محترم احمدشاه قادری

مطالعه ی این نوشتۀ بسیار عالی به قلم نویسندۀ توانای کشور محترم احمدشاه قادری را برای همه، بخصوص جوانان بالندۀ کشورما توصیه میکنیم (اصالت)

چهارشنبه، ۲۱ جنوری ۲۰۰۹

نوشتهء از احمدشاه قادری

 یکی از ده ها!

سیاست امروزی جهان که بدبختانه بدست یک قدرت یعنی حکومت ایالات متحدهء امریکا افتیده است و آنها هم بدون در نظر داشت کوچکترین توجه به کرامت انسانی و یا مراعات قوانین و لوایح وضع شده از طرف مجامع بین المللی، بخاطر منافع شخصی قدرتمندان شان چنان وحشت را بار آورده اند، که بوضاحت کامل میتوان بربریت شان را در بمباردمان مساکن ملکی، آدم کشی، ترور، چور و چپاول وحشتی را در بسیاری از کشور های جهان، مشاهده کرد. مردم بیدفاع برای دفاع از کشور و نوامیس شان، مجبور به آخرین میتود دفاع یعنی قربان کردن جان شان بنام انتحار خودی میشوند تا حد اقل فشاری بالای دشمن تجاوزگر شان آورده باشند. از جمله خلق مظلوم فلسطین را میتوان مثال آورد. درین روز ها همه میبینند که چه فجایع شرم آوری را صیهونیستها به حمایهء آمریکای جهانخوار و متحدین غربی شان در غزه مرتکب میشوند اما همه جهانیان که داعیه ء دموکراسی و دفاع از حقوق بشر را بسینه میزنند، تماشا گر شده و کوچکترین اعتراضی یا احتجاجی علیه حکومت فاشیستی اسرائیل نکرده برعکس سیاستمداران شان بی شرمانه در مصاحبه های خود میگویند "اسرائیل مجبور است از خود دفاع کند".

بدبختانه، همین کشور های متجاوز برای بدنام ساختن آنهائیکه برای رهایی خلق و کشور شان از تجاوز بیگانگان دست به انتحار خودی میزنند، تعدادی را برای انجام همین کار تربیه کرده و برای این کار از حربهء همیشگی "دین" توسط سازمانهای استخباراتی یی کشور های دست نشانده خود استفاده کرده و مقاصد شوم شان را به اجرا میگذارند. که نفرت جهانیان را کسب کرده اند.

مثال بسیار زنده برای مدع، عمل دستگاه استخباراتی پاکستان (آی. ایس. آی) و شرکا در افغانستان است.

من با تمام قوت اعمال تروریستی را، از طرف شخصش، سازمانی و یا دولتی در هر کجای جهان که با شد تقبیح میکنم. چون ترور راه حل منازعات نبوده و نمیتواند باشد.

 اما باید از خود پرسید که چرا در فلسطین و چرا در افغانستان کسانی دست به این عمل میزند؟

به این نتیجه میرسیم که فلسطینی برای دفاع وطنش در سر زمین اشغالگرانش، نه در سر زمین خودش که این هم نمیتواند مشکل گشا باشد. چون بازهم ترور است و ترور هیچوقت مورد تائید انسان امروزی نیست. درافغانستان برای بدست آوری مقاصد شوم دشمن دیرینه ء ما پاکستان، دهشت افگنی وازبین بردن امنیت و ارائه دلیل بخاطر موجودیت و باقی ماندن عساکر متجاوز امریکا و ناتو، اکثرآ از طرف استخبارات پاکستان و اعراب بی فرهنگ اجرا میشود. که تقویه کننده ء شان در قدم اول باز هم همان قدرت جهانی یکه تاز یعنی امریکاست که پهلوی این کارش سیاست کهنهء "تفرقه انداز و حکومت کن" را هم پیشه ساخته است.

برای روشن شدن موضوع اینک نامهء را بخوانش شما می سپارم.

 نـــــــامــــــهء یـــــــک انــتـحـــاری

 به جوانان امروز وطن که از زجر روزگار، چو من به بی سرنوشتی دچار اند و با زندگی در جدال. امید از خواندن این نامه، سرنوشتی برای شان بسازند. تا نه چون من در چنگال پوسیدگان افتند و غریق آن آب های گندیدهء لیوه انسانان گردند.

شاعری به آن لیوه گان میگوید،

بی درد و نا تلنگ و تلنگی و لیوه اید   آن درد کو که تا خبر از درد ما شوید.  (1)

 

قصه یا غمنامهء مرا با دقت بخوانید!

پدر و مادر من از طفولیت با هم نامزد بودند و والدین شان باهم دوست و همراز یکدیگر، والدین پدرم زندگی یی غریبانه و باشرفی داشتند. والدین مادرم نسبتآ دارا بودند. پدر و مادرم هیچنوع توافقی باهم نداشته و همدیگر را درک نتوانسته بودند. اما قول و قرار والدین، ایشان را جبرآ به پای عقد کشانیده بود.

من یگانه طفل خانه بودم، از روزیکه خود را شناخته ام، آرامش نیافته، خوبی ندیده و مزهء از خوشی نچشیده ام. از ایام طفلی ام، تا آنجا که بیاد دارم، در منزل ما میان پدر و مادرم جنگ و جدال بوده، همیشه با چشم پر از اشک باصطلاح در بستر رفته ام و صبحگاهان با لگد پدر از خواب نازم بیدار شده ام.

مادرم خواهشات زیادی در تجمل و بجا سازی هم چشمی هایش از پدرم داشت. پدرم که کارگر بیش نبود، نمیتوانست خواهشات او را برآورده سازد.

 اینکه او از کجا خواهشاتش را برآورده میکرد من نمیدانم.

همین، سبب قهر وغضب پدر کارگر من میشد. این از کجا آمده ها و صد ها سئوال دیگر، که جوابی نداشتند، سبب لت و کوب مادر و غوغای همیشه ساکن منزل ما بود. از من کسی خبری نداشت که چه میکنم. مکتب میروم یانه، پدر و مادر روز تا روزبا من بیگانه تر میشدند.آهسته آهسته از جهان و ساکنانش نفرت پیدا میکردم. پدر کلان و مادر کلانی نبود که بدادم برسد. خویش و قوم با ما سرو کاری نداشتند. همه در عالم خود غرق بودند.

سردمداران بیسواد درجامعه حالتی را بار آورده بودند که همسایه ها از یکدیگر در ترس و حراس بودند، نه مانند سابق چون برادران دستگیر و مددگار همدیگر که به تربیهء اولاد همسایه چون اولاد خود متوجه بودند.

از معلم و مکتب که نپرسید که اصلآ در فکر متعلم و تعلیم و درس نیستند.

حکومتداران و دولتمداران آنقدر درفکر رشوه و اختلاس برای پر کردن جیب های شان بودند که اولاد دیگران برای شان اضافی مینمود. هیچ کسی و مرجعی از من نپرسید که چرا و به چه علتی مکتب را ترک کرده و کوچه گرد شده ام. مامورین بالا رتبه مشغول عیش و نوش خود بودند و اولاد های شان درخارج از کشور، مامورین پایان رتبه در فکر پیدا کردن آذوقهء روزانه. اکثریت شان حتی پیش از ختم وظیفه روزانه معلمی و ماموریت، در کنجی از کدام بازاری بالای تبنگی موادی را برای پیشبرد زندگی شان عرضه میکنند. همه را به نوعی درغمی گرفتار ساخته بودند. همه دریک چرت اند، پول و قدرت. تعدادی کثیری را هم هیروئینی ساخته اند. که حال شان از من بد تر است حکومت که بدست لارد های مواد مخدر باشد چه میتوان کرد و چه میتوان گفت. بقول مشهور؛

سالی که نیکوست از  بهارش پیداست.

کسی نبود که علاقهء به من و امثال من داشته باشد، منهم که روز تاروز بزرگتر میشدم ومیتوانستم فکری بکنم. میخواستم همدم و هم رازی داشته باشم، پدر و مادری داشته باشم.

گرچه پدرم بندرت و بعضآ با من چند کلمهء رد و بدل میکرد که هفته ها من از یاد آن خوش میبودم.

جدال والدین روز تا روز اوج و قوت بیشتر میگرفت بالاخره کار بجائی کشید که مادرم بار و پونه اش را بسته و صبح روزی خانه را ترک گفته فراری شد.

پدرم بعد از آن روز، بد قهر تر و غضب آلوده تر گردید، یگانه مرجعی که میتوانست قهرش را فرو نشاند من بودم که با لت و کوبش فریاد میکشیدم و او ارام میشد.

پدرم تنها در فکر آن بود که مردم گذر از فرار زنش او را طعنه نزنند.

فرار مادر، پدرم را آنقدر پیچیده بود که کم بود خودش را فراموش کند.

چندین سالی چنین گذشت تا پدرم در اثر تشویق همکارانش زنی گرفت که میخواست غمهایش را فراموش کند.

او زن کرد اما غمهایش بیشترشد و زدن و لت وکوبش چندین برابر.

بعد برگشت از کار از خانه هم بیرون نمیشد. سودا راهم باید مادر اندرم میآورد. مادر اندرم از آوردن سودا خیلی خوش بود. چرا؟ نمیدانم.

مادراندرم که مرا یگانه یادگار مادرم میدانست، از موجودیتم در خانه و بعضآ صحبت پدر با من که داشت کم کم حالت عادی را بخود میگرفت، سخت رنج میبرد. او با ارائه صد ها موضوع نا مطلوب و دروغ از من به پدرم، میخواست رابطهء ما را دوباره برهم زند.

فکر میکرد هر وقت پدرم بامن صحبت میکند بفکر مادرم می افتتد و به او توجه اش کم میشود.

مادر اندرم همیشه با بهتان های گوناگونش مرا زیر لت و کوب پدرناسنجشم میانداخت. گاهی هم اشیایی را از منزل گرفته برای جادوگری در کوچهء شوربازار میبرد و بفکر آن بود تا بواسطه تعویذ و طومار توجه پدرم را بخود جلب و از من دورش کند. برای پدرم میگفت اجناس را من دزدیده و ازخانه برده ام. پدرم که فقط حرف او را میشنید، اقلآ وقت حرف زدن بمن نمیداد، آنقدر مرا میزد که روز ها از راه رفتن میماندم.

من از درس مکتب و تمام امور زندگی روز تاروز بیزار شده میرفتم و برای مرگ خود دقیقه شماری داشتم. هر روز از مکتب میگریختم. با بچه ها در کوچه وقت خود را میگذرانیدم. با تهمت های مادر اندر رفتار پدرم با من روز تا روز نا رواتر میشد.

رفته رفته به سن ۱۳ با ۱۴ رسیده بودم و داشتم از حالت طفولیت بیرون میشدم اما پدرم صرف به نظر یک دزد، لچک و انسان هرزه بمن نگاه میکرد و اکثرآ سلامم را هم علیک نمیگرفت.

بزرگترین جنایتی که مادراندرم بمن کرد این بود که روزی در غیابم، چیزی را در جیب کرتی ام گذاشته بود، وقتی پدرم بخانه آمد کرتی ام را برای پدرم داد تا جیبهایم را تلاشی کند. من حیران بودم چرا؟

پدرم چیزی را از جیبم بیرون آورد و بدون آنکه از من بپرسد شروع کرد به زدن من با مشت لگد و بوتش، آنقدر مرا دنباند که نزدیک بود قلبم بایستد، میزد و میگفت حرامزدهء مادر خطا دزدی ات کم بود، این دیگر چیست ؟.

چیز سیاهی را که بسنگی میماند از جیبم پیدا کرده بود، مرا نشان داده میگفت، این چیست؟ حالا چرسی هم شدی. 

من آن شی را نمیشناختم.

به ذات پاک الهی و به پاکی اشک طفل معصوم قسم یاد میکنم که من تا همان لحظه چرس را نمیشناختم، .

چرس را که بگذار من حتی سگرت را بدست نگرفته بودم.

پدرم میزد و میگفت کشیده میتوانی و حالا نمیدانی که چیست؟

روز ها جان درد بودم راه رفته نمیتوانستم چون توله پایم، سر، شانه و قفسه سینه ام خیلی درد داشت.

مادر اندرم پدرم را واداشت که مرا از مکتب رفتن منع کند و در خانه باشم تا او بتواند مرا کنترول کند.

پدرم از پلان پنهانی مادر اندرم آگاه نبود او قبول کرده بود من دزدم و چرسی شده ام به سخنان او تن در داد و مرا از رفتن به مکتب منع کرد.

در آن زمان از روزگار، زندگی، جامعه، آینده، محیط و بالاخره از انسان و ارزش انسان در داخل جامعه چیزی نمیفهمیدم. خوش بودم در خانه باشم.

مادر اندرم که اصلآ هدفش راندن من از خانه بود، با هرنوع فشار میخواست مرا ازخانه گریزان سازد، بار کار خانه را بالای من انداخته بود.

صبحگاهان که پدرم بکار میرفت، صدا میزد که مرا از خواب بیدار کند تا صبحانه بخورم.

مادر اندر برای ارضای او میگفت، طفل معصوم را چه غرض داری بگذار خواب کند.

مجردیکه پدرم از خانه بیرون میشد، مرا با قهر و دو و دشنام از بستر بیرون میکرد و قبل از انکه چای صبح برایم بدهد، اولآ باید بستره ها را جمع و جور میکردم، خانه ها را تا دم دروازه حویلی جاروب میزدم بعدآ ظروف غذای شب را میشستم، آنوقت یک پیاله چای بدون بوره با یک توته نان خشک باسی چند روزه را اجازه خوردن داشتم. با وجودیکه نان تازه در خانه میبود من از صرف آن محروم بودم.

مادر اندرم مرا میترساند و میگفت، اگر کوچکترین شکایتی به گل آغا (اسم خانگی پدرم بود) کنی از بد بدترت میکنم. من هم از ترس لت و کوب پدر صدایم را نمیکشیدم.

روز ها من در خانه محقر مان بخود میپیچیدم، حیران میشدم نمیدانستم چه کنم از زندگی و بارش بستوه رسیده بودم، فکر میکردم تمام انسانها همین نوع اند، کسی مرا لطف و مرحمت یاد نداد آنقدر کدورت بدلم جا گرفته بود که میخواستم این جهان و باشندگانش را با خودم یکجا نا بود سازم. اما راهش را نمیدانستم.

مادراندرم بعد از صرف نان چاشت برای یکی دو ساعت بخواب نازش میپرداخت و من باید ظروف غذا را میشستم.

بعضآ بعد ظرف شوئی از فرصت استفاده کرده بیرون خانه به کوچه میرفتم و یکی دوتا ازکوچگی ها و همصنفی های سابقم را میدیدم و ساعتی را با ایشان سپری میکردم. و از ترس اینکه مادر اندر بیدار نشود زود برمیگشتم.

روزی یکی از بچه های کوچه م، گرچه عمرش چند سالی بیشتر بود و ما با هم رفیق شده بودیم از من در مورد زندگی ام پرسید و گفت من دوست تو هستم، با تو همراز و همزبانم، چرا تو همیشه غمگین و مغموم معلوم میشوی؟ مکتب هم نمی روی چه پرابلم داری؟ من نمیخواستم برایش ابراز کنم، اما پرسش همه روزه اش مرا مطمئن ساخت و از طرفی هم رفیقم بود، از رفتار مادر فراری ام، لت و کوب پدر و تهمت های مادراندرم همه را به او اظهار کردم. او کمی بفکر رفت و گفت من برایت راه حل پیدا میکنم، هیچ فکر نکن، امروز خانه برو فردا باهم صحبت میکنیم.

چند روزی از ترس مادر اندرم که ظهر ها نمیخوابید، از منزل بیرون شده نتوانستم. دو سه روز بعد که که در کوچه برآمدم اورا دیدم درک کردم که او خیلی بمن علاقه پیدا کرده و میخواهد بفهمد که چرا درین چند روز در کوچه نبوده ام. علتش را تشریح کردم او هم خیلی متآثر شد و گفت بیا دردت را دوا یافته ام، خوب توجه کن، اگر میخواهی زندگی ای خوبی داشته باشی با دقت به گپ های من گوش بده از راهی که من برایت پیشنهاد میکنم تو میتوانی ازین زندگی رقتبار برآمده و انسان خوب، پولدار و خدمتگذار راستین مسلمانان باشی، اما شرطش اینست که با من بیائی و از خانه ات فرار کنی. و درین مورد کسی را چیزی نگوئی که کار ما را خراب نکنند. برو تصمیمت را بگیر، یا زندگی خوب با عیش و عشرت و یا سالها همین بدبختی و لت و کوب پدر و زجر مادر اندر.

من شب تا صبح را نخوابیدم در فکر همین بودم که چه کنم؟ اگر پدرم بفهمد چه خواهد شد ؟ باز میگفتم حالا که در خانه ام کجا پدرم به من علاقه دارد که نباشم خوشتر خواهد بود.

فردا به نوعی خود را در کوچه رسانیدم دیدم او منتظر من است. از دیدن من خوش شد و فورآ پرسید چه تصمیم گرفتی ؟ من برایش نظر خود را اظهار کردم ولی میترسیدم، از او پرسیدم چه باید بکنم ؟ چند روزی من و او درهمین مورد در گیرو دار بودیم، تا اینکه بموافقه رسیدیم که من باید از درد لت و کوب پدر وزجر مادر اندر خلاص شوم. به رفیقم گفتم که مرا ببر هر جا که میبری من حاضرم. او هم که منتظر جواب من بود گفت برو فردا باهم خواهیم رفت.

فردا وقتی مادر اندرم بخواب چاشت غلتید من خود را در کوچه رسانیدم، رفیقم گفت چرا دیر آمدی بیا که برویم من همه چیز را جور کرده ام زود باش برویم.

 گفتم بروم بعضی ضروریات خود را بگیرم؛ گفت : ضرورت به هیچ چیز نداری من ترا جائی میبرم که همه چیز در اختیارت است. و گفت اگر چیزی را بگیری همه میدانند که فرار کرده ای.

بیا تا متوجه فرار تو شوند، ترا آتجا میرسانم. من میترسیدم دودله بودم ؛ بروم یا نه، من که از زندگی خود بستوه رسیده بودم. درهر جای دیگرغیر از خانهء خود مان فکر میکردم که راحت میباشم و بهر چیز امده سوی من، تن درمیدادم. بالاخره موافقه کردم که اومرا باخود ببرد نه امروز، بلکه فردا. نمیدانم چرا ؟

فردا او مرا در خانهء برد که در آنجا چند نفر با ریشهای سرخ و سیاه منتظر ما بودند. ما سلام کردیم، ایشان خوش شدند و علیکم والسلام گفته، گفتند بنشینید. کوچگی و رفیقم مرا برای ایشان معرفی کرد و شروع کرد آنها را بمن معرفی کند و گفت :

خیال محمد بچیم خوب متوجه شو.

این ها مولوی صاحب، آخند صاحب، ملا صاحب، و علمای دین ما هستند، هر شب بما درس اسلامی میدهند. خوب یاد بگیر.

حیران بودم چه کنم؟ که مولوی صاحب بیکی از آنها هدایت داد مرا ببرند و لباسهای پاک و منزه بعد غسل بتنم کنند. او مرا خطاب کردو گفت از امروز تو در خدمت اسلام قرار داری، چهره ات را که میبینم غلمان بهشت را میمانی. من نمیدانستم غلمان چیست و او چه میگوید.

رفیقم گفت خیال جان بچیم مثلی که خیلی پر طالع هستی؟ در دل مولوی صاحب خوب خوردی.

مرا به حمام بردند لباسهای پاک و بوتهای نو و واسکت نو بمن دادند. همه را پوشیدم و روانه همان خانه شدیم. در آن خانه از همان نفر های اولی دو نفر شان بودند. ما را استقبال کردند و غذای لذیذی بنام قابلی بما دادند (که من تا آندم صرف نامی از آن شنیده بودم) و گفتند از امروز ببعد از محوطه این خانه نباید برائی ؛ و گر نه پدرت ترا گرفته بخانه اش میبرد.

بعد صرف غذا مرد ریش درازی که ریشش را با حنا سرخ کرده بود وارد اطاق شد، مرا به او معرفی کردند. او شروع کرد با سئوالاتش، از زندگی ام، پدرم کیست، مادرم کیست، چه کاره اند در کجا زندگی داریم و چرا حاضر شده ام از خانه فرار کنم و خیلی چیز های دیگر.

بعد سئوالات مکرر و شنیدن جوابات من، دید که من تحت فشار قرار گرفته بودم در چشمانم اشک حلقه زده بود ترس داشتم. میخواستم از آنجا هم فرار کنم، ولی نان خوب، لباس خوب خانه مجلل از یکطرف و لت و کوب پدر و زجر مادراندر از طرف دیگر ترسی را که بر من مستولی شده بود میگرفت و جرأت میداد که من همانجا بمانم.

مولوی صاحب خطاب بدیگران گفت : این آغای نو جوان از سیمایش پیداست که بدرد میخورد، شرینی عبدل جان که او را آورده است بدهید.

من دیدم که برای عبدل جان پاکتی را دادند ولی ندانستم محتوای آن چه بود.

ملا صاحب بعد از چند صحبتی در مورد اسلام خاصتآ مزایای جنت، بهشت، حور و غلمان، رفت و ما را گفت امشب آرام بخوابید فردا باز همدیگر را می بینیم. ماهم برای خوابیدن آماده شدیم.

برای اولین بار در یک بستر آرام نرم و پاک میخوابیدم.

صبح زود ما را برای نماز بیدار کردند، من گفتم نماز را یاد ندارم همه تعجب کردند مولوی صاحب گفت؛ مهم نیست بیا عقب ما در صف ایستاده شو هر چه ما کردیم توهم کن. من هم چنان کردم.

بعد از نمار بازهم به تشریح مسائل دینی پرداختند تمام صحبت در مورد غلمان و فضائل غلمان بودن بود، بعد یکی دو ساعت اجازه دادند تا نهار را صرف کنیم. وقتی دسترخوان هموار شد و شیر و پراته و قیماق و مسکه و پنیر برای ما آوردند.

من فکر میکردم در بهشت هستم چون تا آنروز به این تجمل دسترخوانی را ندیده و قیماق را نچشیده بودم. آنقدر بشوق خوردم که خودم حیران بودم بارها فکرمیکردم خواب میبینم، اما به آن متوجه میشدم که ملا میگفت بعد هر شب روز است و پشت هر روز شب ؛ من بحال خوب خود خوش بودم که بالاخره بعد از اینهمه شبهای تاریک اینک خداوند بمن رحم کرده و روز روشن را نصیبم ساخت.

بعد صرف صبحانه مولوی صاحب برای آخند صاحب گفتند تا مرا نماز گذاری را یاد بدهد.

روزها را با صحبتهای همه جانبه از اسلام و فوائد خدمت در اسلام میگذرانیدیم. شام ها چند نفری میامدند و بازهم مسئله ها طرح میگردید.

چندین شب صحبت ما در مورد پرواز تخیلی و دیدار با ملائک به آسمانها بود که توسط دود کردن بتهء فقیر، برای بعضی ها نصیب میشود.

مرا هم تشویق میکردند تا کم کم دود کنم.

من که بنام بتهء فقیر چیزی را نمیشناختم و تا آن وقت ندیده بودم.

کسی از آن میان گفت چرس است ولی در حلقهء صوفیان و علمای دین بنام بتهء فقیر یاد میشود.

من که بخاطر این بته فقیر لعنتی از دست پدرم چنان لت و کوبی شده بودم، ترس در وجودم مستولی شد. آنها درک کردند و مرا از کشیدن چرس فعلآ معاف کردند. مولوی صاحب باز وقت نماز را اعلان کردند من حیران شدم چه کنم، نماز ادا کردن را درست یاد نداشتم.

اگر راست بگویم هیچوقت نماز نخوانده بودم و نه کسی در خانهء ما نماز میخواند.

در زندگی ام فقط لت خوردن و تحمل درد و رنج را از روزگار اموخته بودم و بس. مولوی صاحب میفهمید که چندان به نمازخواندن عادت نکرده ام همه را مخاطب قرار داد و گفت، این جوان پاک و منزه است او را وادار به نماز گذاری نسازید، از نماز فعلآ معاف است فقط در درسها باید حاضر باشد. اما اگر خودش میخواهد، درعقب ما ایستاده شود کفایت میکند. این حرف مرا واداشت تا هرچه زودتر و مکملتر طرق ادای نماز را یاد بگیرم.

هفته ها و ماه ها به این ترتیب میگذشت و از منزلت غلمان و ضرورت خدمتش به مسلمانان آگاه شده میرفتم و گاه گاهی هم آرزوی غلمان شدن را بدل راه میدادم.

روزی از مولوی صاحب پرسیدم، انسان میتواند غلمان شود ؟ گفت واضح است تمام غلمانان انسانهایی بوده اند. که در دنیا غلمان شده و بعدآ در آنجا بخدمت خدا خواسته ها قرار گرفته و با حوران در بهشت شراب انطهور(2) نوشیده خوش میگذرانند.

چندی چنین گذشت و من آرام ارام به دم کردن چلم و دود کردن بتهء فقیرعادت کردم در اولین روزی که چرس کشیدم آنچنانیکه آنها میگفتند که بعد کشیدن چرس انسان سبک شده از غمهای جهان فانی بیغم شده با جهان ابدی رابطه پیدا میکند، فکر میکردم چنان شده ام و چنان دیده ام. همیشه میگفتند هر قدر چرس بیشتر بکشی همان قدر هم به بالاترین اسمانها میروی و عیش و نوش بهتر را میبینی. هرگاه که دوری مادر و پدر بمن فشار میآورد رو بجرس میبردم.

آخند صاحب و مولوی صاحب میگفتند، اگر میخواهی غلمان شوی باید زیاد چرس دود کنی تا به آن مقام غلمانی برسی.

شبی بعد از موعظه و قبل از صرف غدا چلم ها را اماده کردند.

همه بشکل دائره نشستند و شروع کردند به دود کردن بتهء فقیر. من هم در جمله باید مینشستم. مولوی صاحب که شبها اینجا نمیخوابید، امشب همین جا ماند.

 بعد از صرف غذا مولوی صاحب که غرق نشه بود رو بمن کرده گفتند :

 خیال خان امشب غلمان شدن بخیر معلوم میشه.

او میگفت، غلمانان خدمتگار مسلمانان و خدا خواسته ها هستند. این مقام را هرکسی به آسانی بدست آورده نمیتواند !

دوباره چرس ها را بل کردند و آنقدر بمن چرس دادند که از خود بیخود شدم. وقتی بخود آمدم دیدم هرسه بالای سرم ایستاده و خنده دارند آنها میگفتند. بچه جان تبریک امشب در جمله غلمانان قبول شدی.

من حالت نورمال نداشتم، در سراسر بدنم درد داشتم، دانستم که بحق من چه کرده اند. اما آنقدر از حور و غلمان و بهشت و دوزخ شنیده بودم و در تخیلات مرا به آسمانها برده بودند که فکر میکردم غلمان بودن یک رکن خوب اسلامی است و منزلت ده در دنیای باقی و ابدی. و غلمان هم باید در خدمت خداخواستگان باشد لذا چیزی نگفتم و ازینکه غلمان شده ام خیلی خوش هم بودم. چون مولوی صاحب گفت، حالا حوری هم برایت خواهند فرست، اما مربوط به خدمت صادقانه و بیشتر خودت است.

صبح بعدی، پس از صرف چای آخند صاحبی که همیشه از من مواضبط میکرد گفت، از فردا ازین خانه میرویم به خانهء که دیگر غلمانان راستین و قبول شده آنجا هستند، خدا خواسته ها آنجا را بهتر بلد اند وغلمانان خدمت ایشان را به آرامش تمام انجام داده و خود هم در آسایش زیاد میگذرانند.

فردا با بار و پونهء خود به حویلی دیگری منتقل شدیم که مجلل تر و بهتر تر بود.

رفته رفته آنقدر به بتهء فقیر و چلم عادت پیدا کردم که هر ساعت با هر تازه واردی باید بل میکردم و میکشیدم و بحکم مولوی صاحب دیگران هم اجازه داشتند از من غلمان مستفید شوند. چون غلمان برای همین است و من هم فکر میکردم غلمانم، باید چنین کنم تا بدرجه ء برسم که زودتر حوری از بهشت برایم بفرستند.

روزی ملا آخند بزرگ که حاجی سبد گل خان نام داشت و اداره کنندهء همین خانه بود گر چه نفر ارتباطی من تنها آخند قائم خان بود نزدم آمد و گفت حور بهشتی یی آمده است آماده باش من ترا نزد او میبرم. اما باید یک مقدار پول هم با خود بگیری.

من پول زیاد داشتم چون هر روز جیب خرچ وافر میدادندم و آنانیکه برای حوسبازی با من غلمان میآمدند هم پولم میدادند.

شامگاهان با مولوی صاحب روانه محل بود و باش حور شدیم، وقتی انجا رسیدیم اطاقی بود خوب تزئین و تنظیم شده که تا حال چنان ندیده بودم، همه جا شمع ها روشن، تخت مقبولی که اطرافش را گلهای قشنگ زیب بخصوص میداد؛ بالای بستر حوری نشسته بود او مرا با اشارهء انگشتش صدا زد که پیشش بنشینم.

چه بستر نرم و ملائمی بود. 

من که زیاد بتهء فقیری دود کرده بودم، بدون چون وچرا رفتم و پهلویش نشستم، مولوی صاحب رو بمن کرده گفت ؛ من میروم تا کار های دیگرم را خلاص کنم. تو همینجا میمانی تا من برگردم.

حور با عشوه های گوناگون، زیبائی هایش را بمن ارزانی میکرد. بعد از ینکه ما خوب با هم گرم بودیم حور نازنین بوتلی را از جعبهء الماری پهلوی تختی که ما بالایش افتیده بودیم کشید و گفت، من تحفهء خوبی برایت آورده ام، این شراب انطهور است که خاصتآ برای تو بخاطر غلمان شدنت تحفه روان شده و من دستور دارم که آنرا با تو بنوشم. من تا آندم اسم شراب را شنیده ولی ننوشیده بودم.

من هم که که از مدتها فقط همین را شنیده بودم دوزخ، بهشت، حور، غلمان، شراب انطهور، مرغهای بریان و جویهای شیر و عسل و امثالهم، حور و شراب انطهور را که دیدم دست و پاچه شده بودم که از کدامش اول مستفید شوم. از نوشیدن شراب ترس داشتم نمیدانم چرا ؟ اما آن حور نما آنقدر به عشوه گری مرا شراب نوشاند که خودم هم نفهمیده بودم. خیلی ها نوشیده بودم چرس هم دود کرده بودیم، خلاصه آنقدر مست شده بودم که بالاخره نفهمیدم که چه ها کرده ام، بخواب رفته بودم.

همینقدر میدانم که با صدای آخند صاحب که میگفت بخیز که ظهر شده، بیدار شدم وحالتی که داشتم نمیشود تشریح کرد. او گفت شکرانهء برای حور بالای بستر بگذار که برویم همه انتظار دارند.

من هم نصفی از پول داشتگی ام را روی تخت گذاشتم. آخند دید و گفت معلوم میشود دیشبت خیلی خوب تیر شده که اینقدر پول می گذاری. تا برگشتم او نصفش را برداشت، گفتم نگیر آنرا برای حور مانده ام. گفت تو نمیدانی از دنیا خبر نیستی، برای دیگر دست اندر کاران هم باید پول داد. این پول را برای ملازمان حور میدهم که دیشب خدمتت را کرده اند.

در میان راه آخوند صاحب گفت، تو باید چلاندن موتر را یاد بگیری، امروز باید شروع کنی.منهم خوش بودم که دریوری یاد بگیرم.

دوباره برگشتم به اصطلاح به خانهءخود. آنجا چند مرد بدهیکل بد هیبت نشسته و منتظر ما بودند.

از اطاق ما دو جوان کم سن که تا حال ایشان را ندیده بودم، خارج شدند و از عقب ایشان چند مرد قوی الجسه دیگر.

آخند صاحب بمن گفت :

آن دو جوان هم غلمانان تازه وارد اند و اولین وظیفهء شان را اجراکردند. برو حالا نوبت اجرای وظیفهء توست.

من داخل اطاق شدم، نمیدانم چه سبب شد که برگشتم تا از آخند چیزی بپرسم. دیدم او از همان بدهیکلان اولی پول میگرفت و دانستم از هر مردی که من برای او غلمان میشوم آخند صاحب پول میگیرد. این کار مرا حیران ساخته بود و فکر میکردم که در بهشت کدام پولی را باید بگیریم و بپردازیم.

فردا صبح زود شخصی بنام علم گل جان را آورده و مرا به او معرفی کردند. آخند صاحب گفتند که گل جان ترا موتر رانی یاد میدهد. از آن پس روزانه یکساعت در صحن حویلی کلانی که ما زندگی می کردیم تمرین موتر رانی داشتم. بعد از چهار ماه تمرین، روزانه نیم ساعت درجادهء دوطرف حویلی موتر رانی میکردم. تا بالاخره توانستم آزادانه در هر جا موتر را برانم. بعدآ قرار چنین شد تا ماه یکبار من و آخند صاحب هنگام رخصتی مامورین، از خانه تا پل باغ عمومی با موتر برویم و برگردیم.

روزی با آخند صاحب که به اصطلاح نگهبان من بود و مرا هیچگاه تنها نمیگذاشت روانهء خانه حوری بودیم و وقتی که میخواستیم داخل دروازه خانهء که حور منتظر ما بود؛ شویم متوجه شدم که از دروازه مقابل دختر جوانی خارج شد که زیبائیش را نمیتوان ترسیم کرد. با خود گفتم که چرا او حور نیست ؟ از حور ما کرده او خیلی قشنگ و زیبا بود.

بعد همان روز لحظهء نبود که من از فکر او دور باشم، هر لحظه میخواستم او را ببینم.

آخند و مولوی صاحب مرا در هر بار نزد هر حور دیگری در منطقهء دیگر شهر میبردند. ندرتآ در یک جا دو یا سه بار میرفتیم.

من هفتهء دو بار باید نزد حوران میرفتم و سه روز هم وظیفهء غلمان را اجرا میکردم. و پولی را که برای جیب خرچ و از اجرای وظیفه غلمانی بدست میآوردم مقدار زیادش را باید برای حوران میدادم و باقی را هم اکثرآ در بازی های بهشتی که هرشب بعد از درس، آخند صاحب براه میانداخت از من میبردند.

در درسهای دینی شبانهء ما توصیف از زندگی غلمانان در بهشت و دنیای ابدی بود، فلمهایی را هم نشان میدادند که نمایانگر سواحل ابحار و باغهای قشنگ بود که در آنجا حوران و غلمانان همه برهنه در گشت و گذاربودند و از لباس و خانه و ستر عورت و حجاب چیزی دیده نمیشد. در غیر آن فلمه، دیدن تلویزیون و شنیدن رادیو اجازه نبود و گناه محسوب میشد. من هر روز بعد تماشای فلمها رفتن به آن دنیای بیغم اشتیاقم بیشتر میشد تا به آن جهان ابدی بپیوندم. اما فکر میکردم تا بچه وسیلهء تعداد زیادی را با خود ببرم تا منزلت خوبی داشته باشم.

این مطلب را با آخند صاحب که خیلی احترامش را داشتم در میان گذاشتم. او که منتظر چنین روزی بود تا من خود هوس رفتن بهشت کنم نزدیک بود چشمانش از حدقه بیرون بیافتد. او مرا در آغوش گرفته گفت؛ چون تو انسان خوبی هستی باید فکر شود که تو تعداد زیادی را با خود ببری تا ایشان از زجر این دنیای فانی رهائی یابند و تو هم والا مقام بهشت باشی.

گفتم هرچه زود تر بهتر. او که مرا هیچگاهی تنها نمانده بود گفت من میروم تو باید خانه باشی تا برگردم. اما این موضوع را با هیچ کسی بمیان نگذاری که پاداش تو در بهشت کم میشود و در تعیین مقامت در بهشت تاثیردارد.

او رفت؛ من که همیشه بفکر همان دختر نازنین بودم و دلم برایش میطپید، فورآ تصمیم گرفتم تا آخند صاحب برگردد باید بروم و او را ببینم. دلم میطپید، فورآ از خانه برآمده با تکسی بطرف خانهء آن دخترک روان شدم. در راه که مردم را میدیدم بعضی ها خندان و بعضی ها در خود فرو رفته و افسرده بودند. فکر میکردم چرا همه کوشش ندارند که حور و غلمان باشند ؟ من تا آنروز آنقدر به مردم متوجه نبودم. بهمین افکار پیش خانهء او رسیدم. در گوشهء ایستاده بودم و چشمم بدروازه آنها دوخته شده بود بعد چند دقیقهء دیدم او از در بیرون شد رفتم سلام کردم او هم مؤدبانه سلام کرد و پرسید چه میخواهم ؟ من که به آسانی حرفی زده نمیتوانستم، گفتم دیدن خودت آمده ام

گفت برای چه نزد من ؟

من که شما را نمیشناسم، شما کی هستید و از من چه میخواهید ؟

برو مرا آرام بگذار من بمکتب میروم. مکتب ما همیشه بعد از ظهر شروع میشود.

من گفتم مکتب برای چه ؟

این زندگی فانی است تو باید برای رفتن به زندگی ابدی امادگی بگیری.

او میان خنده و قهر گفت برو بچه جان تو بالاخانه ات را بکرایه داده ای نمی فهمی چه میگوئی؟ تو هزیان میگوئی این حرفها از انسان امروزی نیست. برو دور شو.

من اول حرفش را ندانستم بعدها که زیاد فکر کردم فهمیدم که او چه گفته ؟

بالاخانه ات را کرایه داده ای بمعنی اینکه مغز و فکرت به اختیار خودت نیست، پس من "بیعقلم" این حرف او مرا خیلی رنج داد.

او رفت و من هم به امید دیدن دوباره اش برگشتم باصطلاح بطرف خانه خود. در بین راه خواستم از فامیلم هم خبری بگیرم و بفهمم که چرا تا حال پدرم پشت من نگشته و مرا نخواسته پیدا کند.

وقتی نزدیک دروازهء سابق مان رسیدم ایستاده و میخکوب شده بودم کسی را نمیدیدم و جرآت در زدن را هم نداشتم از ترس پدرم میلرزیدم که مبادا مرا ببیند و باز همان آش و همان کاسه نشود. درهمین تخیل تصمیم گرفتم برگردم. متوجه شدم که از دروازهء ما مردی بیرون شد رفتم پیشش ازو در مورد پدرم پرسیدم، خندید و گفت او بچه او ادم از غم زن گریختگی و زن دومش که در یک حمله انتحاری کشته شد و از غم بچه خود که گم شده بود، یکنیم سال پیش مرده است.

گفتم کاکا جان زن اولش چه شده خبر نداری؟ گفت بر و بچیم چه سر زخم ما نمک پاش میتی ؛ من اصرار کردم.

گفت گوش کن:

وقتیکه زن دوم او کشته شد بابه ظریف تصمیم گرفت زن اولش را پیدا کند او خبر شد که زنش با کدام آدم پولدار به پاکستان رفته، راه پاکستان را گرفت تا زنش را پیدا کرده بیاورد، ولی دیر شده بود زن اورا همان مردک پولدار با یکتعداد دیگر زنان و دختران افغان بالای عربها فروخته بود. اما در درگیریی که میان همان عرب و تجار دیگرش در گرفته بود همه به شمول خانمها کشته شده بوند.

بابه ظریف غمین و مریض برگشت، مرگ زن ها و لادرکی پسر او را از پا در آورد که درهمین خانه برضای حق رفت.

کسی نبود دفنش کند مردم محل دست بدست شدند و در قبرستانی در قول آبچکان دفنش کردند خدا ببخشیش؛ میگن در آخرها خیلی از پسرش یاد میکرد و میگفت دیده به قیامت مانده است. میگفت پسر و زنم را که خیلی بحق شان جفا کرده ام در آن دنیا خواهم دید.

من نمیدانستم چه کنم ولی از ترس آخند صاحب و مولوی صاحب به خانه بر گشتم و ارزوی آنرا بدل میپرورانیدم که زودتر به دنیای ابدی بروم و با پدر و مادرم یکجاشوم.

وقتی بمنزل برگشتم خوشبختانه آخند صاحب تا هنوز بر نگشته بود.

 سه مرد غولپیکر منتظر این غلمان بد بخت بودند. من خدمت ایشان را کردم و آنها هم رفتند. حینی که از اطاقم بیرون شدم ؛ ملا آخند که با همراهی مولوی صاحب برگشته بود دست مرا گرفته و گفتند، بیا که خبر خوشی برایت داریم.

مرا در اطاق مولوی صاحب بردند، آنجا از ما ها کسی اجازه داخل شدن نداشت نمیدانستیم چرا و علاقه هم نداشتیم بفهمیم  دیدم خیلی ماشینها و آلات مختلف جابجا شده بما گفتند ؛ مولوی صاحب گاه گاهی با اماکن دیگریکه غلمانان و حوران جمع اند ارتباط بر قرار میکند. حالا میدانم چرا ما نباید داخل آن اطاق میشدیم.

من از دیدن آنهمه حیران بودم.

همه نشستیم و مولوی صاحب چند آیتی از کلام الله شریف را خواند و چف و پف کرده گفتند که اجازهء رفتن تو به بهشت بما رسیده و ما زمینه رفتن ترا به بهشت اماده ساخته ایم.

من درآن فکر بودم که آن دخترک نازنین را چه طور آمادهء رفتن با خود بسازم.

فردا بعد ادای نماز صبح هنگام صرف صبحانه سه چهار آخند و ملا امدند که من ایشان را ندیده بودم واسکتی را بمن نشان دادند و گفتند اینست طیارهء تو که ترا در یک چشم برهم زدن به بهشت میرساند. طرق استفاده از آن را بمن یاد دادند. و گفتند این طیاره که بشکل واسکت است، مجردیکه در تن کردی دوباره کشیده نمیشود. باید پرواز کنی. روز موعود را برایم بعدآ میگویند. بعد تشریح استفاده از آن، طیاره نجات مرا با خود برداشته رفتند.

شبهنگام وقتی میخواستم ببستر بروم از بسکه به فکر آن دخترک بودم خیلی چرس کشیده بودم، راه دیدار با او را جستجو داشتم ؛ که آخند صاحب سرشار از نشه نزد من آمد.

خلاف همه شبها آخوند صاحب مرا دعوت کرد که امشب ساعتی با او خلوت کنم گفت امشب شراب انطهور برایش رسیده باید بامن بنوشد که من به بهشت رفتنی هستم او باید بامن به امید دیدن در دنیای باقی امشب را درست مانند شب برات جشن بگیرد.

لذت و کیف شراب را با آن حوران بهشتی قبلآ دیده بودم، رد کرده نتوانستم.

خیلی نوشیدم و دم به دم چلم بتهء فقیر را کش کردم، اما هر لحظه بفکر همان دختر زیبایی بودم که فکر میکردم در جهان کسی دیگری به زیبائیی او زاده نشده.

وقتی خواستم به بستر بروم او تقاضا کرد که اوهم میخواهد آخرین لذت را از غلمانی که خودش او را به مقام غلمانی رسانیده است ببرد، من که چرس پخته شده بودم، هنور فکرم بجا بود و میفهمیدم چه میگویم. به او گفتم بشرطی میتواند با من باشد که شرط مرا بپذیرد. از او خواستم تا بمن قولی بدهد که فردا بگذارد آن کسی را که میخواهم با خود به بهشتش ببرم، ببینم. او که سخت آرزوی لذت بردنش را داشت، با وجودیکه نباید مرا هیچگاهی تنها نمیگذاشت، گفت فردا میتوانی بروی او را ببینی. قول است. اما نباید نفر سومی از رفتنت بفهمد.

من هم قبول کردم. چون برای من چنین عمل عادی شده بود و فکر میکردم غلمانم و وظیفه غلمان همین است.

فردا وقتی میخواستم آنجا بروم، گفت، برای آن دخترک بگو روزی من ترا باید ببینم و تو باید آنجا بیائی

، مکررآ تاکید داشت که نگویم برای چه او را میخواهم، میگفت ؛ هوش کنی نگوئی برای چه او را میخواهی تا از منزلت تو کاسته نشود در غیرآن تو را در یک و او را در دیگر طبقهء بهشت میفرستند و او را دیده نخواهی توانست. من هم حرفهای آخند صاحب را قبول کردم.

چون من مدت بیشتر از چهار سال را آنجا گذشتانده بودم بمن اعتمادی هم داشتند.

صبح زود بطرف خانهء آن دخترک که دیدارش مرا لحظهء آرام نمیماند حرکت کردم، باید اعتراف کنم که در شهر هم خوب بلد نبودم، چون ما اجازه برامدن از محوطهء حویلی را الی بمقصدی که خود ایشان ما را میبردند نداشتیم. اگر بهتر بگویم ارتباط ما با بیرون از خانه، صرف آنانی بودند که بخاطر خوشگذرانی با غلمان به امید استشمام هوای بهشت به اینجا می امدند، بود.

خیلی منتظر شدم تا دروازهء که چشمم به آن دوخته شده بود باز شد و آن دخترک بیرون آمد.

خود را به او رسانیدم و سلام کردم. به بسیار ملایمت با من داخل صحبت شد و پرسید، باز چه میخواهم؟

من که از دیدن او جرأتم صلب شده بود نمیتوانستم حرفی بزنم لال و گنگ شده بودم، اوکه شتابان روان بود، باز پرسید که چرا او را تعقیب میکنم. میترسید.

 نمیدانم تقدیر چنان بوده که دهن باز کردم و به حرف زدن شروع کردم.

نتوانستم از او پنهان کنم همه چیز را به او قصه کردم. وقتی حرفهای من خلاص شد و او که سرا پا گوش بود، بمن نگاهی کرد، تا حال یاد نفوذ تشعشعات نور چشمش مرا بیحس میسازد، بعد لحظهء مکث گفت:

مرا به حال تو و به حال خودم گریه میگیرد. گفتم چرا ؟

گفت چرا ندارد.

میدانی تو چه میکنی و در چه دامی افتیده ای؟ برو عوض این کار ها مکتب بخوان تا بدانی زندگی چیست !

دیدم براستی اشک از چشمانش جاری شده و به عصبانیت ادامه داد همین بیعقلی هاست که ما را تباه کرده، بخود، چرا میخواهی خودکشی کنی و ده ها تن دیگر را هم بی خانمان بسازی. تو با این هیکل مردانه و چهره زیبایت نباید برباد و بربادگرشوی.

گفتم دختر جان من چرا خودکشی کنم؟ چرا بربادگر باشم من باید به دنیای ابدی بروم توهم بامن بیا این دنیا برای کافران است برای ما نیست. مکتب چه کار میآید، زن باید به خانه و کار خانه برسد یا حور باشد. کار دیگری ندارد. من فلمهایش را دیده ام که حور و غلمان دربهشت چه زندگی یی دارند.

او میان خنده و گریه گفت،

مغز در کله ات است؟ فکر کرده میتوانی؟

نه تو اصلآ مغر و فکر نداری که نمی فهمی !

تو میدانی چه میکنی و از تو چه ساخته اند؟

میخواهند ذریعهء تو ده ها فامیل را بدبخت بسازند، از نادانی و بیخبری ات استفاده میکنند. آنچه را بتو میگویند دروغ است، نه حوری در دنیا وجود دارد نه غلمانی.

توسط شما ها مقاصد شوم سیاسی خود را پوره کرده و اولتر شما ها را میفروشند و پول پیدا میکنند. این سازمانهای جهنمی علیه مردم ما این کار را میکنند. ترا میفروشند و کمی از آن پول را بتو میدهند، زنان بدکاره را بنام حور بتو معرفی کرده و پول داده شده را از تو به نام بازی های بهشتی در قمار دوباره ازت میبرند. درین دنیا حور و غلمانی وجود ندارد، فلمهایی که ترا نشان میدهند سواحل ابحاریست که امریکائیان و اروپائیان جهت استراحت خویش ساخته اند.

مگر تلویزیون نمیبینی؟

سینما نرفته ای و فلمها را ندیده ای؟ ها

اگرندیده ای برو سینما و تلویزیون را تماشا کن تا حرف مرا باور کنی. بفهمی که آنها بالای شما دلالی میکنند. وقتی که تو خود کشی کنی و باخود چند دیگر را هم بکشی انها صد ها هزار دلار از دشمنان افغانستان میگیرند. آنها وطن فروشانی هستند که بنام اسلام تجارت میکنند.

من بقهر شدم و گفتم علیه مولوی و آخند صاحب حرف میزنی بس است دیگر نگو، گناه دارد در آتش دوزخ میسوزی. من تو را با خودم به بهشت میبرم من عاشق تو ام تو باید با من بیائی راه دیگری نداری.

او گفت باش تا حالا به پلیس احوال بدهم او ترا آدم میسازد. من که سخت در عصبانیت بودم به دو و دشنام او شروع کردم و چون مولوی صاحب همیشه توصیه داشت که هیچگاه نباید با پولیس خود را مواجه بسازیم، از آنجا بدون خدا حافظی فرار کرده روانهء خانه شدم.

در بین راه که جز بفرار و رسیدن به خانه چیز دیگری در فکر نداشتم و نمیسنجیدم اما بعضآ بفکرم خطور میکرد که چرا این همه انسان که این برو آن بر میروند حور و غلمان نشده اند و چرا بفکر رفتن به آن دنیا نمیشوند ؟ باز میگفتم شاید اینان انسانهای قابل بود و باش در بهشت نیستند. و صد ها فکر دیگر.

خود را لعنت میکردم که چرا او را دشنام داده ام. چرا خود را اداره نتوانستم. رنج میبردم. چاره نداشتم کاری که نباید میشد، شده بود برگشت نداشت.

شب بعد خدمت غلمانی و شنیدن صحبتهای مولوی صاحبی که تازه از بهشت آمده بود تا پیام بهشتیان را برای من برساند و رفتن مرا به بهشت تبریک گفته روز ورود مرا به بهشت اعلان کند و تا صبح خودش پهلوی من باشد.

در فکر من گفته های عاطفه جان چرخک میزد و من در فکر ان بودم که از کدام طریق فرمودهء او را که تماشای تلویزیون و شنیدن رادیو بود، عملی کنم.

شب را مولوی صاحب تازه وارد بامن گذرانید اما روز رفتن مرا به بهشت نگفت، من تا صبح چشم پیش نکرده و نخفته بودم چون هر لحظه میخواستم رادیو بشنوم و تلویزیون ببینم تا حرف عاطفه جان بجا شود و من هم بدانم که او چرا این حرف ها را بمن زد.

من میخواهم او را به بهشت ببرم آنهم مفت و رایگان بدون اینکه وظیفهء حوری را اجرا کرده باشد، اما او بمن و مولوی و آخند و همه توهین کرد.

بخصوص که امشب مولوی صاحب مرا از مزایای غلمان بودن در بهشت و پذیرائی دیگر حوران و غلمانان از من و پیام تحریری آنها بنام خودم، که چقدر انتظار مرا میکشند، مغرور ساخته بود. باز حرفهای عاطفه جان که اگر واقعآ رفتن به بهشت به دست اینان است، چرا خود شان نمیروند، بخود میپیچید. صدای او هنوز هم طنین انداز گوشهایم هستند.

حوالی عصر مرد دبنگ بروتی به امید همبستری با غلمان بیچاره وارد محوطه شد. آخند صاحب با او جملاتی رد و بدل کرده و رو بمن کرد و گفت "غلمانه ددی شه خدمت وکه چه ډیر شه سړی دی او دست مرا گرفته داخل اطاق شدیم.

چرسها بل شد و او خواست با من نزدیک شود از او خواهش کردم تا مرا با خود ببرد من میخواهم تلویزیون را ببینم، بعدآ میتوانم آرزویت را برآورده سازم. او گفت امروز اینجا و قول داد که روز دیگری مرا با خود ببرد. من هم قبول کردم.

او بقولش وفا کرد و فردا شب آمد و اجازه مرا از آخند صاحب گرفت که یکشب مرا با خود ببرد. آخند از او میترسید با گردن پت گفت قوماندان صاحب، به یک شرط که غیر از تو و من کسی دیگری از ین معامله نفهمد. قوماندان قولش را داد او مرا برای یک شب کرایه کرده بود.

او مرا به خانهء برد که حویلی کلان و چند مرد مسلح این طرف و آنطرف استاده بودند، همه به او احترام میکردند.

وقتی داخل اطاقش شدم دیدم میز، چوکی، رادیو، تلویزیون و آنچیزیکه آخند صاحب میگفت در دنیای دیگر برای ما مهیا است، وجود داشت. تلویزیون چالان بود و تصاویری را نشان میداد که آخند صاحب میگفت جنت است. من بدون تآمل گفتم اونه جنت. حاجی که چلم را با تمام قوت کش میکرد خندید و مرا مخاطب قرار داده گفت :

احمق آنچه تو میبینی فلمی است که در کدام ملک دیگر برای تجارت پرشده، انجا ها سواحل ابحاریست که اروپائی ها، امریکائی ها و هر کشوری که سرحدی یا ارتباطی با بحر دارد، برای اسایش شهروندان شان یا برای جلب توریست ها تیار کرده اند، آنجا نه بهشتیست و نه دوزخی !

من که از گفتهء حاجی حیران شده بودم و گفته های عاطفه جان هم در فکرم خطور میکرد لاحول کردم و به نوشیدن شراب و دم زدن به بتهء فقیر مصروف شدم.

قوماندان حاجی بمن شراب تعارف کرد، گفتم نمی نوشم چون این شراب انطهور نیست، ان فقط نوشیدن شراب انطهور را اجازه دارم و یس.

او چنان خندهء بلند کرد که حیران شدم. گفت احمق کله خام، کاشکی با این زیبائی ات کمی عقل هم میداشتی.

شراب انطهور در کجاست، همه شراب ها یکی اند، بنوش، فکر کن اینهم انطهور است. من قبول کردم و تا توانستم نوشیدم.

چند نفر دیگری هم آنجا در خدمت حاجی صاحب که بعضآ هم قوماندان صاحب میگفتند و او قهر میشد که من زیارت خانهء خدا رفته ام مرا حاجی بگو، اینطرف و آنطرف در رفت و آمد بودند. سرو صدا زیاد بود که حاجی صاحب صداکرد چپ شوید که خبر هاست.

همه متوجه تلویزیون شدیم اولین خبر این بود که بازهم عمل کشتار انتحاری سبب ازبین بردن چندین انسان شده و ده ها انسان یتیم، بی مادر و یا بی اولاد شدند. من گفتم خدارا شکر که باز چندی روانهء جنت شدند.

حاجی قوماندان گفت:

باز انسانی را احمق و خر ساختند. من گفتم شما چه میگوئید آنها همه خواسته های خداوند بودند به جنت میروند از عذاب دنیوی خلاص شدند.

حاجی قوماندان گفت بلی کشته شده ها شهید اند به جنت میروند ولی آنیکه عمل را انجام میدهد به دوزخ میرود. دشمنان مردم یگان احمق را گیر کرده خر میسازند و توسط آنها از دهشت افگنان پول میگیرند و نا آرامی را بار میاورند. او خطاب بمن کرده باز گفت :

احمق جان، در اسلام خود کشی منع است، قتل منع است، دهشت افگنی منع است.میدانی آنانی که انسان میکشند صد ها طفل را یتیم، بی مادر، زنها را بیوه و مردها را بی زن میسازند شیرازه فامیلها را برهم میزنند. نامردان وفساد کاران در جامعه اند.

کسی حق گرفتن جان کسی را ندارد. پیشتر گفتم که قتل نفس در اسلام منع است.

خداوند خودش زندگی را برای بنده اش بخشیده و خودش هم میگیرد، هر کس دیگری این کار را میکند قاتل است و جایش راسآ در دوزخ آنهم در "اسفل من النار" است. مگر در جهاد با کفار یا بحکم شریعیت اسلامی بکشد.

نزدیک بود با او جنگ کنم چون همه حرفهای خلاف گفته های ملا صاحب، مولوی صاحب و آخند من بود.  میان افکاری که کی راست میگوید در نشهء خود غرق بودم. حیران بودم حرف او را بپذیرم یا دروس چند سالهء مولوی صاحب، آخند صاحب و ملا صاحب را؟

بیاد فردی از شاعدی که گفته :

شراب تلخ میخواهم که مرد افگن بود زورش      که تا یکدم بیاسایم زدنیا و شرو شورش

 

آنقدر شراب انطهور نوشیده و بتهء فقیر دود کرده بودم که دیگر یادم نیست که چها کردم و کردند.

فردا صبح صدای حاجی صاحب که بلند داد میزد "جِگ شه چه د لمانزه وخت ده" مرا از خواب بیدار کرد.

در برگشت بطرف خانهء عاطفه رفتم منتظر شدم تا او برآمد، عذر کنان از عمل روز پیشتر، برایش گفتم تلویزیون را دیدم. گفت دیدی بازهم انتحاری یی همان طیاره را پوشیده بود که تراهم میپوشانند که به بهشت بروی. هوشیار شو انسانها را قتل نکن خود را ازین بد نامی بکش. اگر انسانها را بکشی هر کسی بتو لعنت میفرستند. انسان را خداوند هست کرده و نیست میکند، بنده ها حق کشتن بنده ها را ندارند.

من در سرم فکر آن بود که او را با خودم ببرم او میخواهد مرا مانع شود. در نظرم او هم آهسته آهسته انسان وابسطه به این دنیا مینمود، مانند حاجی قوماندان صاحب. اما من تصمیمم را گرفته بودم که او را با خودم میبرم.

ما بعد از ردو بدل کردن چند کلمهء ازهم جدا شدیم. او آدرس خانه مرا پرسید من گفتم آدرس ندارم شب را در هر مسجدی که پیش آمد میگذرانم. مسجد خانهء خداست. این را بما یاد داده بودند جای بود و باش خود را یکسی نشان ندهیم.

در اطاق نشسته بودم که مولوی صاحب خودش آمد و گفت: امشب تا فردا از خدمت غلمانی معافی، امشب با ما سه نفر "مولوی گل جان آخند، قائم خان و ملا دلدار خان" میباشی و خوش میگذرانیم چون فردا بخیر روانهء بهشت هستی.

من از زیر چشم بطرف آخند صاحب میدیدم که عاطفه جان را چطور خبر کنم.

او بمن چشمک زد که آرام باشم از ارتباط من با عاطفه جان فقط آخند قائم خان می فهمید و بس.

شب را با همه کوایف که میخواستند به بل کردن چلمها و نوشیدن شراب انطهور و . . .  گذرانیدیم.

در طول شب مرا فکر آن بخود پیچیده بود که بهشت یا زندگی رقتبار این دنیا، اینها چنین و آنها چنان میگویند. من تصمیمم را گرفته بودم. میخواستم در بهشت با پدر و مادرم باشم.

صبح مرا حمام بردند غسل دادند، پیراهن تنبان سفید و نو پوشانیدند، چشم هایم را سرمه و مو هایم را چرب کرده مقبول شانه زدند. بمنزل که برگشتیم، چندین غلمان تازه زیر تربیه گرفته را از همان خانهء اولی که من هم در اوائل آنجا بودم آورده بودند همه به بسیار مهربانی از من استقبال کردند.

بساط غذا هموار شد و هرکدام از نعمت خداوندی که چند ساعت بعد نصیب من میشود حسرت میبردند. حتی یکی از ملایان که بسیار دوست آخند قائم خان بود در خواست کرد که اگر امکان دارد او را اجازه دهند که بجای من به بهشت برود. آخند به او قهر کرد و گفت : او ظالم این که بدست ما نیست، خواست خداوند است توهم مانند خیال محمد جان اول وظیفهء غلمانی را خوب اجرا کن تا نوبتت برسد.  

مولوی بلند به خنده قهقه افتید همه مولوی ها و ملا ها و آخند ها خندیدند.

مولوی از آخند پرسید ساعت چند است ؟

آخند گفت ساعت سه و نیم.

مولوی گفت تا دستر خوان را جمع کنیم و دعا ها تمام شود و با خیال جان خداحافظی کنیم ساعت موعود برابر میشود.

دسترخوان برداشته شد همه برای ادای نماز نفل صف بستیم و بعد مرا در پیش نشاندند و مولوی شروع کرد به خواندن دعا همه الله و اکبر میگفتیم و آمین.

آخند صاحب و ملا صاحب هم از بگفت بودن و اطاعت کردن اوامر شان از طرف من برای دیگران تعریفها کردند و گفتند که من به بهترین طبقهء جنت میروم و امشب شب دیدار با پدر و مادر و همه خویشاوندان است از همان خاطر هم لباسهای پاک و سرمه و اصلاح مو و عطر و گلاب بمن روا شده.

آخند قائم خان بعد از اجازه از مولوی گل خان رو بمن کرده گفت :

از تو یک خواهش دارم، امشب که بخیر بهشت رفتی ملای گذر ما که چندین سال در منطقهء ما امام بود و او راهم خداوند مثل خودت به جنب خواست، بدیدنت می آید، من درجوانی ام یک روز مقابلش بی احترامی کرده ام، از طرف من دستهایش را ببوس ومعذرت بخوا. تکرار کرد که فراموش نکنم. چون اگر ملا مرا نبخشد خداوند هرگز نمیبخشد.

همه متوجه بودند. سخن های شان که خلاص شد دعای آخر هم تمام شد واسکت را با خواندن آیاتی در جان من کردند و مرا بطرف موتری که در کنج حویلی بدین منظور آماده شده بود بردند.

موتر را چالان کرده بطرف هدف که پل باغ عمومی بود حرکت دادم.

در بین راه انسانها را میدیدم که دوان دوان هرکسی در راهی روان است، حرف های عاطفه جان و حاجی قوماندان در گوشم طنین انداز بود.

باخودم در جنگ بودم آهسته آهسته به پل باغ عمومی نزدیک میشدم. نا گهان در کنار جاده آنجا که باید خود را منفجر میکردم دختر جوانی را دیدم که بکلی شکل عاطفه را داشت خواستم پیاده شوم، نتوانستم، فکر کردم که اگر پیاده شوم این واسکت انفجار خواهد کرد و آنوقت سبب قتل او و انسانهای دگر من میشوم. در گوشم صدای عاطفه جان می آمد که گفته بود چرا خود شان این کار را نمیکنند و حاجی قوماندان هم این را گفته بود.

با صد وسوسه تصمیم گرفتم این کار را نکنم. اما نمیدانستم چه کنم؟ واسکت را که کشیده نمیتوانم. یگانه راه این بود که خود را با موتر به پلیس تسلیم کنم. دیگر راهی نداشتم. از کسی پرسیدم ماموریت پلیس کجاست ؟ اومرا نشان داد، موتر را بطرف ماموریت پلیس راندم.

خودم را تسلیم کردم و تمام آنچه را بسرم گذشته بود قصه کردم. مامورین پولیس مرا تسلی میدادند و ازین کارم تحسین میکردند اما وار خطا و سراسیمه بودند، میدانستم که میترسند مبادا دسیسهء در کار باشد.

قصه ام را میشنیدند که یکی از آنها گفت این همان است که دختر معلم صاحب از گذر پرانچه اطلاع داده بود. و ما در جستجویش بودیم. پرسیدم اسم دختر معلم صاحب عاطفه جان نیست؟ آنها خندیدند و فهمیدم او کارش را کرده است.

بیک چشم برهم زدن اطراف مرا مامورین متخصص انفجارات گرفت، واسکت را به احتیاط از من دور کردند.

چک چک ها شد و مرا هر کدام در آغوش گرفت و صد ها آفرین از هر طرف نثارم میکردند میدیدم کمره ها از هر طرف برقک زده میروند.

از میان آن همه ماموران پلیس، یکی از من پرسید آدرس دقیق آن منزل را به ایشان بدهم. نشانی آنجا را کاملآ دادم.

او آدرس را جایی مخابره کرد واز من پرسید پدرم کیست من بگریه شدم و باز هم قصه پدر و مادرم را به او کردم. همه قصهء مرا میشنیدند. مرا تسلیت دادند و گفتند ترا باید به جای امنی ببریم. زیرا آنها که از تسلیم شدنت بشنوند، میخواهند ترا از بین ببرند. اما ما نمیگذاریم.

مرا بردند در یک خانه که در دهن دروازه عسکر مسلح ایستاده بود. آنجا با تمام وسائل مثل خانه حاجی قوماندان مجهز بود. چای برایم آوردند. مامور صاحب پلیس شروع کرد که مرا از تمام جریانات که پاکستانی ها و ایرانی ها این چنین اعمال را بکار میاندازند تا امنیت ما را برهم بزنند. و در عین حال ساعت خود را سیل میکرد. من ترسیده بودم و بفکر آن بودم که چه بلایی حالا برمن نازل خواهد شد.

مامور صاحب گفت ببینیم که اخبار چه میگوید؟

تلویزیون را روشن کرد که در شروع اخبار عکس مرا نشان دادند و با این جملات که :

این جوان افغان که توسط جانیان برای قتل هموطنان ما آماده ساخته شده بود با درک حقایق، امروز خودش را به پلیس تسلیم و از فاجعهء خونین جلوگیری کرد. پولیس و مردم افغانستان از چنین جوانانی وطندوست و با شهامت ابراز سپاس میکند. همچنان گفت که تعدادی از دست اندرکاران این فاجعه دستگیر شدند که تابعیت پاکستانی دارند.

لرزه به اندامم افتید، ترسیده بودم اما مامور با شهامت پلیس مرا دلداری میداد. بعد خبر ها او مرا مورد ستایش قرار داد و گفت گوش کن:

آنجا را که تو گفتی ما اشغال کردیم اما از آخند و مولوی خبری نیست فقط ملا دلدار خان دستگیر شده که او افغان نیست و یک دگروال پاکستانی است.

استخبارات پاکستان از دیر زمانی جواسیس خود را بنام ملا و مولوی و آخند، در کشور ما روان میکنند که دست به این چنین اعمال تروریستی بزنند و نام ملا ها و مولوی ها و آخند های متدین ما را که اشخاص با شرف و با ناموس ووطن دوستی هستند، بد کنند. افغانانی که پیشوایان واقعی دین اسلام هستند، هیچوقت به چنین عمل دست نزده و سبب قتل انسان نمیشوند. خداوند قاتلان را نمیبخشد. مردم از قاتلان نفرت دار ند.

من بچرت رفته بودم، در چرت آن بودم که امشب را چطوری خواهم گذرانید؟ میل چرس مرا ناراحت ساخته بود. مامور که متوجه من بود، پرسید بچه فکر میکنم. من گفتم چرس میخواهم و . . .، حرفم را قطع کرد و گفت، باشد.

مامور صاحب تیلفون را برداشت و با کسی صحبت کرد. او با من در صحبت بود که مامورینی آمدند و ادای احترام کردند. در ضمن چرس هم برایم آورده بودند.

مامور صاحب از جایش بلند شد میخواست برود که زنگ تیلیفون بصدا درآمد. او گوشی تیلفون را برداشت و گفت بچشم صاحب. گوشی را ماند. و به پلیس دیگر گفت خیال محمد را ببر در شفاخانه معتادین و بکسی هم نگوئی که او در کجا است. من حیران شدم پرسیدم شفاخانه چرا؟ او برایم در مورد چرس و شراب و ضرر هایشان گفت تا مرا قناعت داد که چرس و شراب بد اند و نه بتهء فقیریست و نه شراب انطهور. آنها بخاطر اغوای تو این نامها را مانده اند. اگر این عمل انتهار خودی خوب است چرا خود شان نمیکنند که شما جوانان را از بین میبرند.

من چیزی نگفتم و با آن شخص مؤظف با موتر پولیس روانه شفاخانه شدم.

در شفاخانه او با مؤظفین در غیاب من صحبت کرد. مرا تسلیم آنها کرد و رفت.

مؤظفین شفاخانه بامن احترامانه برخورد میکردند. شبها تلویزیون میدیدم و گفته های عاطفه جان، حاجی قوماندان ومامور صاحب یادم میآمد.

من در اصل عاطفه جان ر ا ملائکهء نجات خود میدانم.

روز بروز برایم روشن میشد که آن آخند، مولوی و ملایی که من به آنها احترام میگذاشتم، واقعآ مخبران پاکستانی بودند. صد ها افسوس که بچنگ قانون نیافتیدند و فرار کردند. اما گفته اند :

ملخک یکبار جستی، دوبار جستی، آخر بدستی.

روزها و هفته ها و ماه ها همین منوال گذشت.من از یکجا بجای دیگر و از یک شفاخانه به شفاخانه دیگر انتقال داده میشدم.عادت چرس و هر چه در گذشته بود ازمن خلاص شد. همه دکتوران کوشش میکردند تا مرا به زندگی نورمال عادت بدهند.

در اثر توصیهء یک داکتر مهربان و دلسوز مرا بحیث پیاده دفتر در شفاخانهء علی آباد مقرر کردند.

در شفاخانه با یکی از باغبانان موسفید که میگفت در سابق استاد ادبیات در پوهنتون کابل بوده آشنا شدم.

او میدید که من شب و روز را در شفاخانه میگذرانم و هیچ کسی را ندارم. از من علت را پرسید. من هر چه خود را به اصطلاح در کوچه حسن چپ میزدم او رها کننده نبود که نبود.

رفتار او با من یک پدر دلسوز را میماند. هر روز قصه هایی از گذشته اش و عظمت پوهنتون و درسهای عالی و استادان لایقش میکرد و میگفت صد ها استاد و دانشمند از دست حکومت داران نافهم و بیسواد مثل او در یدر و چنین شده اند. می بینی که پوهنتون به ویرانهء تبدیل شده. او حال امروزه پوهنتون را میدید خیلی رنج میبرد و حتی بعضآ گریه میکرد.

استاد مرا مجبور ساخت تا علت حالت خودرا برایش بیان کنم.

از شنیدن قصهء من چنان جگر خون شد که ترسیمش مشکل است. در فکر فرو رفت. بعد بمن گفت گوش کن پسرم، انسان کم سواد مثل کور را میماند. از امروز ببعد باید هر روز بعد کار باید نزد من بیائی من ترا با سواد تر میسازم و با این کار میخواهم اقلآ خدمتی بتو کرده باشم. تو جوان رشیدی هستی گناه تو نیست که بچنین سرنوشتی باستقبال تو آمده، هرگاه عنان اداره مملکت بدست نابخردان بیفتد همه چیز متصور است. تو باید استقامت داشته باشی.

من هم که ازنعمت سواد کامل بر خوردار نبودم از خدا میخواستم.

او فردا کتاب، قلم و کتابچهء اورده بود و شروع کرد بدرس دادن.

استاد مو سفید مهربان آنقدر مرا رساند که من کتابهای بزرگ گلستان و بوستان حضرات سعدی و حافظ وکلیات ابوالمعانی بیدل را خوب میخواندم غزلهای خوب را بیرون نویس میکردم. برای استاد میخواندم.

او بعضآ مرا در مجلسی که با دیگر دوستان ادب پرورش داشت، میبرد.

بدبختانه هر روز هر شخص تازه وارد که میآمد یکی نه یکی مرا با انگشت به او نشان میداد و قصهء مرا بازگو میکرد.

روزی یکی از ماموران شفاخانه که از اولها با من رفتار چندان خوبی نداشت، با من داخل صحبت شد و بعد چند سخن تا و بالا بمن گفت :

غلمان آغا نمیشه که غم ما راهم بخوری، ما هم خوا خواسته هستیم.

آنچنانیکه عاطفه جان را نجات دهندهء خود میدانستم، حرفهای این پست فطرت دنیای مرا سیاه ساخت و چرخ زندگی مرا به آخر رساند.

شب در بسترم در فکر آن شدم که این دنیا جای من نیست.

هر قدر کوشیدم ازین فکر بدر شوم، قادر نشدم.

باوجودیکه از تمام عادات سابقهء خودم فارغم و با سواد هم شده ام. اما نزد همهء آنانیکه مرا میشناسند بیسواد، مفعول، چرسی، شرابی. بیکاره و عاطل و باطلم. تصمیم گرفتم به این زندگی ذلت بارخودم خاتمه دهم واز عاطفه جان که ملائکهء نجاتم شد و مامور صاحبان پولیس که مرا از تمام عمال آگاه ساختند بخصوص از استاد دانشمند و بزرگوارکه بمن چشم بینا و دست توانا داد، و از هم آنانیکه بنوعی بمن کمک کردند تشکر کنان معذرت خواسته خدا حافظی میکنم. و میروم بدنیای رویایی و ابدی. 

من زندگی خورا با آنکه میدانم گناه است به تنهائی به امید بخشایش از خداوند لایزال که درگاهش بزرگ است وهر گناهی را عفو کردن از قدرت اوست، با دست خودم  خاتمه میدهم و کسی هم درین کار دخیل نیست.

این چند بیتی راهم که بحال صدق میکند، باید بنویسم

به بحر خویش چون موجی تپیـدم    .تـپـیـدم تـا بطـوفـانـی رسـیـدم (3)

دگــر رنگــی ازین خوشـتــر ندیدم    .بخون خویشتن تصویر کشیدم

******

مـردانه پـشـت پـای بـر افـلاک مـیـزنـیـم.         رستم کسی بود که ازین هفت خوان گذشت (4)

این نامه را نوشتم تا درسی برای جوانان و والدین در وطن عزیزم شده و از حال من که فدای بیخبری شدم، همه آگاه شوند و در زندگی شان آگاه قدم بگذارند و فریب نخورند.

خداوند حافظ و مددگار تان

لعنت بر پاکستان و خرابکارانش

زنده باد افغانستان و باشندگانش

خیال محمد خان

   یحیی کاشی 

(1)، لیوه  : هرزه کو، هرزه گرد

  تلنگ : حاجت، ضرورت، نیاز، ضرورت

 تلنگی : گد، نیازمند

(2) شراب انطهور، اصلآ کلمه ی بی معنی ای است. در قرآن مجید (شرابآ طهورا) ذکر شده، عوام آنرا شراب انطهور میگویند.

(3)  اقبال لاهوری 

(4)  میرزا داراب جویا

 

47kpjx3

 توجه !

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با کسب مجوز کتبی از «اصالت» مجاز است !

کليه ی حقوق بر اساس قوانين کپی رايت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد.

Copyright©2006 Esalat

 

www.esalat.org