خانوادۀ نظامی بودیم. چهار برادر افسر. از رتبۀ تورنِ مردِ جوان تا رتبۀ ډگروال برادرِ بزرگ.

یونیفورم به تن، گیتیس ها بسته، همیشه امادۀ خدمت برای مادروطن. شب و روز در قاموس زندگانی نمیشناختیم. هران لحظه اماده باش. چون بهتر از این افتخار که در خدمتِ وطن باشی، پیدا نمیشد، بدین منوال، حاضر به جان باختن در این راه مقدس را افتخار خود میشمردیم. از جلال اباد تا کنر– از لوگر تا به خوست و از غزنی تا به کندهار محل خدمتِ مان بود. قدسیت وظیفه ایجاب میکرد کمتر باهم باشیم، یکجا در روی یک سفرۀ گرم خانواده گی با والدین گرامی- خانواده و اطفال نازنین مان بنشینیم. از عید و برات ها تا جشن های خانوادگی و نوروزها را همه فدای وطن نموده، کاغوش های عسکری را خانه و سربازان و افسران که مثل یک خانواده بودیم خانوادۀ اصلی خود میپنداشتیم و هیچ محلی را تفکیک با محل زادگاه و زندگی نمیدادیم. قلعه های شامخ کوهها را کاشانه و صخره ها را بسترِ ارامش خود قبول نموده با غرور میاندیشدیم که ما محافظان وطنیم. !

زمان گذشت، وضعیت تغییر کرد و رژیم عوض شد، انکه خادم وطن بود مُهر مُلحد خورد. از افتخار دفاع وطن محروم، در دیپو های احتیاط کابل با سلب صلاحیت جابجاشدند، چون قرار دشمنان وطن (پاکستان) بود که قویترین قوای مسلح را در اسیا نابود کنند و از ان برای افتخارات خود یاد ببرند که کردند.

امتیازات نظامی استحقاق یکماهه بود، چیزی اضافه از ان نمیماند تا برای اینده ذخیره کنی.

واقعاً ماه نگذشته بود که به فروش اموال خانه پرداختیم، انهم یا چیزی که گرمی بازار داشته باشد نداشتیم یا جنگهای داخل شهر کابل بازار خرید را ویران نموده بود.

انکه فورم نظامی در تن کرده توان هر نوع کار شاقه راهم درخود میبیند چون در مکتب نظامی چنان ابدیده میشد که سایر کار ها برایش مثل نوشیدن اب میماند. اما شهر داشت میمرد، کسی نبود که بسازد چون همه میدیدند که نقشه در دست دارند همه را از یکطرف ویران میکنند پس برای چه ابادی میکردند. کابل داشت در زیر تیغ جالادان جان میکند، شهر ارواح شده بود، همه داشت فرار میکرد، محلات خالی از سکنه میشد، پس چگونه در این شهر کار بیابی.

ناچار برای جستجوی لقمه نانی حلالی بسوی پلخمری در حرکت شدیم، انتخاب محل هم تصادفی بود، چون دوستی بسراغ مان امد از حال و هوای پلخمری تعریف، همزمان موتر خودرا در خدمت ما مجانی گذاشت. مردم شریف پلخمری همه را با صفا در اغوش میگرفت، به گفته خود شان با (مهاجرین کابل) برخورد دلسوزانه داشتند. نبض شهر در تپش- امنیت موجود– بازار ها ازدحام داشت.

ما برادران در ازدحام خودرا راحت و مصئون یافته، مسکن گزین و فردای انروز بسراغ کار برامدیم.

دیگر یونیفورمی نبود که بتن کنیم، ناچار شدیم خِشت بریزیم، موتر بشوییم، تاکسی رانی کنیم خربوزه و ماست فروشی. درامد را شب یکجا نموده خرچ خانواده را به هزار مشکل دریابیم چون اقتصاد مجموعی ضعیف. از ان ضعیف ها کمتر به ما ضعیف تر ها می رسید. چاره نبود، چار میزیستیم و ناچار.

در یکی از روز های گرم تابستانی در بازار با یکی از همکاران نظامی ام سر خوردم که من از خوشی که اورا باز میبینم و او بخاطر حالت زار من، ناله ها سر دادیم، همدیگر را در اغوش فشردیم، چند ساعتی باهم صحبت نموده التماس کرد که چون وقت ندارد پس فردا باید وطن را ترک کند من باید با او تا مرز حیرتان بروم، خیلی دلم میخواست که نروم چون هزینه راه بر شانه هایم سنگینی میکرد، ولی رفاقت نگذاشتم که حرف او بزمین افتد و خواهش اش براورده نشود، موافقه نمودم، فردا اول صبح بسوی مزار در حرکت شدیم، در مزارشریف رسیدیم در انجا در هدۀ حیرتان برای معلومات حرکت موتر برای فردا امدیم و قرار شد تا شب را در شهر بگذرانیم، تصادف یکی از افسران اشنای دیگر با ما سر خورد، او در حیرتان اقامت داشت، حرف ما را کمتر شنید، خودش در موتری که اماده حرکت بود سوار شده به ما گفت شما وقت دارید بروید دور شهر بزنید و سودای که لازم دارید بیگیرید ولی شب حتماً بیایید و صد درصد من انتظار میکشم، خدا حافظی هم نکرد، وقت حرکت از کلکین موتر سر دراورده، بازهم تاکید کرد دیر نمانید من انتظار هستم.

بعد از دو سه ساعت راهی حیرتان شدیم. فاصله پلخمری– مزار و مزار- حیرتان برایم گویی کارته نو- فروشگاه معلوم میشد، چون تشنه دیدار یار و قصه ها بودیم و او عازم خارج و هم شاید تا قاف قیامت همدیگر را نه بینیم، هرانچه در دل داشتیم بیرون میکردیم و او را خوشبخت مپنداشتم چون خانه ی در مکروریان داشت، دوسه هزار دالری فروخته بود با ان خودرا بسوی محل امن میکشید، ولی خانۀ ما در کارته نو اولین نقطۀ اغاز جنگ ها بود. موقعیت دامنه تپه که ازتختِ صُفه آن از خودِ کارته نو شروع تا شاه شهید، مسجد اتفاق، شهر کهنه و تپه بالاحصار و کوه آسمایی (کوه تلویزیون) نمایان بود، کمتر زمان یاری کرده بود که از ان لذت ببریم، اما از اولین روز جنگ در کوچه های ما قرارگاه گلبدین و در و دیوار- صحن حویلی و این صُفه هزاران مرمی از کلاشنیکوف تا راکت و یک بدنه دیوار حویلی و گاراژ ما هم طعمه توپ تانکهای مسعود و دوستم، که از تپۀ بالاحصار و نادرخان انداخت میکردند، شده، بازار فروش را ازدست داده بود.

افتاب در حالت غروب بود که در حیرتان رسیدیم، واقعاً که دوست ما انتظار ما را میکشید، او که ادرس خانه خودرا بما داده بود ولی دیرشدن ما باعث شده بود که در محل توقف موترهای مزار بیاید و بار دیگر به اغوش بگیرد و به خانه رهنمایی کند.

احوالپرسی های ما در خانه تمام نشده بود که دسترخوان پهن شد غذا اماده بروی دسترخوان ولی صاحبخانه دَرَک ندارد، از کودکانش جویای خودش شدیم که چه شد، جواب نگرفته بودیم که امد و با معذرت خواهی گفت: برای پدر یک کمی نان بردم. در جریان غذا خوردن از او پرسیدیم که پدرِ تان هم در این شهر است؟ تبسم نموده، گفت بلی. او شاید منتظر سوال بعدی من بوده باشد، ولی من چون و چرای ان را گستاخی فکر کردم، خاموشی اختیار نمودم. او دید که من دیگر سوال نکردم، ناچار به ادامه شد، بلی، کارمل صاحب همسایۀ ما است، یک کمی نان برایشان بردم.

با این کار هردوی ما همزمان تکان خورده به چون و چرا ها پرداختیم. سوالهای مکرر ما باعث شد تا او درک کند که ما خیلی مشتاق دیداریم و او متوجه شد که خوردن غذا فراموش شده، مجبور شد تا قاب و کاسه را بدست ما دهد و دسترخوان را کلوله در زیر بغل کرده از دروازه بیرون شویم، هنگام برامدن به خانمش گفت: ارام بخوابید ما امشب همراه پدر میباشیم. با این حرفش خیالم راحت شد که او با پدر تشریفاتی ندارد چون و چرای در ملاقات پیش نخواهد امد

واقعاً بدون تشریفات در را باز کرد سلام داد و با صدای بلند که ما هم در صحن حویلی صدایش را میشنیدیم گفت: مهمانانی که برای شما گفته بودم از همسایگی شما خبرشدند، خواستند بیایند، انتظار اجازه را میخواهند، در جواب شنیدیم که کارمل صاحب گفت: «بچیم، من که گفتم یا انها را بیار یا من انجا میایم، ولی تو نپذیرفتی».

جرأت پیدا شد تا دم دروازه داخلی پیش برویم که صدای مهماندار ما بگوش رسید که میگفت: پدر! من مطمئن نبودم که انها چنان علاقمند دیدار هستند.

ظروف دست داشته را در کنار اتاق گذاشته، سلام نظامی و خودرا یک یک معرفی نمودیم و اوهم ما را در اغوش خود فشرد.

خانه- خانۀ معمولیتر از خانۀ دوست ما بود، وسایل تزئینی به چشم نمیخورد، ناتوان شده بود، یا ما دیر بعد اورا دیده بودیم یا مریضی او را چنان لاغر ساخته بود. رخت ساده بتن داشت و عینک در چشم.

دسترخوان دوباره پهن شد، انچه ما در صفره داشتیم او هم در ظروف خود، چیزی اضافه نبود، با هم نشستیم احوالپرسی های گرم به گرمی دسترخوان صفا میبخشید، این صفایی بما جرأت بیشتر میداد تا ما هم حالی و احوالی بپرسیم.

آن شب ما تا سحر انجا بیدار ماندیم. صحبت ها خیلی طولانی شد، از هر طرف سوالها و از هر جواب باز سوالها. ما سه نفر سر تا بپا گوش. گویی که دریایی آمو در مقابل چشمانت بشدت میرود و ما هم چون تشنگان بیابانی لپ لپ زنان از هر گوشۀ ان رفع تشنه گی میکردیم و بخود حیف میپنداشتیم که از ان اب زلال نچشیم. میپرسیدیم– میشنیدیم و باز میپرسیدیم. چون کارمل صاحب درک نموده بود که ما از عمق دل شنونده اش هستیم، با وجود مخالفت چند بار مهماندار ما که نمیگذاشت او بیشتر خسته شود و مریض است بسلامتی اش ضرر برسد، باز هم ادامه میداد و برای ما مجال سوال را میداد.

آنچه آن شب به بحث کشانیده شد، فقط دو حرف انرا میخواهم در این جا ذکر کنم، یکی در مورد تغییر قدرت بود. که در جواب شنیدیم «تلبیغات غرب از این رهبر (!) های جهادی (!) کاذب چنان پیر و پیغمبر ساخته بود که اگر انقلاب ثور به پیروزی نهائی میرسید و اینها در پاکستان و ایران میمردند قبرهایشان چهل گزه و زیارتگاه (!) عام و خاص میبود و ما با مصرف میلیارد ها دالر امریکایی نمیتوانستیم چهره های اصلی انها را بمردم خود افشاء کنیم، ولی خود انها نه تنها چهره های واقعی خودرا برملاء ساخته- تاریخ و مردم را در روشنی قرار دادند که اینها خادم اسلام نی بلکه اسلام را وسیله ساخته در خدمت باداران فروخته شده خود هستند. . . .»

حرف دوم در هنگام خدا حافظی بود که گفت: «پسرانم! شما پسران واقعی وطن هستید، نه تنها شما، به سایرین هم این حرف رابرسانید و بگویید که جای دور نروید، این وطن بشما نیاز دارد– فردا مردم بدروازه های فرد فرد تان تک تک میکند، اگر شما نخواهید بزور شما را میکشاند و مسؤولیت عظیم حراست و دفاع از این وطن را بدوش شما میگذارند، صداقت و ایمانداری تان در دل تاریخ ثبت است.»

بلی! آنشب و آن خاطره تا حال در ذهنم زنده است با وجود انکه هزاران شب از ان میگذرد. و حالا درک میکنیم که واقعاً او اهل سیاست بود و بجا گفته بود که انهائیکه رهبر شدند پیر شدند و فتوا دهنده چون پیغمبر. امروز در ردیف های اول و دوم لست های تروریستان اند، آنانیکه داد از جهاد و اسلام میزدند امروز در فکر چور و چپاول ملت– بنام اسلام چنان ظلم و جنایت بر مردم روا داشتند که کاسه صبر ملت را لبریز نموده اند. و ان فردا را در مقابل چشمان خود میبینم که با سیلی از لشکر خارجی و ملیارد ها دالر کمک های انها هیچ نوع خدمت را انجام نداده حتی توان یک بستر امن را ندارند بمردم دهند و بیشترین مردم وطن با یاد خاطرات دیروز زنده از مردمان پاک و بی الایش ان یاد میکنند بر صداقت و ضرورت دوباره ان مُهر تایید میگذارد.

پس بر ماست تا در پرتو رهنمون های جاویدانه حزب خود دست بدست هم داده به نجات مردم زحمتکش و بیچاره خود بشتابیم،. وحدت حزبی شرط پیروزی ماست.

نوت: (آنچه داخل ناخنکها است کلام کارمل صاحب است چون سالها از ان گذشته ان شکلی ادبی و عالی که ایشان فرموده بودند من مقصرم که حفظ نتوانستم ولی منظور ان دقیق است).

 

 

 

 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

www.esalat.org