چهارشنبه، ۲۲ اپریل  ۲۰۰۹

 

سرگذشتِ واقعی

 

نوشتهء اشرف هاشمی

 

خلیفه یاسین صبح زود از خواب بلند شده موتر والگایی تکسی را تر و تمیز نموده٬ بعد از چک نمودن تایر اضافی، آب و مبلایل آماده گی خود را برای سفر بسوی لوگر می گیرد او دیروز با مامور صمد که در کابل ماموریت و زندگی دارد و اقوام و اقاربش در لوگر زندگی می کند قرار گذاشته بود که فردا او را از بارانه (شهر کابل) گرفته به ولایت لوگر ببرد.

گرچه خلیفه یاسین تکسی شهری دارد و در داخل شهر کار می کرد ولی بعضاً در سال چند باری٬ محدود مشتری های خاصی خود را به ولایات نیز می برد که از جمله مشتری های خاصی او یکی هم مامور صمد است.

آفتاب هنوز طلوع نه کرده بود. هوایی صاف تابستانی، نسیمی سردی صبحگاهی را با خود داشت که او از کارهای موتر خود فارغ گردید.

بعد از شستن سر و صورت٬ لباسی تمیز به تن نموده٬ بر سر سفره چای صبح با خانمی جوانش نشسته، نگاهائی دلکش و معنی داری خانم جوان اورا به نزدیکی به سوی خود می کشاند می خواست که آغاز صبح سفر را با بوسه های شیرین همسفری جوانش آغاز کند که درب را خانم بزرگش باز نموده از کمبودی خانه برای غذای چاشت و شب شکوه آورد و با آماده بودن دستر خوان او هم در گوشه یی چهار زانو زد.

بعد از خوردن صحبانه در کنار دستر خوان یک مقدار پول برای خرچ امروز و فردا گذاشته خانم جوان با تعجب پرسید مگر شب نمیایی ؟

خلیفه یاسین: خیر باشد کوشش می کنم، باز هم میشه موتر خراب شود٬ ناوقت شود٬ سری دمدار چه اعتبار.

باز هم اگر نیامدم پریشان نشوید دیر می شود اطراف نه رفته ام اگر خوشم آمد یک شب میمانم . . .

با دعایی خیر دستر خوان جمع و خلیفه یاسین براه افتاد. در خم و چم جاده ها هوس بوسه های ناگرفته از خانم جوان را در دل می خورد تا اینکه به محل قرار رسید.

 بلی، کنار جادۀ میوند قرار شان بود. پسر بزرگ مامور صمد با ادای سلام به خلیفه یاسین او را از آوردن وسایل و آمدن خانواده اطمینان داد.

شهر در رفت و آمد است هرکه بهر سوی میرود صدای ریکارد های هندی و افغانی از هر گوشه بالا میشه و در لابلای آن آهنگ لت و کوب چکش های حلبی سازان که در درون کوچه کار میکنند و چکش های کوچک و بزرگ بر آهن پاره های نو و کهنه وارد می شود با این موزیک های خود را بگونه یی مکس نموده و صداهای همگون بلند می کنند و با ریتم موزیک ها خودرا هم صدا ساخته اند.

 نگاههای خلیفه یاسین بسوی جاده عمیق شده می رفت که این همه ازدحام برای چه همیشه در این نقطه شهر است تا این که خود متوجه شد که یکی پارچه شیشه یی زیر بغل دارد به یک سوی میرود٬ یکی با لباس رنگی سطلی رنگ در دست بسوی دیگر٬ یکی تابوتی خالی بر شانه به عجله راه می رود، زنها بوقچه های حمام بر شانه و سطل ها و دوله ها ی پلاستیکی به رنگ های مختلف و مرغوب در دستان بسوی حمام، خرامان میروند آن یکی با آبدان بزرگ می خواهد در بس های شهری بالا شود که این آبدان را اگر بدست کور هم باشد میداند که با این بزرگی از دروازه بس جا نمی گیرد ولی نمی دانست که این مرد با کلینر سرویس چه مناسبتی داشتند که هر دو همه مردم را در انتظار مانده بودند و می خواستند این آبدان را داخل کنند که بلاخره جا نگرفت و سرویس جنگله هم نه داشت بوسیله قدیفه ای که داشت در کمر اّبدان بسته نموده از کیلکین اویزان بردند.

خلیفه یاسین که تا فاصله های دور چشمان خود را به این آبدان آویزان دوخته بود که نا گهان صدای غالمغال دوکانداری که همه دورش جمع شده بود او را تکان داده٬ دید که همه مردم در مقابل دوکانش به خلاصگری مصروف اند او هم از موتر پایین شده جویای احوال شده مردِ دوکاندار که چند دانه میخ های آهنی نوک تیز را در دست قوده نموده بسوی پسر جوانی شیک پوش خود را کشانده با دشنام های رکیک او را توحین می نماید ولی پسر جوان از ادب کار گرفته می خواهد از ساحه فرار کند تا این که خلاص گیر ها زیاد شده و کسی پسر جوان را تحدید٬ کسی توحین و تا اینکه خیر اندیشانی هم پیدا شدند تا او را نجات داده و زمینه فرار او را مساعد ساختند و آهسته آهسته مقابل دوکان خلوتی و خلیفه یاسین هم فهمید که پسرک در فاصله چند متری این میخ فروش با معشوقۀ خود قرار ملاقات داشت صحبت های شیرین و خنده های گرم آنها باعث خرابی اعصاب دوکاندار میخ فروش شده پسرک را به بی حیایی و بی ناموسی محکوم می کرد.

آنهم در مقابل دوکان من و مقابل چشمان من٬ توحین نموده همه آن حرفهای شیرین و آنهمه خنده های گرم را می خواست با این میخ های تیز از چشمانش بکشد ولی خدا فضل کرد و خیر اندیشانی را بدادش رساند.

 مامور صمد با کودکانش و مردی همسایه مصروف آوردن خریطه ها و بوقچه ها شدند و خلیفه یاسین همه ی آنها را منظم در صندوق عقبی موتر منظم چیده و بقیه آن را در جنگله بسته بندی و همه خانواده سوار موتر شده حرکت نمودنـــــــــــــــــــــــــــــــد.

 مامور صمد از دیر شدن معذرت خواهی نموده جویای حال و احوال خلیفه یاسین شد. موتر با عبور از میان رکشا ها و کراچی ها بسوی دروازه لاهوری و تانک تیل لوگر در حرکت افتاده بعد از توقف کوتاهی در تانک تیل٬ که خلیفه یاسین تیل گرفت و مامور صمد هم ساجق و کشمش نخود برای راه اطفال و دوسه پاکت میوه تازه برای خانه برادر خود که قرار است یک هفته را با خانم و فرزندان خود در آنجا سپری نماید و همزمان از ملک و زمین خود هم احوال گیرا شود با خوانش دعایی خیر به سوی ولایت لو گر در حر کت افتادند.

********************************************.

 ازدحام از تانک تیل لوگر تا نزدیکی های قلعچه زیاد٬ آهسته آهسته وقتیکه از شهر خارج می شدند خلوت شده می رفت تا این که از بازارچه چهار آسیاب گذشتند حالا در خم و پیچ جاده٬ یک یک عراده موتر باربری و یا سرویس های که آنها هم کمتر از موتر های باربری بار نداشتند از مقابل شان می آمد.

خلوت بودن جاده و موسم گرفتن موتر برای کودکان آرامشی آفرید تا آنها براحتی یکی پشت دیگر به خواب بروند و به خواب رفتن کودکان باعث شد تا در اتاقک موتر خاموشی بار بیاید و این خاموشی سبب گردید تا مامور صمد و خلیفه یاسین باهم سر صحبت باز نمایند. از وضعیت بعد از کودتای داؤود خان که حالا سالی میگذرد تا قصه های کار های اداری مامور صمد٬ تکسی و سواریهای خلیفه یاسین و خلاصه از هر گوشه و کنار حرف میکشند و حرف می زنند.

 پسر تازه جوان مامور صمد که در بین خلیفه و پدر در سیت پیشروی نشسته بود و از دو طرف حرفها از میان گوشهای او عبور می کرد گیچ شده بود از بس که دق آورده بود رادیو موتر را باز روشن کرده موج آن را با شدت از چپ به راست و از راست به چپ می برد ولی به جز از آن صداهای فش فش چیزی دیگری نیست که به گوش بیاید تا این که خلیفه دلتنگ شده پرسید:

بخیالیم که خسته شدی حالی به خیر در بازار واغجان میرسیم باز یک چند دقیقه دمراستی (استراحت) می کنیم.

باعبور از کنار کوه ها، در دو کنار جاده، زمین های شفتل (شبدر) گل نموده بود واقعأ مستی آفرین بود٬ بوی عشق را میداد٬ قلب را جان تازه٬ روح را شاد و فکر را آرامش.میداد.

احساساتِ عجیب به انسان رخ میداد، خلیفه یاسین زود زود نفس می کشید تا آن همه خوشبویی به هدر نه رود و آن عطر معطر به ناحق در هوا معلق نه ماند. هنگامیکه موتر به جلو میرود این خوشبویی شرینتر و با صفاتر میشود چون بوی گلهای سنجید با این عطر ها افزوده می گردد او می خواست همین جا توقف کند، در همین جا لحظه ی بخوابد و از این صفایی طبعیت لذت بیشتر ببرد. تا اینکه مامور صمد متوجه حالتی خلیفه شده گفت:

 بیا امشب مهمان ما باش در زیر درخت سنجید که اطراف آن کرد های (زمین) شفتل است برایت جای درست کنم و شب را تا صبح بخوابی و کیف کنی.

 خلیفه یاسین بدون آنکه فکر کند گفت:

کاش که.

قرار گذشتاندند تا شب را مهمان مامور صمد در قریه ی شان باشد. موتر آهسته آهسته سرعت خود را از دست داده تا اینکه در میان سایه درختان توقف نمود و همه بجز از خانم مامور صمد از موتر پایین شده و به قدم زدن، آب خوردن، دست و روی تازه نمودن و رفع ضرورت پرداختند.

خلیفه یاسین هم خود را سیراب نموده و هم موتر را و شاخه پر از گل سنجید را هم بالای سوچبورد گذاشته می خواهد که به نزدیکی کردهای شفتل برود که چشمش به پسر بچهّ محل خورد که غولک آماده در دست و آهسته آهسته در کنار دیوار کوچک گیلی به پیش میرود او بسوی نقطه دید این شکارچی کوچک که هفت هشت سال بیشتر نه دارد نگاهی انداخت دید که جفت گنجشکان در بیشه ّ میخواهند جفتگیری نمایند. خلیفه یاسین که فضا را با این بوی معطر فضایّ عشق و هوس یافته بود می خواست به پسرک بگوید که مزاحم این جفت نگردد ولی تا دهان باز کند٬ تیر پسر از غولک رها شده٬ آن جفت را نگون سر ساخت او هنوز در حیرت شکار بود که پسرک چاقویی از جیب کشید و با صدای الله و اکبر سر هر دو را برید و خلیفه یاسین را بدنیایّ تعجب برد.

 مرگ گنجشکان باعث شد تا خلیفه از رفتن به زمین شفتل را فراموش کند و صدایّ مامورصمد (بخیر حرکت کنیم) او را تکان داده بسمت موتر برگشته باز دعایّ خیر خواندند و حرکت نمودند.

یا اینکه مشام خلیفه یاسین عادت به این عطر افشانی طبیعت زیبایّ دهاتی نموده یا اینکه حرکت پسر بچهّ دهاتی بود که او دیگر از این خوشبویّ حرف و صفتی نه کند و به جای آن تا دیری حرکت سریع آن پسر فکر او را بسوی خود مصروف نموده بود تا اینکه با عبور از بازار کلنگار و پل علم از سرک اسفالت شده که بسوی گردیز دوام دارد خارج و در جاده خاکی بسوی قریهّ مامور صمد به راه افتادند.

حالا هر که را در کنار جاده میبنی آشنایان و یا اقارب مامور صمد است که او با بلند کردن دست با آنها ادای احترام نموده و یکی یکی آنها را یا کسب کار و کار و خصوصیاتی آنها را برای خلیفه یاسین معرفی می کند (این خلیفه ماست- او در ولایت ماموراست – او سابق حاکم نارین بود . . .).

موتر آهسته آهسته حالا از سرک خاکی اساسی بیرون شده در میان سایه های سپیدار در جاده یی فرعی بسوی قلعه یکه و تنهای که در میان درختان و زمینهای سر سبز افتاده و برج های بلندش از میان درختان خودنمایی می کند به راه افتاده بدرقه و شادمانی کودکان که در میان خاکهای که در هوا بلند شده و بدنبال موتر میدوند او را به دقت بیشتری واداشت تا اینکه در مقابل قلعه در سایه گراچ گادی ها توقف کرد.

همه کودکان دوان دوان خود را رسانده٬ سلام کردند و بار و بوقچه را چون غال گرفتند بداخل قلعه بردند.

جمعی مردان نشسته در سایهّ یکی از صفه های پوشیده از درختان سنجیدهای خرمایّ و حلوایّ از جا بلند شده مامور صمد را در آغوش گرفته و از خلیفه یاسین نیز با گرمی استقبال نمودند.

 

تخت صفه در زیر سایه درختان که اطراف آنرا خم تا خم زمینهای شفتل پوشانیده بود برای خلیفه یاسین پیام دهنده آن بود که قرار قولی که با مامور گذاشته٬ امشب را در این جا خواهد خوابید.

فرشی از گیلم های رنگه و دوشک های باریک و کم پخته در کنار جوی پرآب و در سایه درختان٬ با دسترخوانی پر از نانهای پره کی و بولانی های گرم٬ گرمی تندوری که با روغنی زرد (مسکه) رویش را چرب نموده بود، کاسه های ماست و دوغ با ترکاری و سبزیجات تازه که در مقابل چشمان خلیفه یاسین از زمین کنده شده و در آب روان شسته شده، قصه های صاف و پاک محلی با لهجه شیرین لوگری دنیایّ کیف و لذت بود. کابل چه – زنان چه - خمار آن بوسه ناگرفتهّ زن جوان چه حتی خودرا نیز در این طبیعت فراموش کرده و سر تا به پا محوّ گردیده است.

ملک غفار که مالکی این قلعه و ملک قریه است برادر بزرگ مامور صمد است که در بالا نشسته و حرفهای اول را آغاز و همگان به او سر تا به پا گوش اند از حال و احوال ده و ولایت حرف می زند، از حال و احوال کابل و و دولت از مامور صمد و خلیفه یاسین می پرسد.

سیلی از مرغان خانه گی با رنگهای مرغوب در کنار جوی در میان علف ها دانه چینی می کنند که در میان آنها یکی از خروس های کلنگی که بزرگتر از همه مرغان است بدوری دهها ماکیان می گردد و با هر کدام شان بالنوبه معاشرت نموده و خروسان دیگر را در نزدیک نمی ماند این صحنه هوش و فکری خلیفه را چنان در خود غرق نموده بود که یک وقت همه مجلس متوجه شدند که خلیفه حتی متوجه سوال ملک صاحب هم نبود برای آنکه مامور صمد خلیفه را از این چشم چرانی بیرون کند به زانویش زده گفت:

 که امشب خلیفه مهمان ماست امشب در همین جا خواهد خوابید.

ملک یا اینکه مهمانش خوب عزت شود یا جلو نگاههای بیشرمانه خلیفه را بگیرد که خود را غرقّ حرکاتی آن خروس کلنگی نموده بود و یا به آن خروسّ بی حیا که در محضر عام با جمعی از ماکیانها بالنوبه در معاشرت است٬ درسی داده باشد، به یکی از افراد هدایت داد تا ان خروس را برای شب مهمان حلال کند.

مردی بلند شده تا چشم زدن چاقو کشیده سرّ خروسّ بخت بر گشته را از تنش جدا ساخت.

خلیفه که هنوز لحظاتّ قبلی خروسک را به یاد داشت٬ بسوی لاشهّ بی جان نگاهّ عمیق انداخته با ترس و واهمه در دل گفت عجب جایّ آمده ام تا کس پای خود را کج کند سرش بریده می شود. خدا خیر کند چیزی که دو شد حتما سه خواهد شد (اول مستی گنجشکان که بامرگ شان تمام شد دوم مستی این خروس).

*****************************************

بعد از ظهر بود هوا گرم و داغ، صاحبان خانه می خواستند با خلیفه یاسین دوری به باغچه ها و کنار دریا بزنند که مردی با پاهای برهنه دوان دوان بسوی شان میاید و فریاد زنان میگوید که یک نفر زخمی در کنار دیوار باغ افتاده همه با سرعت بسوی باغ دویدند، وقتیکه از پل کوچک بالای جوی نا رسیده به باغ عبور میکنند متوجه می شوند که در بین جوی مردی دیگر مرده. جسدّ غرقه در خونش بالای آب جنبیده جنیده میاید و گاهی گیر می ماند و گاهی می چرخد و با آب یک جا به سوی پایین می رود.

با سرعت جسد را از آب می کشند و بسوی زخمی خود را میرسانند در میابند که او هم در حالت جان کندن است.

ملک پسری خود را هدایت میدهد که عاجل به مرکز رفته دولت را در جریان گذارند برای آنکه زودتر شود از خلیفه یاسین هم کمک خواستند تا با موتر زود تر پولیس را احوال دهند.

ساعتی نه گذشته بود که همه جا را پولیس در محاصره گرفته از هر گوشه و کنار زخمی و مرده بیرون کشیده همه را در کنار پیاده رویّ بهم در یک صف جابجا نموده و در میان آن نه نفر یک پسری جوان و مقبولی برهنه صورت صحیح و سالم اما هشت نفر دیگر چنان زخم های شدید برداشته که در اثر همین زخمها پنج نفر کشته و دو نفر در حالت کوما و فقط یکنفر زخمی که توان حرف زدن را دارد میباشد.

*********************************************

مولوی کندهاری سالیان پیش در قریه "ده دوشنبه" اول منحیث "طالب" بعد "ملا" و فعلا "مولوی کلان" است او با هفت تن دیگر که همه آنها ملاامامان هفت مسجد در هفت قریه از مردمانی محل اند شناخت داشته در یک کاسه نان خوردند در یک مسجد نماز گذاشته اند در یک حجره خواب و تمام خواص یکدیگر را بلد هستند و شبها را با هم روز و روزها را با هم شب نموده دوست و رفیق اند.

هر مسجد از خود حجرهّ دارد بسیاری مساجد آن چنانی که خود مکان پاک و مقدس و مرکز نیایش و نزدیکی به خداست به همان اندازه این حجره ها ناپاک و نامقدس دور از نیایش و دور از خداست که یکی از این مسجد ها مسجد جامع "ده دوشنبه" می باشد. در آن کناری که هزاران انسان برای عبادت و خداپرستی می آمدند در این کنار هزاران کار شیطانی و ضد خدایی انجام می پذیرفت که هردو کار هم خداپرستی و عبادت، هم شیطان پرستی و جنایت توسط یک نفر امام پیش برده می شد.

یکسال قبل مولوی کندهاری به شهری خود برای چند روز مهمانی میرود در آنجا از دین حرف میزند و از اسلام- آیت میگوید و حدیث – فرض می گوید و سنت – گناه می گوید و ثواب – جنت می گوید و دوزدخ . . .

یکی از مردان پاک و ساده محل شان عاشق گفتارش شده بدون در نظر داشت ضرب المثل عامیانه که (به گفتار ملا بکن به کردارش نی) پسرک جوان شاخ شمشاد خودرا بدست مولوی میدهد تا از او هم چنان مردی با خدا و با معلومات درست کند. از آنجاییکه پسرک تازه جوان خوش قیافه و برهنه صورت است بدون چون و چرا پذیرفته و بعد از چند روزی بر محل کار خود بر می گردد.

مولوی در منبر حرفی دیگری میزند و در آن بیشه کاری دیگر. روزانه پنج وقت آذان میخواند جماعت میدهد از خدا - جزا – روا حرف میزند ولی در حجره با این پسر بچه یی برهنه صورت بجایی خدا در راهی شیطان بجای جزا از لذت و بجای روا از ناروایّ استفاده نموده و همبستر می شود.

مولوی لذتی که از این جوان می برد نمی خواهد با آن شرکای سالیان متمادی خود تقسیم کند ولی آنها بگونه های رنگارنگ (یکی شب در طاق حجره در کمین مولوی می نشیند وقتیکه مولوی دست بکار میشود خود را آشکار ساخته با تحدیدی که همه محل را آگاه می سازم یا مرا هم شریک بساز – دیگری با مهارت زبان از دهن طالب ساده حرف کشیده مولوی را وادار به شراکت ساخته – دیگری رفاقت شخصی با ملایی اولی داشته هم در این کاسه شریک شده . . .) خلاصه با مرور زمان این هفت ملا شریک مساوی در این جرم و جنایت مولوی میشوند و مدتی طولانیّ با این جوان بدبخت که برای دریافت علوم اسلامی و آموزش شریعت آمده بود هم خواب می گردند.

تقاضایّ مکرر یکی از ملا امان محل مبنی بر اینکه همیشه این طالب در این حجره خورده و خوابیده باید چند شبی در حجره های مساجد ما هم بخوابد تشویش و نگرانی های مولوی را افزایش بخشیده که اگر طالب را از پیش چشمش دور کردند دیگر یافتن آن کار آسانی نخواهد بود و ممکن برای همیش از دست خواهد رفت و باز یافتن چنان شکاری برایش ناممکن خواهد بود.

 مولوی در فکری چارهّ می افتد تا این شکار را از خود بسازد و برای حریفان بهانه امروز و فردا می گذارد با خود می اندیشد که در مقابل هفت نفر مقاومت کردن کاری مشکل است عشق و کیف جوان بر دلش شیرینی می کند تصمیم بران می شود تا از این ولایت فرار نماید. کشور بزرگ است همه مسلمان و در هر قریه یی مسجد و او هم وارد بکار . . .

بعد از نماز پیشین در گرمی ظهر که اکثر مردمان محل بخاطری شدت گرما ساعتّ در سایه های سردی سر می گذارند موقع را غنیمت شمرده می خواهد از میان راه های فرعی با طالب فرار نماید مقام و منزلت خود را٬ که رهبری یک مسجد جامع را داشت فدایی غریظهّ شخصی خود نموده، فرار را بر قرار ترجیح میدهد. ولی او که خود را در این کار٬ شیطان بزرگ فکر می کرد بی خبر از آن بود که که آن هفت شیطان کوچک در میان باغچه های پر از درختان بید و سپیدار در کنار دریای خروشان از قبل آمده و انتظار او را می کشیدند. مولوی که همه وسایل خود را برای آن که افشاء نه شود در حجره گذاشته بود ولی مجهز با وسایل جنگی آن زمان که عبارت از گردوم - بوکس پنجه - دّره – کارد جوهردار . . . بود آمده بود، تا این هفت ملا دهن باز نمودند٬ یکی را کارد میزند یکی را با بوکس پنجه بر سر با چنان شدتی که سپیدی مغزش صورتش را پوشانیده – ملا امامان محلی که فرق مولوی را با اطفال کوچک که برای درس و سبق پیش شان میامد و با خمچه های تر بالای شان حکمروایی می کردند نه کرده همه با شاخه های درختان مجهز بودند که این کار باعث شد تا پنج نفر شان بمیرد و دونفر دیگر شان با آنکه زخمی می شوند کارد مولوی را که نهایت در وحشت و ترس می جنگید از دستش کشیده و بوسیله٬ وسله خودش چند تایی بر شکم خودش میکوبند. تا اینکه سر انجام همه از پا می افتند و یکی یکی در هرگوشه و بیشه جانهای کثیف را در راههای گناه و زنا یا از دست دادند و یا در شرف از دست دادن بودند.

 

مردم محل و پولیس که از این جنایت و صدها جنایت دیگر اینها که سالیان متمادی در زیر سقف خانه یی خدا از زبان خود او و طالب پسری برهنه صورت که تعریف می کردند شنیدند نفرین عمیق به این مسلمانهای مسلمان نما نموده و تاسف عمیق تر بر این سالیان متمادی که در عقب این مفسدین نماز های جماعت خوانده، نموده، بر اجساد شان جز نگاهای های نفرین آمیز چیزی دیگری نمی توانستند.

خلیفه یاسین با آنکه شب به وجه خیلی احسن عزت داری شده بود و در تخت صفه در کنار آب روان که شرشره آن تا صبح گوشها را بنوازش می خواند و بوی گل های شبدر و سنجید در آمیزش باهم دماغ ها را صفایی می داد، وحشت این زنا کاران در خانه خدا را لحظهّ فراموش نه کرده و لحظه ّ نه توانست بخوابد.

فردا هنگامیکه بسوی کابل در حرکت بود از مسیر راه هنگامه زنایّ یک مولوی و هفت ملا در خانه خدا به گوش همگان رسیده بود و هر مسافری که از هر کجا بالا می شد در این مورد صحبت می کردند و گویی شب این خبر را در رادیو بی بی سی پخش نموده باشد. کسی می خندید کسی توبه می کشید و کسی نفرین می فرستید . . .

زمان می گذرد خلیفه یاسین هر وقتی که در هر کجایّ به مساجد می رفت خیلی با دقت بسوی ملا امامان نگاه می کرد و آنها را با آن مولوی و ملا ها، ناخود آگاه مقایسه می کرد و بعد از لحظاتی لاهول نموده به شېطان لعنت می فرستاد و هر بار با خود تصمیم می گرفت که این قضیه را فراموش می کند اما مجرد که نام از ملا یا مولوی بر سر زبان می آمد و آنها را در مساجد، ختم ها، نکاح ها و یا جنازه ها میدید غیر مترقبه هوش و حواس اش بسوی آن حادثه فرا رفته و بعضاً می شد که با خود که چرا هنوز فراموش اش نه شده جنگ و دعوا راه می انداخت، جالب تر انجاست که بعضاً شبها نماز نفل می خواند تا این موضوع دیگر به فکرش خطور نه کند اما باز همان شب همان صحنه را در خواب میدید تا اینکه سر انجام به داکتری مراجعه نمود و حالت را به او تعریف کرد و حرفهای از داکتر شنید تا بتواند آهسته آهسته خود را از این حالت نجات دهد.

با در نظرداشت کمک از خداوند، مشوره های سالم داکتر و گذشت زمان و ضعیف شدن حافظهّ خلیفه یاسین نسبت پیری، اما بازهم این صحنه را نه توانسته بود به فراموشی بسپارد.

*********************

حالا وضعیت سیاسی دیگریست یک جانب دولت و جانبی هم مخالفین دولت. هرکدام تا دندان مسلح و تشنه به خون یک دیگر، مرز بندی های سیاسی، نظامی و جنگی به وجود آمده بود هرکه در هر کجا بود، خود را فرعون زمان جلوه میداد، خود حاکم بود، خود قاضی بود، خود محکمه و خود جلاد. انسان هم بی ارزش.

خلیفه یاسین مو سفید شده پسرش که تازه جوان است، خیلی هم علاقه دارد که شغل پدر را پیش ببرد گاه گاه در گراچ نمودن موتر سلف و سویچ های صحبانه، کلید را از پدر گرفته با چند متر پس یا پیش بردن موتر همه روز را در خوشحالی سپری میکند و خلیفه یاسین هم از این کارش با انکه تازه وارد است از سلامتی اش در هراس بوده وقتی می بیند که درست کارنموده در دل باغ باغ می شود تا اینکه یکی از روز ها مسافری از او دعوت می کند که در بستی تا شهر صفا (ولایت زابل)او را برساند.

وضعیت راه خطر ناک است، مسافر هم آشنا، خلیفه یاسین هم در این کشمکش های سیاسی، سیل بین و بیگناه.

صد دل را یک دل کرده، توکلت به خدا گفته دعوت را پذیرفته خانواده مسافر را سوار نموده با خود در پشت دروازه آورده تا بخانه خود احوال بدهد که بسفر ولایتی میرود هنگام خداحافظی رحیم پسر تازه جوان اش خیلی اصرار میکند تا در این سفر٬ جا هم دارد پدر را همرایی کند، خلیفه یاسین نمی خواهد که پسر خود را ببرد و تنهایی مادرش را بهانه میاورد اما اسرار رحیم، مادر را به ترحم آورده و بهانه را از دست خلیفه یاسین می گیرد با خوشحالی در کنار پدر نشسته با زهم با دعای خیر و عافیت براه میافتند.

این سفر با سفر های گذشته ها فرق دارد حالت جنگی است، پست های تلاشی، کمربند های امنیتی، جلب و احضار عسکری برای هر کدام آنها باید موتر توقف کند تلاشی شود و بعد از اجازه حرکت کند، اینها وابسته به ارکان دولتی است وقتیکه از اینها عبور میکنی پست های غیر دولتی می آید که هرکس از هر تنظیم، در هر کجایی که نفوذ دارد پاتک انداخته است و هرکس بیرق از خود، قانون از خود و اصول از خود را دارد، اما همه این ها را خلیفه عبور نموده مسافر را به سلامت به مقصد میرساند. شب را با مسافر میماند، عزت می شود و فردا دوباره بسوی کابل در حرکت میافتد.

فاصله چند کیلومتر را در اول صبح طی نه کرده بود که به توقف یکی از پاتک های وادار می شود٬ ابتدا اورا تلاشی جویای سفر که از کجا امده و به کجا میروی٬ بعداً بهانه میاورند که این پسر نوجوان را حتمأ برای اعمال نا مشروع خود نگهداشته یی، تو باید مجازات شوی. قران میخورد، قسم یاد میکند خداوند و رسول را شاهد میکشد که پسر خودم است اما آنها نمی پذیرند، از خلیفه میخواهند که خودش برود و این پسر را برای تحقیقات این جا بگذارد اما او حاضر نمی شود لت و کوب میشود به مرگ تهدید می گردد از جان خود میگذرد ولی از پسر که بالاتر از خود دوستش داشت نمی گذرد سر و صدا بلند میشود داد و فریاد خلیفه یاسین باعث می شود که از عقب مخروبه ها چند مرد مسلح دیگر نیز بیاید. در پیشایش مردان مسلح مردی تندرستی که پاکتر، شیک تر و نورانی تر از دیگران بود برای همه جلب توجه نموده و خلیفه یاسین با حدسی که زده بود که شاید این قوماندان شان باشد با سر و وضع خون آلود و لباس های خاک آلود که از دست این بی رحمان شده بود نزد او می خواهد خودرا برساند و از او التماس کمک و ترحم کند. پیش از آن که خلیفه دهن باز کند افراد مسلح رو به آن شخص خوش قیافه و نورانی نموده گفتند مولوی صاحب این دریور خلاف شرع این پسر برهنه صورت را از دهات با خود آورده میخواهد برای کفار در کابل ببرد. مولوی با گفتن چند لاهو ولا این عمل را کفر آمیز تلقی نموده هدایت داد که اگر دریور از این کار توبه نمی کشد و براه خود نمی رود مطابق شرع با او برخورد کنید.

خلیفه که چهره مولوی خیلی برایش آشنا بود و در تعجب رفته بود که این مولوی را چه وقت و در کجا دیده قسم و قرآن خورده، دست بر جیب برد و قران کوچک از جیب کشید و بوسید بر آن سوگند یاد کرد این پسر اولاد اوست تا اینکه مولوی و افراداش دست از این تهمت بردارند، اما آنها دیدند که با این شیوه نتوانستند پسرک را از خلیفه بیگیرند حرفی دیگری در میان گذاشتند و گفتند : حالا که قسم خوردی که این پسر توست ما قبول داریم پس چه بهتر است که او را بگذاری برای ما تا ما برای او "جهاد" را بیاموزانیم از او "مجاهد" بسازیم . . .

خلیفه که خود در شهر کابل بزرگ و چهار گوشه افغانستان را با مردمان و خصوصیات شان بلد بود می خواست تا با او که چهره اش خیلی برایش آشنا است از در رفاقت و شناسایی پیش برود و پسرک خود را که گاهی معصومانه به سوی پدر و گاهی هم معصومانه بسوی قوماندان (مولوی صاحب) و افرادش نگاه می کرد نجات دهد، خیلی چاپلوسانه پرسید:

مولوی صاحب: مه شما را قبلآ در کدام جای دیده ام حتماً در کدام جای در عقب شما جماعت خوانده ام . . .

مولوی هنوز هیچ جواب نداده بود که خلیفه باز ادامه داد از شمال تا جنوب از شرق تا غرب افغانستان رفته ام، شناسا دارم، خدمت برای شان کرده ام، مولوی صاحب اصل جای تان از کجاست از قندهار هستید؟ از غزنی؟ از زابل یا از لوگر یا در همی ولایات ملا امام، یا . . . بوده اید شما را من دیده ام.

قوماندان (مولوی ) با شنیدن این حرفها سرخی بر صورتش پیدا شده وارخطا شده گفت:

وقت شجره کشیدن نیست، موقعیت خراب است تو برو و این پسر را برای ما بگذار.

خلیفه دید که هر کاری میکند این ها دست بردار نیستند مجبور شد که فعلآ با پسر خود به قرار گاه آنها که در میان مخروبه هاست برود.

ساعتی هنوز نگذشته بود که پسرک را از اتاق بیرون کشیده میخواستند با او تجاوز کنند که ناله و فریاد او بلند گشته به گوش پدر میرسد خلیفه از اراده بی اراده شده خود را به بیرون انداخته او نیز داد و فریاد بلند میکند، دادو فریاد ها باعث میگردد تا مردمانِ که در اطراف این پاتک به کشت و زراعت مشغول بودند آنها هم نزدیک بیایند و جویای ماجرا گردند تازه مردمان محل رسیده بودند که صدای غرش تانکهای دولتی از دور های دور به گوش رسید، مولوی (قوماندان) با افرادش پا به فرار گذاشته در حین حالت میخواستند که پسر خلیفه یاسین را نیز با خود ببرند و مقاومت پدر و پسر در محضر عام و صدای قطار دولتی باعٍث آن شد تا آنها از اسرار و زور دست بردارند و فرار را بر قرار ترجیح دهند.

خلیفه یاسین، پسرش با چند مردی قصه کنان خود را بسوی سرک اساسی کشانیده میخواست که حرکت کند که از عقب صدایی را شنید که خلیفه تو کجا اینجا کجا؟

دوستی سالیان گذشته خلیفه یاسین که قبلأ دوکان در چنداول داشت و فعلآ چون خلیفه ریش سفید شده او را در آغوش کشیده حال و احوال پرسیده و ماجرا را از او جویان شد. خلیفه که همه آنچه بر او گذشته بود تعریف نموده با دیدن این آشنا خیلی خوشحال شده چون میخواست بداند که این مولوی (قوماندان) کی است از کجاست و چرا برای او این قدر آشناست؟

دوست خلیفه اسمش را گفت خلیفه نه شناخت، اسم پدرش را گفت بازهم خلیفه نه شناخت، از محل کار و خدمتش و گذشته اش پرسید. دوستش گفت از محل کار او آنقدر زیاد نمیدانم اما خودش برای ما در مسجد قصه کرد که من تازه جوان بودم که کمر "جهاد" را بسته کردم زمان داود خان من اولین قدم "جهاد" را گذاشتم استادم و هفت نفر ملا دیگر در این راه از جانب دولت "شهید" شدند و مرا زندانی ساختند بعد از زندان به ادامه علم در پاکستان پرداخته، برای "جهاد" بیشتر آماده شدم . . .

خلیفه تا اسم استاد و هفت ملاّ دیگر را شنیند بیدرنگ به فکر آن حادثه لوگر افتاده و پرسید این حادثه کشته شدن استاد و هفت ملا دیگر در ولایت لوگر نبود ؟

 مرد تکان خورده گفت:

مگر این همه را تو چه می فهمی؟ براستی که بود.

خلیفه را خنده گرفته گفت: حالا شناختمش که این مولوی (قوماندان) کی بود همان "طالبی" بود که بالایش سالیان متمادی یک مولوی و هفت ملا تعرض نموده بود.

با این حرف چشمان دوستش از حدقه برآمده پرسید چه چه گفتی؟

خلیفه آنچه که سالیان پیش دیده بود همه را بیان کرده از عمق قلب بر او لعنت فرستاده تفی با خشم بر زمین انداخته و گفت: این قرضی که بدیگران داده بود میخواست از پسر من اصول کند هرگز چنین نخواهد شد.

غصه و غضب سرتا پایش را گرفته با پوچ و فحش در حالیکه کف از دهانش باد میشد نه جمپ میددید نه بلندی و نه چقری دشنام زنان می راند با خود عهد کرده بود که اگر در مسیر راه اش پاتکی هم بیاید افرداش را زیر تایر نموده عبور خواهد نمود، خوشبختانه عبور قطار نظامی باعث گردیده بود که همه پاتک ها ترک محل نمایند و او بدون کدام مانع در شهر غزنی رسید. با دخول در شهر غزنی صدای آذان که از بلند گو ها در همه شهر و اطراف آن طنین انداخته بود به گوشها راه می یافت، خلیفه که در گوشه ی رستورانت نشسته بود با شنیدن صدای آذان دستانش را به گوش اش گذاشته دیگر نمی خواست صدای آذان را هم به گوش خود راه دهد اما از قلب او صدا بلند شد که راه خدا حق است این انسانهاست که با استفاده از نام خدا، راه خدا، خانه خدا . . . سوی استفاده نموده و مرتکب جرم و جنایت می شوند. با همت از جا بلند شده روانه مسجد گردیده بر آنانیکه از نام دین و خدا سوی استفاده نموده و مینماید از ته قلب نفرین فرستـــــــــــــــــــــــاد.

 

 

پایان

 

 

توجه !

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با کسب مجوز کتبی از «اصالت» مجاز است !

کليه ی حقوق بر اساس قوانين کپی رايت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد.

Copyright©2006 Esalat

 

www.esalat.org