مغولیه هند که اورنگ زیب نام داشت و متخلص به عالمگیر بود در بین سایر فرزندانش اورا دختری ادیب و شاعره ای بود باسم زیب النسا مخفی که فرزند ارشد عالمگیر بوده و مخفی تخلص میکرد . او بین سالهای ۱۶۳۸ -۱۷۰۲ میزیسته و حافظ کلام الله مجید هم بود و یکی از شاعران سبک هندی در ادبیات فارسی بشمار میرود.

زیب النسا مخفی در دربار شاهانه پدر، عاشقی داشت مثل خودش شاعر و خوش کلام و خوش صحبت باسم عاقل خان .این شخص حیثیت غلام را در دربار پدر زیب النسا مخفی داشته و گویند با زیب النسا روابطی عاشقانه ای نیز داشت. این ارتباط عاشقانه و پاک از سرحد شعر و شاعری بمرزی دیگر نانجامیده و هردو گاه گاهی باهم پت و پنهان دور از نظر درباریان، دید و بازدید مینمودند.بهر ترتیب عشق و عاشقی عملی نیست که پنهان بماند.عشق زیب النسا نسبت بعاقل خان به شاه پر صلابت مغولیه هند عالمگیر میرسد و کم کم این آوازه دو عا شق دلداده به همه اهل دربار نیز افشا میشود. شاه که عرصه را نازک میبیند با مشاورین دربار قضیه را در میان میگذارد تا موضوع طوری حل گردد که هم کام آید و هم حریف نرنجد. لذا یکی از مشاوران دربار به شاه چنین پیشنهاد میدارد که موضوع پیوند دخترش را با عا قل خان طوری حل نماید که بار گرانی که عاقل خان نتواند از باجش برآید پیش راهش قرار دهد.همان بود که شاه وصلت دختر را به برآوردن شرایط نهایت سنگین پیش پای عاقل خان مینهد .عاقل خان که میدانست این شرط و شروط صرفاً بخاطر ممانعت وصلت او با محبوبه اش زیب النسا است و در برآوردنش جز صبر و جدایی چاره ندارد، بار سنگین شرط و شرایط را نپذیرفت. خیر بهر ترتیب این قصۀ شرط و شرایط بگوش زیب النسا مخفی میرسد.  روزیکه با مساعد شدن امکانات با عاقل خان رو برو میشود این یک فرد را برای عاقل خان بزبان مِی آورد :

 شنیدم ترک خدمت کرد عاقل خان به نادانی

عاقل خان غلام دربار پدر زیب النسا و عاشق دلباخته ای آن باالفعل این فرد ررا جواباً میسراید:

 کجا عاقل کند کاری که بار آرد پشیمانی

 ******

برای کمی بیشتر شناختن این شاعره توانا و غزلسرای سبک هندی در ادبیات  فارسی، لازم است قدری مختصراً توضیح بیشتر صورت گیرد:

 نام و لقب : زیب النسا مخفی

تبار : فرزند ارشد اورنگ زیب متخلص به عالمگیر و مادرش دلرس بانو بیگم.

سال تولد :   ۱۶۳۸

سال وفات : ۱۷۰۲ در شاه جهان آباد دهلی پایتخت هندوستان

این شاعره توانا و شیرین سخن سبک هندی درادبیات فارسی همیشه در محافل مشاعره دربار پدر باجازه شاه اشتراک میورزید و جوایز دربار را اکثراً از آن خود میساخت. گویند روزی شاه که از خواب برخواست اهل دربار را بحضور طلبید و در حالیکه سایر شعرای دربار نیز حضور بهم رسانیده بودند فرمودند که از خوابش چنین فردی را بیاد دارد :

 دری ابلق کسی کم دیده موجود

لذا از شعرای دربار خواست تا فرد دومی را تکمیل نمایند. هر که فرد سرود ولی مورد رضایت خاطر شاه را فراهم نتوانست. جریان که به دخترش زیب النسا مخفی رسید او بعد از اذن دخول بمحفل شاهانه پدر بحیث یک شاعره اشتراک و فرد دومی را چنین تکمیل نمود.

 دری ابلق کسی کم دیده موجود

مگر چشم بتان سرمه آلود

 عالمگیر و سایرحاضرین دربار را این فراست و شیرین سخنی زیب النسا نهایت خوش آمد و این بار نیز جایزه ادبی دربار را از آن خود نمود.

نمونه ای دیگری از بیت سروده شدۀ زیب النسا مخفی :

 در سخن مخفی شدم مانند بو در برگ گل

میل دیدن هر که دارد در سخن بیند مرا

 

www.esalat.org